الا: راستی بگو هفتهی پیش تو عروسی دوست مازیار کی رو دیدم؟
نیلو: کی؟
الا: یه حدس حدودی بزن.
نیلو: چه میدونم بابا!
الا: خب یه حدسی بزن.
نیلو: یعنی یکی بوده که هم تو میشناختیش هم من؟
الا: آره دیگه.
نیلو: آخه تعداد کسایی که هم تو بشناسیشون هم من خیلی محدوده.
الا: خب تو همون محدوده حدس بزن. کی رو دیدم؟
نیلو: واقعا نمیتونم حدس بزنم. من هیشکی از اون محدوده رو یادم نیست.
الا: جعفری رو هم یادت نیس؟
نیلو: جعفری کیه؟
الا: بابا ناظممون دیگه. یه روز در میون تو اتاقش بودیم. میگفت چرا فلان کردین چرا بیسار کردین؟
نیلو: یه چیزایی یادمه. قدش کوتاه بود. روسری سفید گیپوردار میپوشید.
الا: آفرین.
نیلو: تو عروسی جعفری رو دیدی؟ مگه هنوز زندهس پیرسگ؟
الا: نه بابا. دخترش رو دیدم.
نیلو: دخترش کدوم خری بود؟
الا: سیما یوسفی.
نیلو: اصلا یادم نیست سیما یوسفی رو.
الا: وا یادت نیست؟ خپل عینکی جلو کلاس مینشست.
نیلو: یادم نمیآد واقعا. خود جعفری رو هم بهسختی یادمه.
الا: همون که قضیهی ترقهها رو لو داد. بدبختمون کرد.
نیلو: مگه قضیهی ترقهها رو تو لو نداده بودی؟
الا: نیلو؟ تو هنوزم باور نکردی من لو ندادم قضیهی ترقهها رو؟
نیلو: معلومه که باور نکردم.
الا: به درک! دیگه بعد این همه سال باور نکردی حوصله ندارم توضیح بدم چیز به این واضحی رو.
نیلو: ناراحت نشو. حالا چه ریختی شده بود این سیما یوسفی؟
الا: هیچی بابا. مهم نیس دیگه.
نیلو: بابا قهر نکن الهه.
الا: آخه همون موقع هزار بار واست توضیح دادم. بازم بعد پونزده سال نشستی میگی تو لو ندادی؟ دو ماه دغدغهی من شده بود که بهت ثابت کنم من لو ندادم. رفتم موهامو از ته زدم که بهت ثابت بشه من لو ندادم. حالا بعد صد سال نشستی میگی تو لو دادی؟
نیلو: شوخی کردم بابا. چه ریختی شده بود سیما یوسفی؟
الا: هیچی مانکن. موی بلوند. سولاریم رفته. دماغ عمل کرده. اصلا یه وضعی.
نیلو: واقعا؟ چه خندهدار.
الا: خیلی. من که نشناختمش. اومد جلو با یه حالی. مست. گیلاس به دست. گفت منو نشناختی؟ گفتم نه. گفت سیما یوسفی. گفتم سیما یوسفی کیه؟ گفت اول دبیرستان. یکِ چهار.
نیلو: میزدی تو دهنش عنتر رو. چشم ننهش روشن.
الا: چهقدر بددهن شدی تو نیلو!
نیلو: والله. ننهش ننه بابای ما رو میآورد جلو چشممون، دهنمون رو سرویس میکرد یه تار مومون بیرون بود.
الا: آره واقعا. چه روزایی بود. عکس انداختم باهاشها. ولی عکسهای گوشیم رو پریشب خالی کردم رو لپتاپ.
نیلو: کاش آدرسی چیزی از ننهش میگرفتی. خیلی دلم میخواد برم ببینم چه ریختی شده الان زنیکه.
الا: چه ریختی شده؟ پیر شده خب.
