سالها پیش آذر نفیسی در کلاس درساش دربارهی ادبیات به شاگردهایش میگفت (نقل به مضمون): «اگر میخواهید بفهمید نوشتههای داستایفسکی چرا مهم است، بروید نگاهی بیندازید به دفترچه خاطرات خودتان و ببینید حتی در نوشتههایی که قرار نیست کسی بخواند چهقدر خودتان را مظلوم و موجه نشان دادهاید. در این نوشتهها همیشه دیگراناند که ظالم و بدعهد و نانجیباند و شمایید که شریف و درستکار و محقاید. بعد میفهمید که داستایفسکی با چه شجاعتی خودش را در نوشتههایش حقیر و پست و ناخوشایند تصویر میکند. یا ادگار آلن پو و هدایت که از نگاه قاتلان و فریبکاران و آدمهای پلید مینویسند.» حالا حکایت کتاب خاطرات آقای فرمانآراست که از هر چه میگوید، هر چه نقل میکند، همه در ستایش خودش است. هفتاد و پنج سال شرافت و درستکاری و هوش و درایت. از همان کودکی، در همهی خاطرهها، اوست که به جای تفریح و بازیگوشی، دوست دارد کتاب بخواند و فیلم و تئاتر ببیند؛ پسر مطیع و مودب خانواده است، محجوب و خجالتیست، حتی وقتی با پسرهای دیگر پوکر بازی میکند، به فکر خریدن کتاب است، در غربت با مربای بهای که درست کرده و برای برادرش در منچستر فرستاده او را متعجب میکند؛ همهی عمر منظم است و مدیر (حتی کارخانهی نساجی خانوادگی با مدیریت او سامان میگیرد)، شجاع است (ترفندهای اورسن ولز برای تلکه کردن سرمایهگذاری ایران بر او کارگر نیست، حق پیتر بروک را کف دستش میگذارد، به بیضایی باج نمیدهد و در کلاس دانشگاه جان فرانکنهایمر را سر جایش مینشاند و با اشرف پهلوی درگیر میشود و کارش به ساواک میکشد)، دوستداشتنیست (شرلی مکلین از راه دور برایش نامهی محبتآمیز میفرستد و مهرش به دل هوشنگ گلشیری بدجوری مینشیند)، تا ابد پسر محجوب خانواده باقی میماند (به فرمان پدر درساش را نیمهکاره میگذارد و به وطن بازمیگردد و بسیار غمخوار مادرش است)، آدمی مورد اعتماد است (از اسماعیل فصیح تا پل نیومن)، مغز اقتصادی دارد (زد و حکومت نظامی را بهموقع میخرد و با سود فراوان اکران میکند و امتیاز مرد آهنین وایدا را پیش از نخل طلا میخرد و سود میکند)، مردمدار است (بر خلاف خسرو هریتاش که دیگران را آزار میداد)، مدبر است (بر خلاف پرویز صیاد که سر در امتداد شب با گوگوش درگیری داشت)، متواضع است (موقع گرفتن جایزه در جشنواره جهانی توجه حضار را به هوشنگ گلشیری که در لژ نشسته جلب میکند)، و از همه مهمتر زیر بار حرف زور نمیرود و تمام عمر با انواع مدیران سینمایی حکومتی سرشاخ میشود، جایزههایش را پس میفرستد، نامههای تند مینویسد و همه (از جمله همسر مرتضی کیوان) شجاعتاش را میستایند…
