مردمان سرزمینهای شمالی واژههای زیادی برای «برف» دارند. یک واژه برای برفهای دانهدرشت آبدار، یک واژهی دیگر برای برفهای ریز و خشک. برفهای ساکت شبانه یکی و برفهای با باد روزانه یکی دیگر. مردمان بادیهنشین هم لابد واژههای زیادی برای «شتر» دارند. شترهای تیرهمو و شترهای روشنمو با واژگانی جدا. شترهای نر و شترهای ماده با واژگانی جدا، شترهای مست و جوان و شهوتران یکی، شترهای افتادهحال و سنگین و سرد یکی دیگر، و مردمان سرزمینهای غربی واژگان زیادی برای وصف دختران «سرخمو» دارند. سرخ آتشی یا سرخ عنابی، موی قرمز با پوست ککومکی، یا موی قرمز با پوست صاف. آنها در برخورد با این دختران صفتهای گوناگونی در دایرهی واژگانشان هست برای مقاصد مختلف. مثلا اگر بخواهند سربهسرشان بگذارند چه بگویند، یا اگربخواهند از آنها دلبری کنند چه بگویند.
سی و چند سال قبل، هر سال تابستان به شهرستان م. میرفتیم. بدون همراهی کسی. فقط من و تو. شهرستان م. روی پشتبامها کنار نورگیرهای بزرگ شیشهای مینشستیم و به کوهها نگاه میکردیم. دو کوه بزرگ چسبیده به هم که شهرستان م. در دامنهی آن دو کوه بود. «کوهْ سرده» و «کوهْ گرمه». کوه سرده در تمام فصول سال حتی چلهی تابستانها که ما آنجا بودیم، قلهاش تا یکسوم دامنه، سفید از برف بود و هوایش حتی از همین فاصلهی دور که ما بودیم انگار آبی بود و مهآلود. کوه گرمه اما حتی در فصول سرد سال هیچ برفی نداشت و هوای قلهاش زرد بود و دَمدار. فاصلهی این دو قله بسیار کم بود. قدری که اگر کسی پیدا میشد که هم پای راهواری داشت و هم ضرب دستی، و صبح در دامنهی کوه گرمه به قول مردمان شهرستان م. نان و گوشتی میخورد و کوه را بالا میکشید و ظهر در قلهی کوه باز نان و گوشتی میخورد و سنگی را به سمت قلهی کوه سرده میانداخت شاید سنگ به قلهی دیگر میرسید.
از پلههای بام که پایین میآمدیم، در خانه یک مادربزرگ بود که نابینا شده بود، و یک عمه با موهای بلند مشکی. مادربزرگ در اثر تشدید دردهای کوچک جوانی و بیتوجهی رایج به دردهای کوچک در فرآیندی بیست ساله بیناییاش را از دست داده بود و در اثر کمتحرکی ناشی از نابینایی و هم، علاقهی وافر به کبابهای دکانی در نزدیکی، موسوم به «کبابی یوسف» و اینکه سر سفره، باز به علت نابینایی اندازهها را از دست میداد و تعداد لقمههای کبابی که با لطف و آرامش لای نانهای چرب از آب کباب میگذاشت و با گوجهی کبابشده و ریحان فرو میداد از دستش خارج میشد، بالاتنهای فربه داشت. بسیار فربه. او برای جبران کباب، بعدازظهرها با کف دستی که روی دیوارها میمالید دور اتاق اصلی خانهاش میچرخید. من و تو وسط گل قالی مینشستیم و چرخیدن او دور اتاق را تماشا میکردیم. عمه ترکهای بود. بلند و باریک، و موهایی مشکی داشت. آنها را از وسط باز میکرد و یکلا گیسدرشت میبافت. در حیاط مینشست و موهایش را سر شانههایش میریخت و برای خودش گیس میبافت. گیسی تا میانههای کمر. سر سفره او فقط حواسش به مادرش بود، حتی بیشتر از ما که مهمان چند هفتهای بودیم، انگار با سیر شدن او سیر میشد. عمه برای گرفتن لیسانس شیمی از شهرستان م. به پایتخت رفته بود، بعد از لیسانس داوطلبانه به زادگاهش برگشته بود برای نگهداری از مادرش. او در دبیرستانهای دخترانهی شهرستان م. دبیر شیمی بود. دبیری خوشنام و بااعتبار. بعدازظهرها برگههای امتحانیاش را که پر بود از حروف خارجی و شکلهای عجیب پهن میکرد و با سری که از ناراحتی تکان میداد به دخترهای دبیرستانی شهرستان م. که تا دو نسل پدران و مادرانشان را میشناخت نمرههایی بین ۸ تا ۱۲ میداد. و برای مادرش که دور اتاق میچرخید و ما که کف اتاق میخوابیدیم چای یکرنگ میریخت از قوری چینی با نقش شاههای سبیلدار. صبحها در حیاط هم برنامه همین بود. مادربزرگ با دستانی که به دیوارهای آجری میکشید دور حیاط آفتابگیر و بزرگ خانهاش راه میرفت، بیحرف و من با توپی که مطابق برنامهی زمانبندی دقیق فقط در زمانی محدود در اختیارم بود تنهایی بازی میکردم. توپ را به دیوار روبهرو میشوتیدم و میگرفتم، و توپ را به دیوار روبهرو میشوتیدم و میگرفتم و توپ را …
