زلزله آمده. ایستادهام دم در خانه و همسایهها را نگاه میکنم که سگ و گربه به بغل، صندوق ماشین را پر میکنند از پتو و رخت و لباس و راه میافتند، نمیدانم به کجا. برای این که حواسم را پرت کنم میچرخم در اینترنت و نگاه میکنم اگر یک زلزلۀ اساسی بیاید، چه فوتبالهایی را از دست خواهم داد. میبینم آقای اسلامی در گروه تلگرامی جلسات «نوشتن» پنجشنبهها نوشته: «فردا کلاس هست. ساعت چهار.» چهقدر دور به نظر میرسد جلسۀ فردا میان این هیاهو، و چهقدر خوب است که کسی باور دارد فردا همهمان زنده خواهیم بود. مردم با هول و هراس بیشتری از خانههاشان خارج میشوند و میپیوندند به ترافیک سرسامآور جادهها و اتوبانها. تا فردا هوا از آلودگی به لایهای سرب متراکم و خاکستری تبدیل میشود. با بدندردِ حاصل از شب را در لابیِ یخزدۀ ساختمان سرکردن میافتم گوشۀ خانه. کلاس ساعت چهار منتفی میشود. بعدتر، آقای اسلامی تعریف خواهد کرد که وقتی زلزله آمد، داشته فیلم دربارۀ جسم و جان را تماشا میکرده. که تنها ترس و دلخوریاش از زلزله این بوده که نکند فیلم نیمهکاره بماند، و ما دل تو دلمان نیست بدانیم این چه فیلمیست که میتواند پسلرزهها را دور کند و ببردت به دنیایی دور از لایههای روی هم لغزندۀ زمین.
برف میبارد روی درختان سربهفلککشیده و شاخههای باریک و بیبرگشان، میپیوندند به سپیدیِ زمین و دانهدانه مینشیند روی بدن گوزنها. گوزن نر، با شاخ باشکوه و چشمهای اندیشناکاش، میرسد به گوزن ماده و او را میبوید. آن دو با هم راه میافتند در آن روشنیِ آبی و نقرهفامِ دم صبح و میان درختها ناپدید میشوند. در جهانی دیگر، خورشید با خودنمایی، با تمام قدرت میتابد به روی سر سفید و سیاه گاوهای غمگین و دربند، به روی انعکاس دختری در یک شیشه، و به روی مردی که انگار این درخشش طلسماش کرده، چشمهایش را میبندد و خودش را میسپارد به آن. بازیای در کار است انگار. هر کدام با خیره شدن به این خورشید عجیب انگار چیزی را به خاطر میآورد، چیزی را در خود احضار میکند، چیزی از جنس «چشمهای سگ آبیرنگ».
«چشمهای سگ آبیرنگ»، تنها عبارتیست که زن داستان گارسیا مارکز به یاد میآورد از مردی که هر شب در جهانی ساخته شده از خوابها ملاقاتش میکند، مردی که همان خوابی را میبیند که زن: خواب اتاقی تاریک، یک آینه، یک صندلی رو به دیوار، و دایرۀ نورانی چراغ نفتی. زن در بیداری «چشمهای سگ آبیرنگ» را مینویسد روی دیوارها، میکَند روی میزها و در رستورانها میگوید به پیشخدمتها، تا شاید بارقهای از آشنایی ببیند در چشمهای کسی. مردِ خوابهای او اما، تنها آدم جهان است که وقتی بیدار میشود چیزی از خوابهایش یادش نیست. حتی «چشمهای سگ آبیرنگ» را. آن دو هر شب همان خواب مشترک تکراری را میبینند، تا اینکه در پس راهروهایی پر از خوابهای بد، یک قاشق چایخوری میافتد از دست کسی، ساعتی زنگ میزند یا خروسی میخواند و آنها پرت میشوند به بیداری، جهانی که در آن با هم غریبهاند.