نمیگویم این همه دروغ است. راستش طی چند ملاقاتی که با آقای فرمانآرا داشتم، ایشان حضور دلپذیری داشتند، بامزه و خوشصحبت و موقر بودند و حتی در ملاقات حضوری بلافاصله بعد از چاپ شدن موضعگیری تندمان علیه یک بوس کوچولو در ماهنامه هفت بزرگوارانه برخورد کردند. میتوانم حدس بزنم که واقعا آشپزی بلدند، بامراماند، و خیلی صفات ستودنی دیگر. مسئله این است که ذکر این همه خاطره با تاکید بر این «صفات» در یک کتاب ششصد صفحهای بیتدبیریست و ملالآور. چه بسا این ایراد بیشتر به نشر چشمه وارد باشد که البته کتابهای زرد و بیمحتوا هم چاپ کرده (یک نمونهاش کتاب خاطرات احمد طالبینژاد)، و بخشی به محسن آزرم نازنین که آنقدر برایم عزیز و محترم است که این یادداشت را با عذاب وجدان ولی از سر احساس مسئولیت مینویسم و البته اینقدر محجوب و متواضع است که برای این کتاب مقدمه ننوشته و آدم واقعا نمیفهمد چهطور ممکن است نام درشت کسی روی جلد یک کتاب بیاید و مقدمهاش را سوژهی کتاب بنویسد و نه نویسندهاش. جای مقدمهی نویسنده و ناشر بهشدت در این کتاب (که احتمالا به لطف وسواس آزرم برخلاف بسیاری کتابهای دیگر نشر چشمه پالوده و تمیز و بیغلط است) خالیست؛ چرا که کسی باید توضیح میداد که اصولا چه ضرورتی بوده برای انتشار این کتاب. کارنامهی بهمن فرمانآرای عزیز با این که نسبتا پر و پیمان است ولی متاسفانه (جز احتمالا شازده احتجاب و [شاید] بوی کافور، عطر یاس) بر سر ارزش و کیفیت بسیاری از آثارش توافقی وجود ندارد. بهخصوص اگر بخواهیم با همان صراحتی دربارهی آثار ایشان نظر بدهیم که آقای فرمانآرا دربارهی آثار دیگران نظر داده (و «صراحت» هم یکی از آن «صفت»هاست).
آری ناشر و نویسندهی محترم کتاب باید به آقای فرمانآرا توضیح میدادند که نقل بسیاری از این خاطرهها (دستکم با این زاویه دید) به نفعشان نیست، خودستاییست، «پز دادن» است. ایشان در ابتدای کتاب با تاکید میگویند نمیفهمند چرا خیلیها او را «شازده» تصور کردهاند. ولی کل کتاب عملا اثبات چرایی این اتهام است. «شازده بودن» که فقط نسب خانوادگی نیست، بلکه تمکن مالیست، نشست و برخاست با شازدهها و دمکلفتهاست، غذا خوردن هفتگی در فلان چلوکبابی اعیانیست، این است که مادر خانواده همیشه کسی برای کمک دم دستش باشد، این است که حتی بدون تحقیق دربارهی دانشگاههای انگلستان بفرستندت لندن درس بخوانی، و بعدتر پدرت اراده کند و بفرستدت لسآنجلس، و بعدتر اراده کنی به پاریس و نیویورک و کن بروی. آیا همهی این موقعیتها و موفقیتها بر اساس شایستگی بوده؟ دربارهی شخصیتهایی چون سهراب شهیدثالث و داریوش مهرجویی که در فرنگ درس خواندهاند این بحث ابدا مطرح نیست و «شازده بودن» و «تمکن مالی» هم اتهام نیست. مسئله این همه تاکیدیست که قضیه را مهم جلوه میدهد.