هفتهای یک بار برنامهی حمام داشتیم. حرکت از خانه ساعت نُه صبح بود و برگشت یک بعدازظهر. آن روز هم برنامه همین بود. ناهار روزهای حمام، آبگوشت بود. آن روز صبح هم، مادربزرگ پای کمد دیواری بزرگاش نشسته بود به جمع کردن وسایل حمام. ما صبحانه میخوردیم. سنگک و پنیر. عمه مشغول آخرین تدارکها برای آبگوشت ظهر بود. به نخودهایی که از شب قبل روی گاز گذاشته بود و لابد خیسانده و نیمپز بود گوشت شقهی گوسفندی و پیاز و سیبزمینی اضافه میکرد. مادربزرگ پای کمدش که درهای بلند چوبی داشت نشسته بود و لیف آبی رنگ مخصوص کیسهکشی را، و لیفهای لطیفتر مخصوص دورهای بعدی شستوشو را، و لیف صورت را که توربافت و ابریشمی بود، و همه در کیسههای پلاستیکی جدا بودند، یک به یک بو کشیده بود و در ساک سیاه بزرگی گذاشته بود. عمه دیگ آبگوشت را از روی گاز آشپزخانه برداشته بود و آورده بود گذاشته بود روی والوری که در اتاق نشیمن بود. مادربزرگ صابون محبوبش یاردلی را که بوی شببو میداد و دختران دیگرش از شهرهای دور و نزدیک برایش هدیه میآوردند به ساکش گذاشته بود تا نوبت سنگ پا و لباسهای زیر و چیزهای دیگر شود. اینها را سالهای بعدتر هم دیدم.
مادربزرگ حالا که فکرش را میکنم چیزی شبیه مجسمهها و بناهای خدایان مصر باستان بود. وقتی برمیخاست و راه میرفت مثل یکی از اهرام بود که برایش پاهایی ظریف بگذاری. هر آن در آستانهی فرو ریختن بود و فرو نمیریخت. موهایش یکپارچه سفید بود و کمپشت. کف سرش صورتیِ خوشرنگی بود. و همیشه حتی در خانه یک روسری کوچک تیره میبست شاید تا کسی کف سرش را نبیند. زیاد با ما حرف نمیزد. با کسان دیگر هم. او بیشتر خطابه میگفت. این خطابهها که در سالهای بعد هم در مناسبتهای مختلف تکرار شدند معمولا مستقیم و بیواسطه سمت خدا بودند و همیشه با چند بیت شعر عرفانی پیچیده، از اشعار بسیاری که از جوانی از بر کرده بود شروع میشدند، و بعد از چند گریز به عرفان نظری به مفاهیم جبری میرسیدند و تقریبا همگیشان روی موضوعی انتزاعی تحت عنوان «سیاه گلیمی» به عنوان یک ویژگی موروثی جمعبندی و تمام میشدند. آن روز هم مثل بقیهی روزهای حمام ساک سیاهش را که بسته بود همانطور چهارزانو پای کمدش ساکت نشسته بود. تا عمه کارهای آخرش را بکند. عمه روپوش تیره به تن ساک را دست گرفته بود و همگی به حیاط رفته بودیم، و سوار ماشین عمه شدهبودیم؛ یک رنو پنج آبی تماما ساخت کارخانجات فرانسوی. نو. براق و تمیز. عمه آن را با حقوق دبیریاش خریده بود و به آن افتخار میکرد. مادربزرگ مثل همیشه آن روز هم نشسته بود جلو. ورودی تنگ خانه را که رد کرده بودیم در خیابانهای خلوت شهرستان م. سمت حمام رفته بودیم. در خیابان اصلی شهر م. و خیابانهای فرعی آن حتی، تا برسیم به کوچهی حمام، پشت چراغ قرمزها مردانی لبخندزنان به سمت ماشین آبی عمه میآمدند. آنها سرشان را از سمت راننده یا شاگرد تو میکردند به حال و احوال با عمه و مادربزرگ. بعضی حتی من و تو را به نام میشناختند و میدانستند فرزند کدام فرزندان مادربزرگایم.