اِندره، مدیر مالی کشتارگاه است. مردی میانسال با چشمهای سبز و ریش تنک و موی جوگندمی و دست چپی فلج. او نشسته در دفترش، از پنجرهای که آن آفتاب غریب را تماشا میکرده به بیرون سرک میکشد. پایین، ماریا همان دختر موی طلایی منعکس در شیشه، با دامن و تیشرت گشاد به تن کنار یک ستون ایستاده. او آرام و با وسواسِ کسی که از کج بودن یک تابلوی آویخته بر دیوار آشفته میشود، پاهایش را از مرز آفتاب پس میکشد تا تمام بدنش در سایه باشد. نگاهش میافتد به مرد که دارد تماشایش میکند. برای یک لحظه، انگار صاعقهای کمجان از شگفتی میان آن دو میدود، انگار در جهانی موازی با کسی آشنا باشی و در این زندگی اتفاقی به او بربخوری و تمام آن زندگی دیگر، مثل عبارتی در زبانی که مدتهاست فراموشاش کردهای، نوک زبانات باشد اما نتوانی بگویی، عبارتی مثل «چشمهای سگ آبیرنگ».
ماریا «کارشناس کیفیت» جدید کشتارگاه است. تنها و در تاریکی چیزی تایپ میکند در لپتاپ و لاشۀ گاوها را وارسی میکند و همه را به خاطر دو سه میلیمتر چربی اضافه که فقط چشمهای او تشخیص میدهد درجه «ب» میدهد و کفر همۀ کارکنان را بالا میآورد، چون نمیجوشد با آنها و دعوت قهوهشان را رد میکند و دوست دارد تنها غذا بخورد. شاید هم آنها حق دارند. ماریا واقعاً موجود غریبیست. نه به خاطر لباسهایش که به قول زن نظافتچی به بچۀ سرراهی میماند و از زنانگی و اغواگری در او خبری نیست، نه به خاطر راه رفتناش که آن طور که یکی از پسرهای گستاخ و شوخ کشتارگاه ادایش را درمیآورد به راهرفتن روباتها میماند، و نه به خاطر چشمهای خلبانیاش. او حافظهای عجیب و غریب دارد، تمام چیزهایی که آدمها میگویند را یادش میماند، اولین و پنجمین و هفدهمین جمله را به ترتیب، حتی اگر چیزی به سادگی این باشد که کدام غذای کشتارگاه بهتر است. ماریا خواهرخواندۀ مینیمال شِلدِن کوپر است، فیزیکدان نابغۀ سریال تئوری بیگبنگ که وسواسی بود و روز خاصی را در هفته معین کرده بود برای لباس شستن، غذای تایلندی خوردن یا کمیکاستریپ خریدن و کتابی داشت از قوانینی که برای خانه وضع کرده بود و بر اساس آن حتی نمیشد درجه حرارت خانه را تغییر داد یا در صبحی دلبخواهی، کورنفلکس خورد. شلدن آنقدر سرش در تئوریهای فیزیک کوانتوم بود که نه از قراردادهای اجتماعی چیزی میدانست و نه از عشق و مثل موجودی فضایی بود که تازه داشت احساسات آدمها را یاد میگرفت. ماریا هم مثل شلدن بدش میآید کسی بهاش دست بزند، وسواسی و بیش از حد مرتب است، غذایش را در بشقاب با دقت میلیمتری میچیند و در کشوی آشپزخانهاش از قاشق و چنگال و چاقو و چکش فقط یک دانه دارد و خانهاش سفید است مثل برف و خالی مثل همان جنگلِ گوزنها. مثل مکس در مری و مکس که حالات مختلف چهرۀ آدمها را در دفترچهای کشیده و معنیشان را یادداشت کرده بود و به آن رجوع میکرد برای ترجمه، ماریا هم مجبور است برود پیش مشاور کودکیاش، به مطبی پر از اسباببازی و دیوارهای صورتی، تا ببیند چرا وقتی به اندره گفته تلفن همراه ندارد، به او برخورده. نکند لحن اشتباهی را انتخاب کرده؟ مجبور است گفتوگویش با اندره را با آدمکهای اسباببازیِ یکدست و سپربهدست بازسازی کند تا ببیند چه گفته که اشتباه بوده (اینکه گفته شاید او (اندره) شوربا را برای این دوست دارد که خوردناش با یک دست راحت است؟) چه چیزهایی را نتوانسته بگوید (اینکه از پسری که ادایش را درمیآورد میترسد.) و چه چیزهایی را خواهد گفت. («فردا یک تلفن خواهم خرید.») اما خاصترین نکته دربارۀ ماریا، هیچ کدام اینها نیست. چیزیست که او را پیوند میدهد به اندره، و انگار همان بازیایست که آن خورشید بازیگوش به کار بسته: آنها هر شب در خوابشان همدیگر را میبینند، در خوابشان گوزناند. گوزنهایی که در آن جنگل برفی -که هیچ ساکنی جز آنها و پرندههایی نامرئی ندارد- در کنار یک برکۀ با هم دیدار میکنند، از آب رود مینوشند و برگهای تازۀ مدفون زیر برفها را میچرند. گاهی یکیشان که هنوز خواباش نبرده یا به زور قهوه بیدار مانده، در خواب ناپدید است و گوزن دیگر، سرآسیمه در برفها دنبال او میدود و انعکاساش را در برکه میجوید. بر خلاف زن و مرد شوربخت داستان مارکز که تا ابد همدیگر را نخواهند یافت، ماریا و آندره به لطف سؤالی در تست روانشناسی کارکنان کشتارگاه دربارۀ خواب دیشبشان، پیوندشان را کشف کردهاند، و پیوندهایی که در جهان رؤیا بسته میشوند، غریبترین و ناگسستنیترینِ پیوندهایند.