و راز جذابیت همهی کتابهای خاطرات نابغههای تاریخ، از برگمان تا وودی آلن، از گینزبورگ تا ویرجینیا وولف، و از بونوئل تا کوروساوا و داستایفسکی و ژانژاک روسو، «اعتراف» است؛ اعتراف به ضعف، ناتوانی، اشتباه. وودی آلن (به شکلی اغراقآمیز) همهجا مدام تاکید میکند که در حد فلینی و برگمان و دیگر بزرگان نیست. برگمان با افتخار میگوید بدون استریندبرگ «هیچ» است. در اتوبیوگرافی وولف بیش از آن که فضای آریستوکراتیک و تمکن خانواده به چیزی برای پز دادن بدل شود، فضایی هراسآور و پر از رنج و محرومیت عاطفیست. در خاطرههای بزرگان همیشه بر لحظههای بحرانی، یاس و اندوه تاکید میشود و بخش مهمی به «اعتراف به دوست داشتن چیزهای مبتذل و پست توام با عذاب وجدان» [Guilty Pleasure] اختصاص دارد. اما در کتاب آقای فرمانآرا همیشه صحبت از ارزش آثار متعالیست (موسیقی کلاسیک، آثار هنرمندان فرهیخته، ارزشهای اخلاقی). کارگردانهای بزرگ بدون استثنا از کسانی میگویند که در آثارشان نقش حیاتی داشتهاند و بدون آنها موفقیتی حاصل نمیشده، بازیگرانی مستعد، مشاورانی عاقل، نویسندههایی خلاق. اما آقای فرمانآرا حتی وقتی از فیلمّهای برگمان تعریف میکند تاکیدش بر خودش است که شم زیبابینیاش برگمان را پسندیده. وقتی از شکوه کتاب شازدهاحتجاب گلشیری میگوید تاکید بر پشتکار کارگردان جوانیست که با پیگیری عجیبش گلشیری را شیفتهی خود کرده. چنان پشتکاری داشته که از همهی موقعیتها استفاده کرده، و چنان استعدادی که همهجا درخشیده. عباس کیارستمی گفته: «چرا خودت بازی نمیکنی؟» در بوی کافور بازی کرده و بازیاش بهحق ستایش شده. ولی آیا حضور ایشان در حکایت دریا هم همینقدر قابل قبول است؟ از جوایز متعدد بوی کافور صحبت شده، ولی از این که خاک آشنا و دلم میخواد چه مخالفتهایی را در مخاطبانش برانگیخته صحبتی نیست. و این که چهطور یکی از بهترین داستانهای گلشیری بدل شد به اثری الکن و گلدرشت با نام سایههای بلند باد که تماشایش حالا دیگر اصلا آسان نیست.
تازه، بسیاری از قضایا را میشد طور دیگری هم دید: آیا تسلیم شدن در مقابل پدر (رها کردن فوقلیسانس) نشانهی ضعف نبود؟ آیا این همه تغییر جهت در زندگی نشانهی «عدم تداوم» در کارنامهی هنری نیست؟ آیا هیچوقت نشد برگردد و گذشته را بنگرد و نسبت به چیزی احساس پشیمانی کند؟ حس کند که با کسی بیتدبیری کرده؟ در انجام کاری احساس ناتوانی کرده؟ آیا بهتر نبود در مقابل بیضایی کوتاه میآمد و فیلم حقایقی دربارهی لیلا دختر ادریس ساخته میشد، حتی با پروانه معصومی در نقش لیلا؟ آیا همهی آن فیلمنامهها و طرحهای رد شده لزوما به فیلمهایی فوقالعاده بدل میشد؟ آیا همهی فیلمهایی که ساختند فوقالعاده بوده؟ (وودی آلن میگوید طاقت دیدن فیلمهای قدیمیاش را ندارد، چون در آنها فقط ضعفها و نقصها را میبیند).
و اینجاست که فکر میکنیم آیا فرمت «تکگویی» برای این جنس از خاطرات فرمت درستی بوده؟ آیا یک گفتوگوی چالشی با حضور مصاحبهکنندهای صریح، به کتابی جذابتر منجر نمیشد؟ آیا جذابیت کتاب جاودانهی «هیچکاک به روایت تروفو» بیش از آن که به خاطر نبوغ هیچکاک باشد به خاطر نکتهسنجی و صراحت توام با احترام تروفو نیست؟ آیا برای شخصیتی دلپذیر و شاید (زیادی) محجوب مثل محسن آزرم فرمت تکنگاری دربارهی فیلمسازی که عاشقانه دوستش دارد (مثلا فرانسوا تروفو یا کیشلوفسکی) نمیتوانست پروژهی بهتری باشد تا جمع و جور کردنِ یک «تکگویی تکبعدی» دربارهی فرمانآرا (که دستآخر هم معلوم نیست نسبت به آثارش چه حسی دارد؟)