– تو پسر مسعودی؟
هر حمام نمره، دو اتاق مستطیلی سنگی بود با یک در بینشان. اتاق اول که رختکن بود یک سکوی سنگی سرتاسری داشت و یک آینهی کوچک در دیوارش. همهی دیوارها تا دو متر از سنگ رگهدار طوسی بود و بالاتر تا سقف دوغاب سفید. اتاق دوم که اتاق دوش بود بزرگتر بود و دوش داشت و باز یک سکوی سنگی سرتاسری که رویش مینشستی. و یک نورگیر شیشهای روی سقفاش بود برای عبور نور و یک چاه آبرو با درپوش فلزی لانه زنبوری کفاش… آن روز هم اول عمه همهی ما را در اتاق رختکن سر پا نگه داشته بود. و خودش به اتاق دوش رفته بود و اول کف سنگی را و بعد سکوی سنگی را با محلول آب و تاید و به کمک جارویی که همیشه در ماشین داشت، شسته بود. بعد برگشته بود و مادربزرگ را به اتاق دوش برده بود و ما را در رختکن گذاشته بود. بعد او را برهنه کرده بود لابد و لباسهایش را به رختکن آورده بود. و کیسه و روشور را با خود برده بود. تا بعد از خیساندن مادربزرگ با آب گرم و بخار، دور اول شستوشو را انجام دهد؛ کیسهکشی و لوله کردن چرکها. من و تو روی سکوی رختکن نشسته بودیم منتظر نوبتمان. و به روبهرویمان نگاه میکردیم که یک دیوار سنگی بود و یک آینهی کوچک که قدمان نمیرسید خودمان را در آن ببنیم. عمه چفت درب فلزی بین دو اتاق را انداخته بود. اما بخار آب داغ اتاق دوش، از زیر در هم به اتاق ما میآمد. صداهایی میشنیدم نجواوار. آنها لابد از اندام و نواحی مطلوب مادربزرگ برای کیسه کشیدن حرف میزدند و از تغییر احوالات ما، و حتی پدران و مادرانمان و چیزهای دیگر. کمکم بخار در اتاق دوش بیشتر و بیشتر میشد. و صداها محوتر و دورتر میشد. عمه به اتاق ما آمده بود. و لابد زیرچشمی به گونههای گل انداخته ما نگاه کرده بود. سمت در بیرونی رفته بود و کوبیده به در حمام و شاگرد حمامی را صدا کرده بود. «آقا ستار! دو تا نوشابه لطفا.» عمه هیچوقت در حمام برهنه نمیشد. خودش را در حمام نمیشست. شاید در خانه میشست شبها با آب سرد. آن روز هم همان لباس همیشگی حمام تنش بود؛ یک پیراهن دوجیب مردانه و یک شلوار ششجیب ارتشی با پاچههای کشبافت و یک جفت دمپایی پلاستیکی تیره. دنبال گیس درشتبافتش را هم از پشت در یقهی پیراهن مردانه فرو کرده بود تا لابد کمتر خیس شود. او لای در را دو انگشت باز کرده بود به اندازه عبور یک دست. و همانجا منتظر بود تا نوشابههای ما برسد. مادربزرگ صدایش کرده بود و او بیدرنگ رفته بود و گرفتن نوشابههای عرقکرده را به من سپرده بود.