گوزنها اندره را با زندگیای آشتی میدهند که مدتها پیش کنار گذاشته بود، زندگی که در آن عشق هست و دلشورۀ پسر نوجوانی که میخواهد برای اولین بار با دختر محبوباش قرار بگذارد و انتظار و قهر و آشتی. مثل فرشتهی مهربانی که پینوکیو را از آدمکی چوبی به پسرکی تبدیل کرد، گوزنها ماریا را از لاکاش درمیآورند، میگذارند که از آن موجود فضایی و اثیری به دختری واقعی تبدیل شود، دختری که میتواند به خاطر کسی که دوست دارد کارهایی بکند که هرگز نکرده: موسیقی گوش کند، دستاش را فرو ببرد توی پورۀ سیبزمینی، دراز بکشد روی چمنهای نمناک پارک، عروسک پلنگ سیاه و بزرگی بخرد و دست بکشد رویش و حتی گاو محکوم به مرگی را میان خنده و مسخرهکردن کارکنان کشتارگاه نوازش کند تا دیگر نترسد از دست زدن به چیزها، از فشار دوستانهای بر بازویش. ماریا حتی از میانههای مرگ باز میگردد و دست خونچکاناش را میپیچد لای نوار چسب، تا بتواند در بیداری همانقدر به اندره نزدیک شود که در خواب و زندگی گوزنی.
در دنیای «هری پاتر»، جادوگرها میتوانند وِردی بخوانند و سپری محافظ بسازند در برابر موجوداتی از جنس مرگ که تمام خوشی را از وجود آدم بیرون میکشند و از او پوستهای خالی و پستتر از جسد بر جا میگذارند. این سپر محافظ نقرهفام، به شکل یک حیوان است، حیوانی که برای هر کس فرق دارد، و گاه سپر محافظِ آنهایی که عاشق هماند، جفت از آب در میآیند. مثل پدر و مادر هری که سپرشان گوزن نر و ماده بود. شاید به خاطر این است که خیال میکنم هیچ موجود دیگری نمیتوانسته مثل گوزنهای زیبا و باوقار و خیالانگیز فیلم، کالبدی باشد برای عشق، نمادی از کسانی که برای هم ساخته شدهاند.
