اسيری را به نگهبانی، سلحشوری را به لات تنومندی، شاهزادهای را به بانويی و هر کسی را که به هر کسی بسپرند تا به مکاني ديگر ببردش در اين گيم آو ترونز (اسمش همين است ديگر، به هم نمیگوييم «بازی سريران» را ديدهای يا نه) در پايان، يا از نيمهی راه آغاز میکنند به درک ديگری. درک کلمهاش نيست، دلبستن به ديگری، همان ديگری که با اجبار و با اکراه همراه ناگزير اين سفرهاست.
اين جدا کردن جفتهاي همسفری که به اردوگاههای پراکندهی داستان متعلقاند، در فصلهای اول برايم تمهيدي کارآ و جذابکنندهی داستان و اپيزودهايش بود. اما در نشست سريران اپيزود آخر فصل هفتم ناگهان متوجه شدم که امکان به هم برآمدن اين جمع ناجور که هر يک از اردوگاه فصلهايی (فصل به هر دو مفهوم) مجزا آمدهاند را همان همسفر شدنهای ناگزير در گذر ساليان پيشين به دست داده است. به تعداد نگاههايی که ميان همسفران پيشين، در همين مجلس، چشم به چشم میشود نظری بيندازيد. از آنهايي هم که نيستند، مثل آريا، سراغ گرفته میشود، و ابراز نگرانی، و ابراز دلتنگی. با هر که سفر کنی اندکي خويشاوندش ميشوی، حتی اگر اسيرش باشی يا قرار است که به اشارهای جلادت باشد. بهترين نمونه از سفرهاي دوتايی، طبعا، ييگرتِ «آزاد» است که جان اسنو به بندش میکشد و خود به بندش میرود و بعد هر دو گرفتار هم میشوند. حالا که وقت مذاکره با «سرآمدِ زنان جنايتکار» رسيده، ناگهان به ياد میآوريم که او از معدود کسان اين جمع است که در سفری دوتايی ديده نشده. تم اصلي قطعهی موسيقی که با ورود سرسی لنيستر و همراهانش شنيده میشود همان است که روي صحنههای انهدام معبد/دادگاهِ «ايمانِ هفت» آمده بود. پس سرسی همچنان دسيسه خواهد کرد، حتی پيش از آن که پيش برادرش اعتراف کند که قول دروغ داده، دسيسه خواهد چيد.
گيم آو ترونز فيلم سفرها و اعتمادهای برآمده از سفرهاست.
پشت نمايش همهی اين جهانهای غريب، پشت فانتزیهايی مثل خود وستروس و اژدها و آدمهای ناميرا و مردگانی که سراسر فيلم، از همان نخستين صحنه، شرح تهديدشان برای تمام نيکان و بدان داستان و هر چيز زنده، يا تلاش برای انکار وجودشان است، و خلاصه پشت اين جهان ناواقع يک چيز واقعی وجود دارد و مدام اطراف فيلم پرسه میزند، گاهی آشکارا به درون میآيد و گاهی يکسر فراموش میشود و باز يکباره تبديل میشود به چيرهترين جزء در اين سرزمين عجايب. و آن چيز واقعی به گمانم روابط و احساسهايی مطلقا انساني است. مرور که میکنم، بی آن که همهی حوادث و حتي همهی نامها را به خاطر بياورم، میبينم که در آغازِ فيلم (يا مجموعه يا سريال يا هر اسمی که دارد) با جهانی مطلقا ناامن روبهرو بوديم که هر لحظه هر چيز زنده میشد که به تنی بيجان، يا جنازهای بیسر تبديل شود. هيچ معلوم نبود که بوسندگان در ذهنشان طناب دار چه کسی را میبافند، يا در هر لحظهی آرامش، کدام رگ به دسيسهی کدام تير غيب بريده خواهد شد. اينجا منظورم تمهيدات قصهنويسی يا اجرای فضاهای تعليق نيست. در واقع وقتي در همان اوايل لرد بيليش خنجر به گلوی ند استارک میگذارد و میگويد: «اخطار کرده بودم که به من اعتماد نکنيد» قراردادی از سوی سازندگان خطاب به تماشاگران را نيز به صدای بلند، و در نماي نزديک، اعلام میکند: «به ما اعتماد نکنيد.» اين هم نيست که خواسته باشند مهارتهای خود را در ساختن لحظاتی غافلگيرکننده و زير و رو کنندهی هر گونه قرارداد يا کدگذاریهای معمول و نامعمول ميان سينما و تماشاگرش را پررنگ کنند. اين بیاعتمادی اگر ساخته و برجسته نمیشد، يعني اگر شيوهی اجرا با مضمون قصه را چنين در هم نمیبافتند و يکي نمیکردند، و اگر روی اين بافتهی گسترده اشکال متفاوتی از عمق احساس انسان نسبت به خودش، به انسان ديگر، و به مرگ را طراحی نمیکردند، اين هم يکی ديگر از فيلمهای خيالی و پر از دستاوردهای فني بود، که دستکم برای من يکي هرگز جذابيتی نداشته و رغبتی براي تماشایشان نداشتهام. اما اين نکتهای قابل تامل است که همچنان که داستان رو به پايان میرود، آن قرارداد نخستين هم کمرنگ میشود. انگار اپيزود به اپيزود و صحنه به صحنه همه در يک «اردوگاه» قرار میگيريم. اگر شگردهای تاکيد بر پيشبينیناپذيری بود که به جذابيت گيم آو ترونز میافزود، حالا همه، يا بيش و کم همه، کنار هماند: سازندگان و شخصيتهای داستان و تماشاگران فيلم. نمیدانم، شايد اين خصلت آپوکاليپتيک جهان واقع است، که چنين برداشتی را امکان میدهد.