اینجا را میخواستم از تو بپرسم … بعدتر که نوشابهها را گرفتیم، یادت هست جیغ اول را عمه کشید یا آن پسر؟ پسر موفرفری؟ احتمالا عمه بوده است. حتما اول سر فرفری پسر را که به نورگیر سقف چسبیده بوده، دیده و تا او را دیده جیغ زده… پسر احتمالا روی بام روی نورگیر دراز کشیده و دستها را دو ور صورتش حایل نور آفتاب کرده تا بهتر ببیند. حالا اینها را میگویم … عمه او را دیده و جیغ کشیده و جیغ او، پسر را هول کرده و تکان خورده و شیشههای نورگیر که لابد از قبل ترک داشتهاند، شکستهاند و ریختهاند و پسر به چهارچوب نورگیر آویزان مانده و شروع کرده به فریاد. حالا که فکرش را میکنم باید اینطور بوده باشد … یادم نیست. ما که ندیدیم. ما اینور بودیم. نوشابه میخوردیم که جیغها شروع شد. بعد از جیغ صدای فرو ریختن ترسناک چیزی روی زمین بود که شانههایمان را لرزانده بود. چیزی که به زمین رسید و هزار تکه شد. باز صدای نعرهای پسرانه و صدای جیغ عمه بود در هم و بر هم. پسر احتمالا آویزان از سقف حمام نعره میکشیده. مادربزرگ ساکت بود و فقط آواهایی از گلویش بیرون میآمد که در فرهنگ گفتاری شهرستان م. نشانهی تعجبی توام با تنفر است. بعد صدای کوبیدن در ورودی حمام بود. من بیاختیار برخاسته بودم در را باز کرده بودم. ستار بود. با یک چوب در دستش. لابد او هم جیغها را شنیده بود. بیتوجه به ما طول رختکن را در سه گام رفته بود و به در اتاق دوش کوبیده بود. عمه داد کشیده بود: «باز نکن!» صدای فرو افتادن چیز دیگری را که اینبار خفه بود شنیده بودیم. و باز نعرهای دیگر. عمه با داد خودش را به در رسانده بود، و بعد خودش در را باز کرده بود. ستار همین که دیده بود عمه لباس به تن دارد، منتظر نشده بود و در را باز کرده بود و از کنار عمه تو رفته بود. عمه یک چادر سیاه از روی ساک برداشته بود برگشته بود. و من از لای در پسر موفرفری را دیده بودم. کف حمام دراز کشیده بود. و داد میزد. «اَی پام خدا… اَی پام!». پایش را جمع کرده بود در شکمش و مثل مار به خودش می پیچید. عمه چادر را روی بالاتنهی خیس مادربزرگ انداخته بود و خودش ایستاده بود با دو دست باز کرده حائل تن او. ستار چنگ انداخته بود به پشت موهای فرفری پسر و او را روی زمین کشانده بود به سمت ما. به سمت رختکن. ما همه را از لای در میدیدیم. پسر باز جیغ کشیده بود. ستار خم شده بود و چوب را به نشان تهدید نزدیک صورت پسر گرفته بود. با دست دیگرش جایی بین پشت موها و یقهی پسر را سفت گرفته بود و روی زمین خیس کشانده بود. پسر از درد پا، کف دستش را به کف سنگی حمام میکوبید و نعره میزد. و ستار او را همانطور روی زمین کشانکشان به رختکن آورده بود و از مقابل چشمان ما رد کرده بود و برده بود بیرون. من بیاختیار ایستاده بودم دم در بین دو اتاق. مادربزرگ چادر سیاه را مثل یک شنل روی دوش انداخته بود و هنوز ایستاده بود زیر دوشی که آب نداشت. عمه نگذاشته بود او روی سکو بنشیند. کف حمام و روی سکو پر بود از شیشه خرده. عمه با دیدن من و با نگاهی به نورگیر سقف، به سمت در آمده بود و با تحکم گفته بود: «اینور نیاین، تا نگفتم». من عقبعقب آمده بودم و روی سکو کنار تو نشسته بودم. عمه سمت رختکن آمده بود و جارویش را از کیسه در آورده بود. درست قبل از بستنِ در، پاهای مادربزرگ را دیده بودم که از چند جا بریده بود و باریکههایی از خون از پایش جاری بود. عمه در را محکم بسته بود. و مشغول جارو کردن شیشهها شده بود.