زن داستان «چشمهای سگ آبیرنگ» به مرد میگفت اگر سعی کنند در خواب به هم نزدیک شوند، هر دو وحشتزده از خواب میپرند. انگار این عقوبت هرتلاشیست برای آمیختن جهان خواب و بیداری. ماریا و اندره هم وقتی دستآخر شب را کنار هم سر میکنند، صبح موقع قاچ زدن گوجهفرنگی میفهمند برای اولین بار در این شبها، چیزی از خوابشان را به خاطر نمیآورند، و ما میبینیم که در جنگل، دیگر خبری نیست از آن دو گوزن، و همانطور که در برفها دنبال ردپاشان میگردیم، درختهای بلند را میبینیم که یکییکی ناپدید میشوند، و جاشان را به سفیدی بیانتهایی میدهند که نه سفیدی برف، که سفیدی خلأ است، جهانی از بین رفته، جهانی که هرگز نبوده. همۀ داستان خواب انگار یک جور شوخی بوده. شوخی «غول بزرگ مهربان»، آن غول داستان رولد دال که کارش ساختن خواب بوده و شبانه فوتکردن آن در سر آدمهای خواب. انگار این غول درختها و برف و برکه و گوزنها را در شبی کسالتبار، برای تفریح خودش ساخته تا ببیند چه میشود وقتی دو نفر یک خواب را میبینند. وقتی هم به جایی از داستان رسیده که دیگر علاقهای به ادامهاش نداشته، دمیدن خواب را از توی شیپور اسرارآمیزش فراموش کرده و رفته سراغ آدمهایی دیگر. خوابی ساخته که من در آن با نواک جوکوویچ در سلف دانشکده مشغول ناهار خوردن بودم، خوابی که در آن زلزله میآمد و نمیتوانستم لاکپشتمان را نجات دهم، یا خوابی که در آن کسی میگفت: «چشمهای سگ آبیرنگ»، بی آنکه هیچ سگی در کار باشد.
فیلم را ماهها بعد از شب زلزله میبینم. در روزهای خوشحال و بیکار قبل عید. منتظر آن ترانۀ فیلمام که در جلسۀ «نوشتن»ِ بعد از زلزله شنیده بودیم. در ترانه زنی از مردی میگوید که به جنگ رفته و باز نخواهد گشت، از چیزهایی میگوید که او برایش نوشته. وقتی ماریا برای اولین بار این ترانه را در ضبط صوتاش میگذارد و گوش میدهد، پس از چند ثانیۀ اول صدای پر رمز و راز لارا مارلینگ که در آن یک جور غم احترامبرانگیز هست، با وحشت آهنگ را قطع میکند. انگار با چیزی مواجه شده که توان تحمل زیباییاش را ندارد، و برای اینکه خود را برایش آماده کند باید کمی عقب بکشد، چیزی آنقدر زیبا که آدم میتواند آن را همراهش ببرد در قلمرو مرگ، چیزی که میتواند یک اسم باشد، مثل «آنا» برای نیموی 118 ساله در آقای هیچکس (ژاکو وندورمائل) یا تماشای عکسی از خانهای لب دریا در تاوان (جو رایت) که سسیلیا به رابی داده بود تا جنگ را به امید آن سر کند. با خودم فکر میکنم اگر همین حالا زلزله بیاید و فیلم نیمهکاره بماند، اگر هوا آلوده شود و مسموم شویم، اگر در گوشهای از دنیا از سرما در حال یخزدن باشم، این تصاویر را با خودم خواهم داشت، تصویر ماریا را ایستاده در بالکن که لباساش را کنار میزند تا گرمای آفتاب را روی شانههایش حس کند، تصویر گوزنها را در برف و گاوهای سفید و قهوهای را که جوری از شیار نردهها به سلاخان سرخپوشِ سیگاربهدست نگاه میکنند که آدم را یاد ترزا در «سبکی تحملناپذیر هستی» میاندازد که نشسته جلوی آینه، خیره میشد به خودش و احساس میکرد از ورای جسماش روحاش را میبیند که مثل جاشویی از پایین کشتی میآید روی عرشه و با شادمانی رو به آسمان دست تکان میدهد. این گاوها هم انگار، درست قبل از اینکه تبدیل شوند به لاشههایی بیپوست با استخوانهای خرد شده، روحشان آمده به سطح وجودشان، و همین است که با شگفتی به آن خورشید سمج عجیب نگاه میکنند، انگار، آنها هم موجوداتیاند که کسی دارد به خواب میبیندشان، یا کسی را به خواب میبینند.
درباره جسم و جان (On Body and Soul)
نویسنده و کارگردان: ایلدیکو انیدی. فیلمبردار: ماته هربای. تدوین: کارولی سزالای. موسیقی: آدام بالاژ. طراح تولید: ایمولا لانگ. بازیگران: گزا مورکسانی. الکساندرا بوربلی. محصول۲۰۱۷ مجارستان. ۱۱۶ دقیقه. ابعاد قاب (۱ به ۱.۳۵)
Views: 807