اما لحظهای از آخرين اپيزود فصل هفتم بود، که مرا به نوشتن اين چند سطر برانگيخت. لحظهای که به گمان من بسياری از نکتههايی که از اين مجموعه گفتم درونش هست. جيمی لنيستر، از اولين «بد»های داستان (پيش از آن که روند فصلها به يادمان آورد که اينجا دستهبندیهای قهرمانها و ضدقهرمانها، و نيکان و بدان، پيوسته در حال جابهجايی و حتي خالی شدن از معناست) سرانجام خواهرش را ترک میکند. اگر چه در آخرين لحظه باز همان تم «دسيسههای سرسی لنيستر» کمي هشدار داده بود که شايد هم از آن مشاجره جان به در نبرد. اما میبرد، و میبینیمش که سوار بر اسب از خانه دور میشود. لحظهای میايستد تا دستکشی را روی دست مصنوعی طلايیاش بکشد. در تصوير درشت دستش، قطرهای روی دستکش میچکد. به آسمان نگاه میکند و ما از آسمان نگاهش میکنيم. فضا برای نخستين بار در کينگزلندينگ زمستانی است. اين هم تهديدی است برای تمام وستروس، هم مقصد او، وينترفل، را برایمان قطعی میکند، و هم جدا از اينها حسی از آرامش را، برای خودش و ما میسازد. حالا چندان مهم نيست که به مقصد میرسد يا نه، زنده میماند يا نه، چيز قطعی اين است که او براي نخستين بار تنهاست. مردی که زمانی نفرتانگيز بود، به اشارهی دستش به جسم پسربچهای برای ابد آسيب زد، و همين اندکی پيش داشت با نيزه به سوی ملکهای میتاخت که مثلا در گروه خوبهاست، حالا، با آسيبی در جسم خودش آرام به راهی ديگر میرود. هيچکس هيچکجا در انتظارش نيست. اگرچه حتما به ديگرانی خواهد پيوست، اما اين لحظه، اين لکهی برف، انگار انتهای راهی است که با نخستين سفر دوتايیاش آغاز شده بود. گواه پيوستنش به خصلت انسان بودن.
و در اين جهان تخيلی محض، همه تبديل میشوند به همين موجود مطلقا ملموس و زمينی. میشوند انسان در همهی ابعادش. خوب و بد و فاسد و حسود و فريبکار و وفادار و متکبر و پليد و بیترحم و مهربان.
Views: 1700
4 پاسخ
برای منی که تماشای فصل آخر رو امروز تمام کردم-کلمه بلعیدم مناسب تر است- نوشته بالا، آرامش گاه دل انگیزی بود از آتشی که این نمایشی ترین سریال عمرم، به جانم انداخته
و این حسرت که چرا شاهنامهی خودمون تبدیل به متریال سریال نمیشه…
کاملن واضحه که انگیزهی نوشتنتون جیمیه. ازاونجا که اوج متنتون جاییه که دربارهی جیمی نوشتین. جیمی علیرغم اینکه یکی از اولین بدهای سریال بود اما انگار اسیری به دست خاندان استارک و منش اونها و علاقهی دورادورش به بانوی سلحشور برین از تارث تاثیرش رو گذاشته روش. شاید اونجا که تیریون رو فراری داد گذاشتیم به پای برادر دوستیش. اما وقتی اولیا تایرل رو طبق عهدی که کرده بود خلاص کرد دیگه فقط منتظر بودم که کی جداییش از سرسی قطعی میشه.
عالی. ممنونم آقای یزدانیان.