من ـ تو را نمیدانم ـ معنای هیچکدام از چیزهایی را که دیده بودم نمیفهمیدم … شاید هم چیزهایی را میفهمیدم و چیزهایی را نه. دیگر یادم نیست. یادم نیست کدامها را آن زمان میفهمیدم و کدامها را بعدها با یادآوری آن روز، گفتم شاید بنویسم یادم بیاید. یادم نیامد. از تو باید بپرسم. سر فرصت. عمه شیر دوش را باز کرده بود. بخار رفته بوده و عمه چادر را از دوش مادرش برداشته یا بر نداشته. نمیدانم … حالا که فکرش را میکنم احتمالا آب را کمی سرد کرده بود تا خون زخمهای پاهای مادربزرگ را بند بیاورد. وقت خطابه بود. مادربزرگ لابد با چادر سیاه بر دوش یکی از آن خطابههای معروف را شروع کرده بود. چیزی از شعرها و حرفهای او یادم نیست. باید از تو بپرسم. سرش را لابد سمت نورگیر سقف گرفتهبوده … فقط طنین صدای او یادم مانده در میان کاشیها و دیوارهای دو اتاق حمام. و صداهای دیگر … ما در رختکن دست در گردن هم نشسته بودیم و صدای او را میشنیدم و صدای شرشر آب را و صدای خشخش جاروی عمه را و جرنگجرنگ شیشههایی را که جمع میشدند.
بیرون صاحب حمام خم و راست میشد و عمه هر چه تعارف کرده بود پول حمام را نگرفته بود و سرخ و سفید شده بود و گفته بود قرار است برای بام قسمت زنانه حفاظ بگذارند. عمه از حال پسر موفرفری پرسیده بود و صاحب حمام چیزهایی گفته بود که یادم نیست. فقط اینکه عمه درست قبل از راه انداختن رنو به صاحب حمام که تا آنجا دنبال ما آمده بود گفته بود: «به هر جهت ما شکایت نمیکنیم.» صاحب حمام که راضی به نظر میرسید تعظیم دیگری کرده بود و رفته بود. رنو پنج آبی باز در خیابانها به راه افتاده بود. عمه گاهوبیگاه در آینه به ما نگاه میکرد و مسیری را میرفت که برای من آشنا نبود. مادربزرگ ساکت بود. خطابهی آن روزش را گفته بود و احتمالا تا فردا دیگر چیز زیادی نمیگفت. فقط در یک جمله از اینکه پایش خوب خشک نشده و هنوز خیس است و نشتی آب به دمپایی چندشآور است شکایت کرده بود. عمه دم جایی که بعد معلوم شد درمانگاه است کنار زده بود و در چند جملهی کوتاه و بدون نگرانی به مادرش گفته بود پایش خیس از خون است. مادربزرگ صبر کرده بود تا عمه پیادهاش کند و دستکشان سمت درمانگاه ببرد. من و تو روی صندلی عقب تنها مانده بودیم. مدتها از ظهر گذشته بود. گرم بود. به خواب میرفتیم با چشمانی که تار و تارتر میشدند. گرسنه و ضعفکرده. صدای کوبیدن دستی به شیشهی رنو بیدارمان کرده بود. هر دویمان را. مردی بود میانسال که خم شدهبود و با اشارهی دست به من میگفت شیشه را بکشم پایین. شیشه را پایین کشیدم. هر دو به مرد نگاه کردیم. مرد با لبخندی فراخ، رو به تو گفته بود:
– تو دختر سیمینای؟
تو گیج و منگ و برخاسته از خواب بعدازظهر تابستان فقط سرت را تکان دادی… اینها را کامل یادم است. دانههای درشت عرق در میان فرق سرت از میان موهای سرخات راه گرفته بود. اینها را کامل یادم است. و صدای نفسهایت را. مرد نگاهش چند لحظهی طولانی روی تو ماند و دستان بزرگش را به هم مالید. بعد با لبخند و سر تکان دادن کسی که از حدس راست خود خوشحال است، یا کسی که، نام سیمین، یا شاید رنگ موی دختر سیمین، او را به سالها و خاطرههای دور برده، کمر راست کرد و به پیادهرو برگشت و از ما و از رنوی آبی دور شد و رفت. چند دقیقه بعد عمه دستکشان مادربزرگ را سوار رنو کرده بود و راه افتاده بودیم سمت خانه.