نیلو: کاش بدبخت شده باشه. خیلی بدبخت. شوهرش ترکش کرده باشه رفته باشه با یه زن جوون قدبلند. دخترش جنده شده باشه.
الا: این حرفها چیه نیلوفر؟ مودب باش. به اون پیرزن چی کار داری؟ اونم وظیفهش رو داشت انجام میداد.
نیلو: مث خانم معلمها حرف نزن الهه. گُه خورد داشت وظیفهش رو انجام میداد!
الا: بیخیال نیلوفر!… بیا…. دو سه تا فیلم از شنتیا گرفتم داره تعریف میکنه تو مهد کودک چه اتفاقی افتاده. انقدر بامزه بلبلبونی میکنه!
نیلو: ول کن الهه. واسه تو بامزهس. واسه من واقعا نیست. من بچههای خواهرم رو هم سال تا سال نمیبینم.
الا: چه بیاحساسی تو!
نیلو: خوش به حال تو با احساس!
الا: خجالت نمیکشی بعد این همه وقت منو دیدی، داری اینجوری با من حرف میزنی؟
نیلو: من باید خجالت بکشم؟ تو خجالت نمیکشی بعد این همه وقت زندگیت رو کردی، کیف و حالت رو کردی تازه یاد من افتادی اومدی داری عکسهای آنتالیا و کوفت و زهر مار رفتنت رو نشون میدی که یعنی من خیلی خوشبختم؟
الا: من خیلی دنبالت گشتم. خیلی. نبودی.
نیلو: کجا دنبالم گشتی؟
الا: تو فیسبوک. از بچههای قدیم.
نیلو: خسته نباشی واقعا. اذیت شدی!
الا: کجا باید دنبالت میگشتم؟ من حدود خونهتون رو هم یادم نبود.
نیلو: فیسبوک شش هفت ساله اومده. قبلش کجا بودی؟ لابد «یاهو ۳۶۰»؟
الا: یعنی چی قبلش کجا بودی؟
نیلو: یعنی من پونزده ساله ازت خبر ندارم. کجا بودی؟
الا: تو کجا بودی؟
نیلو: من یه سال دم در خونهتون بودم….
الا: خونهمون؟
نیلو: خونهی بابات.
الا: یعنی چی؟
نیلو: یعنی همین. بعد از اون اتفاق من هر روز میاومدم دم خونهتون. تو ولی یا از خونه نمیاومدی بیرون. یا اگه میاومدی با ننه بابات میاومدی.
الا: چرا زنگ نمیزدی خب؟
نیلو: هزار بار زنگ زدم. مامان بابات تهدیدم کردن. گفتن اگه زنگ بزنم فیلان میکنن. بیسار میکنن. مامانت زنگ زد هر چی از دهنش دراومد به مامان من گفت.
الا: یادمه مامان بابام خیلی بد شده بودن با تو. فکر میکردن تقصیر توئه من از مدرسه اخراج شدم.
نیلو: همه همین فکر رو میکردن. تو هم دوس داشتی همه همین فکر رو بکنن.
الا: چرت نگو نیلوفر.
نیلو: نمیخواستی همه همین فکر رو کنن؟
الا: من عقلم میرسید نیلوفر؟ من پونزده سالم بود.
نیلو: من آخه چهل سالم بود!
الا: دوتامون بچه بودیم خب.
نیلو: ولی من بچهی شیطان بودم. تو بچه فرشتهای که گول خورده. گولش زدن.
الا: منم اخراج شدم نیلو.
نیلو: مهم اخراج شدن نیست. مهم اینه که بقیهی بچهها چی فکر کردن. ننه باباهامون چی فکر کردن. مهم اینه که تو رفتی یه مدرسه دیگه. به موقع کنکور دادی. به موقع رفتی دانشگاه. به موقع با دوست پسرت عروسی کردی…
الا: من فکر نمیکنم بچه ها فکر کردن تو منو گول زدی.
نیلو: ببین کلا تو فکر نکن. تو برو همون بشین با شوهر و بچهت تصمیم بگیر تعطیلات بعدی رو کدوم شهر ترکیه بری بهتره!