و درنهایت وقتی کتاب تمام میشود، (بر خلاف مثلا «هیچکاک به روایت تروفو» یا «با آخرین نفسهایم» که درجا کتاب بالینیمان میشدند)، اصلا حس نمیکنی کتابی سینمایی خواندهای. نکتهی سینمایی چشمگیری در یادمان نمیماند. وقتی فرمانآرا میگوید در آن کلاسهای دانشگاه خیلی چیز یاد گرفته، نمیفهمیم چه جور چیزهایی. همچنان که وقتی میگوید موسیقی کلاسیک دوست دارد، نمیفهمیم کدام اجرا از کدام قطعه از کدام دوران موسیقی کلاسیک. نمیخواهم فکر کنم که فرمانآرا شبیه آن کسیست که وقتی گفت کل موسیقی کلاسیک را حفظ است (همینطور کلی و بدون اشاره به جزئیات)، وقتی گفت در سفرهای اروپا همهاش میرود «ارکستر سمفونیک» [منظورش احتمالا «کنسرت موسیقی کلاسیک» بود]، وقتی گفت تمام شعرهای حافظ و سعدی و کل آثار شکسپیر را حفظ است، صرفا داشت مخاطبانش را مرعوب میکرد و پز روشنفکری میداد. نه، طبعا آقای فرمانآرا چنین آدمی نیست، ولی این «نبودن» متاسفانه در کتاب نیست، چرا که همهچیز در کتاب در حد وقایع، ماجراها، و روابط خلاصه شده: کی با کی رابطهاش چهطور بود، کی با کی چهقدر آشنا بود، کی چهطور وارد پروژه شد، نقش فلانی در فلان ماجرا چه بود؟ اینجور چیزها. و اینها محتوای داستانهاست. نتیجهگیری داستانها را پیشتر گفتم چیست.
زمانی، در فرودگاه که کار میکردم، رئیسی داشتیم که مثل بسیاری از مدیران دولتی علاقهی زیادی داشت به حرف زدن و خاطره تعریف کردن، و دوروبرش همیشه پر بود از آدمهایی که از سر عافیتطلبی این خاطرهها را با علاقهای ساختگی گوش میکردند، و داستانهای رئیس ما مدام طولانیتر میشد، و ویژگی همهی این داستانها این بود که همهشان به نقطهای ختم میشد که کسی با ستایش به راوی میگفت: «بابا تو دیگه کی هستی؟» کتاب فرمانآرا بدجوری مرا یاد آن داستانها انداخت و این مرا غمگین میکند، چون خود آقای فرمانآرا فکر نمیکنم کوچکترین شباهتی به آن مدیر دولتی داشته باشد.
هفتادوپنج سال اول به روایت بهمن فرمانآرا. کار: محسن آزرم. نشر چشمه. ردهبندی گیلگمش: سینما. چاپ اول: پاییز ۱۳۹۹. ۱۰۰۰ نسخه. ۷۱۲ صفحه. قطع رقعی. جلد سخت. ۱۵۰ هزار تومان
Views: 2395
15 پاسخ
واللا ما رویمان نمیشد اینارو بگیم. ولی حالا این نوشته سرشار از مسئولیت حرفهای بیشتر بدل به نقد ما هم شد که عادت کردهایم (متاسفانه) به مدح دوستانمان، که فضا مدام تنگتر و حقیرتر میشود اینطور، مثل کسی که چون سفر نکرده خیال میکند تمام جهان در محله خودش خلاصه میشود. حالا هم خیلی ها خواهند گفت شما غرضورزی کردهاید فقط. و این جوی حقیر همچنان در حسرت مروارید دستوپا خواهد زد. البته تشخص شما هم همینجاها عیان میشود و درخشان. بمانید و بنویسید آقای اسلامی عزیز که محجوبیت هم نوعی سیاستورزی پوشاننده است تا ارزش اخلاقی.
ممنونم.
سلام. خیلی خوب که نوشتید. واقعا تمام کتاب همین حس بد رو میده اما در مورد نشر چشمه کاش کلی نمی نوشتید. چون همه کتابهای سینما کار و انتخاب آقای آزرم هستند. به نظرتان یکی به نعل و یکی به میخ زدن نشده؟ اگر اینطور نیست آوردن صفت نازنین و دلپذیر و عزیز هم برای چنین متن صریحی تعارف به حساب میاد. که حتی اگر نیست باز این یادداشت به این تعارف ها نیاز نداشت. کاش تمام متن بی تعارف بود. مرسی
شخصیت محسن آزرم برایم بسیار عزیز است ولی ممکن است برخی از کارهایش را نپسندم. در ضمن تصمیمها حتی در مورد کتابهای سینمایی چشمه فقط با او نیست. برای آقای فرمانآرا هم بسیار احترام قائلم. اصلا تعارف نکردم.