در خانه بعد از پیاده شدن از رنو و بالا آمدن از پلههایی که حیاط را از خانه سوا میکرد و باز کردن در اتاق اصلی اول عمه و بعد ما بی اختیار به سمت والور دویده بودیم. مادربزرگ راهش را در خانهی خودش پیدا میکرد. عمه در دیگ را باز کرده. آب آبگوشت بخار شده بود تمام. و نخودها مثل لشکری از جانداران موذی خود را از کف قابلمه بالا کشیده بودند و چسبیده به هم روی جدارهی قابلمه شکلهایی ساخته بودند مانند رشتهی کوهها. مانند دو کوه به هم چسبیده. آنچه از گوشتها باقی بود قطعات سیاه رنگ و بدبویی بود. عمه بیدرنگ دیگ را از روی والور برداشته بود و سمت آشپزخانه برده بود. ما کف اتاق دراز کشیده بودیم کنار هم. و کف پاهایمان را به دیوار زده بودیم. مادربزرگ پای کمدش نشسته بود و پای باندپیچیشدهاش را دراز کرده بود و اسباب حمامش را در کمد میگذاشت. او شاید یادش رفته بود که مراحل شستوشو کامل نشده بود، بههرحال کرم نیوهآی محبوبش را که قوطی سورمهای داشت، بیرون آورد بود و مشغول شده بود. عمه به اتاق برگشته بود و بالای سر ما نشسته بود. خم شده بود و دستش را میان موهای تو برده بود و پیشانی گر گرفتهات را بوسیده بود. بعد برخاسته بود و روپوش پوشیده بود. و به آخرین توصیههای مادربزرگ در مورد نحوهی طبخ کبابهای باب طبع او گوش کرده بود تا آنها را به یوسف انتقال دهد. بعد راه افتاده بود سمت حیاط. تا باز رنو را روشن کند و به سمت کبابی یوسف براند. ساعت چهار عصر بود. مادربزرگ زیر لب آواز میخواند و ما به خواب میرفتیم.
Views: 967
4 پاسخ
گسست در زمان دستوری، از ماضی استمراری به ماضی بعید در بند آخر، و نثر نوشته. زیبا بود.
قصههای علی نعمتالهی نازنین به آدم یادآوری میکند سوژه بیشمار است و کماهمیت، باید نویسنده باشی، عمیق باشی و نثر و طنز و لحن و نوستالژی را خوب بشناسی تا بتوانی داستانی اینقدر جذاب بنویسی. خیلی خیلی لذت بردم. ممنون علی نعمتالهی.
چه داستان لطیف و زیبایی! با خواندن داستانهای علی نعمتالهی همیشه چیز تازهای در خاطرات و اشیا و اعمال ساده اطرافمان کشف میشود، چیزی ساده و بینهایت شگرف.
حتماً این بیت مشهور را شنیدهاید که: “به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد/گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه”. ارتباطی که بین مفهوم “سیاهگلیمی” با حمامرفتنِ مادربزرگ ایجاد شده بسیار خلاقانه است و کاش مادربزرگ دست کم همین یک بیت را در داستان میخواند تا مخاطبِ جوانِ امروزی بهتر بتواند با کهنروحیهی مادربزرگهای دیارمان در دهههای پیشین آشنا شود. آن عزیزان اعتقاد داشتند سیاهبختی را در حمام که سهل است، با آب زمزم و کوثر هم نمیتوان سپید کرد. فکر میکنم آن بحث جذابی که در پاراگراف اول دربارهی واژهها شروع شد و در پاراگراف دوم با ترکیبهای “کوهگرمه” و “کوهسرده” ادامه پیدا کرد، میتوانست در پاراگراف سوم به همین تعبیر زیبای “سیاهگلیمی” و مفهوم شوربختی برسد و دست کم یکی از سطوح معناییِ قصه را شکل بدهد(در پاراگراف پنجم به “سیاهگلیمی” اشاره شده). در واقع زمانیکه در پاراگراف اول با تاکید و مثالهای مختلف دربارهی گستردگی معانیِ واژهها و تفاوتِ آن در فرهنگها و گویشهای گوناگون، مَطلعی باز میشود میبایست جایگاه ویژهای در تنهی داستان داشته باشد که در شکل فعلی ندارد. نکتهی دیگر مربوط میشود به این “تو”یی که نقش چندانی در خط اصلیِ قصه ندارد و ظاهراً فقط قرار بوده بازگویی و یادآوریِ یک رازِ خصوصی و فرامتنی باشد بین “من” و “تو”یی خارج از روایت. در چنین مواقعی بهترین شیوه، آمیختگی راز با عناصری انتزاعی و آوردن آن به متن واقعه است تا راندنِ آن به حاشیه. و آخر اینکه نورگیرهای سقفیِ حمامهای نمره عموماً هر دو بخش رختکن و حمام را پوشش میداد و هر اتفاقی که روی آن میافتاد از هر دو طرف قابل رویت بود!