دارم به این فکر می کنم که در اعترافنویسی فارسی هنوز کسی روی دست آل احمد و سنگی بر گوری اش بلند نشده. نمونه دیگری سراغ دارید؟
بله. جزو بهترینهاست.
تصور شما در یک شغل دولتی بسیار عجیب است. آنهم در فرودگاه.
یاد کتاب نوشتن با دوربین جاهد افتادم که مصاحبه با گلستان بود و نه به درد دنیا می خورد نه آخرت باز آقای فرمان آرا حداقل حضور مطبوعی دارند همیشه.
در مورد خودشیفتگی و تعریف از خود و همیشه حق به جانب بودن هیچ کس مثل آقای افخمی و فراستی نیست که خوشبختانه به علت مشغولیت شدید ایشان در تلویزیون فرصتی برای کتاب درآوردن ندارند.
در بین گفتگوهای انجامشده با کارگردانان ایرانی، کدومشون رو درست و حرفهای میدونید؟
نمونهی مشخصی به صورت کتاب الان یادم نمیآید. ولی در مجلات گفتوگوهای قابل قبول بسیار بوده.
فکر میکنم تفاوت گلستان در کتاب جاهد با فرمانآرا در کتاب آزرم، تمایز صراحت هتاک و ناخوشآیند(اما سره)، با خوددوستی محترم و خوشآیند(اما ناسره) است. اما تفاوت بزرگتر و مهمتر جایگاه ایندو است. گلستان با هر معیاری یکی از نوابغ و مفاخر ادبیات و سینمای کشور است. او بهاندازهای بزرگ است که بخشی از خودبزرگبینی و تبخترش حقِ اوست!
سلام، حالا فارغ از این صحبتها و به فرض که نگاه شازده به دنیا و مافیها خیلی هم مقبول و جذاب باشه، سوال من اینه نشر وزین چشمه یک ویراستار یا مشاور نداره که دستی به سر و روی محتوای کتاب بکشه و تذکر بده که واقعا این همه تکرار و تاکید بر عظمت اخلاقی و فرهنگی معظمله زیادهرویه و لااقل با تدوین مجدد کمی از این تکرار مکررات کم کنیم؟
بله. یکی از مشکلات کتاب هم تکرارهای آن است، چه تکرار تعبیرها و چه تکرار حرفها. میفهمم قصد این بوده که لحن شفاهی حفظ شود ولی باز هم میشد تکرارها را کم کرد.
سلام
به نظرم بهترین توصیف برای حسی که خواندن نوشتههای شما ایجاد میکند، همان دوست داشتن پرواز فارغ از پرنده باشد، همان که خودتان جایی درباره نوشتههای صفی یزدانیان میگفتید.
به نظرتان مشکل خیلی ریشهایتر از آن نیست که با تغییر فرمت کتاب و انتشارات و ویراستار مرتفع شود؟ در همین مستند اخیری که رادیو فردا از بهرام بیضایی پخش کرد در بخشهای مصاحبه، رگههایی از همین چیزها نبود؟ در کتاب «پیر پرنیاناندیش» (که الحق و الانصاف کتاب بسیار بسیار خوبی است) رگههایی از همین چیزها نیست؟
سلام. کتاب “پیر پرنیاناندیش” را نخواندهام ولی در آن مستند دربارهی بیضایی این قضیه شدید بود. در مستند آقای فدائیان دربارهی شاملو حتی بدتر از همه، ستایش زیاده از حد به تصویر شاملو لطمه زده بود (با آن همه اصرار برای این که بسیاری از شعرهایش را جلوی دوربین بخواند و یا نمایش جسد شاملو که اصلا جالب نبود). باید گام به گام حرکت کنیم. باید آدمها بخواهند که تصویر واقعبینانهتری ازشان در مصاحبهها و زندگینامهها ارائه شود.
از این جهت مقاله قائد در مورد شاملو خیلی خوب بود.