الا: تو چرا انقدر لحنت تحقیرآمیزه نیلوفر؟
نیلو: من لحنم تحقیرآمیزه؟ مامانت که اونجور زنگ زد به مامانم منو فاحشه نشون داد تحقیر نمیکرد؟
الا:من چند سالم بود نیلو؟ نمیفهمیدم مامانم داره چی کار میکنه. چی فکر میکنه.
نیلو: تو خودت خودتو معصوم نشون دادی. حالا پاشدی اومدی اینجا که چی؟ بعد این همه سال؟
الا: نیلوفر تو داری من رو به خاطر اتفاقی که پونزده سال پیش افتاده محکوم میکنی؟
نیلو: اتفاقی که پونزده سال پیش افتاد کل زندگی منو عوض کرد. خانوادهم رو ازم گرفت …
تلفن نیلوفر زنگ میخورد.
نیلوفر به صفحهی موبایلش نگاه میکند، الهه به چشمهای پر از اشک نیلوفر. نیلوفر میگوید باید این تلفن را جواب بدهد و میرود توی اتاق. توی اتاق یک میز چوبی چهارنفره است. رنگ چوب. قهوهای تیره. و یک پنجره که به خیابان باز میشود. روی تاقچهی پنجره یک گلدان شفلرای پربرگ است و یک جعبه سیگار سیاه. الهه مارک سیگار را نمیشناسد. نیلوفر رو به پنجره پشت به الهه دارد تلفن حرف میزند. موهای کمپشت کوتاه قرمزی دارد. کوتاه پسرانه. الهه یادش میآید که نیلوفر پانزده سال پیش هم موهایش را همین قدر کوتاه زده بود. آن سالها به عشق شوچنکو. بازیکن فوتبالی که تازه میلان خریده بودش. الهه فکر میکند چند سال است فوتبال ندیده. شاید از وقتی کاناورو از پارما رفت، از وقتی از آن مدرسه اخراج شد. بازیکن محبوب الهه آن سالها کاناوارو بود. وقتی هنوز توی پارما بازی میکرد. الهه هم رفت موهایش را کوتاه کرد. نه به عشق کاناوارو. به عشق نیلوفر. نیلوفر سیگاری روشن میکند، رو به پنجره، پشت به او. الهه به دستهای نیلوفر نگاه میکند. به دستهای لاغر استخوانیش. ناخنهای کوتاهش. معلوم است هنوز هم نیلوفر ناخن میجود. الهه به دستهای خودش نگاه میکند. به ناخنهای بلند فرنچ شدهاش. انگشتهای دست راستش را میگذارد روی نگینهای حلقهی دست چپش. با حلقهاش شروع میکند به بازی کردن. به مازیار فکر میکند. یادش نمیآید از کی عاشق مازیار شده. خیلی زود و بیمقدمه شنتیا آمده بود. هیچوقت فرصت نکرده بود به این فکر کند که چرا عاشق مازیار شده.
نیلوفر پشت به او، رو به پنجره پکی به سیگارش میزند. دو سه ثانیه بعد، الا دود سیگار را میبیند که از پنجره خارج میشود. به دود سیگار نگاه میکند. فکر میکند اگر یک روز ببیند شنتیا سیگار میکشد چه کار میکند. نیلوفر برمیگردد. میبیند که چهطور الهه زل زده به او. چشمکی به او میزند. الهه بهزور سعی میکند لبخند بزند. برمیگردد توی سالن. سالن کوچکیست. میز کوچک مربعی شکلی وسط سالن است و دو تا صندلی دو طرف میز. کف سالن موزاییک سفید است، کنار سالن کتابخانهی نه چندان کوچکی. کنار کتابخانه دو سه تا جعبهی کتاب که نیلوفر هنوز نرسیده جابهجایشان کند. توی قفسهها دیوان حافظ است و یک کتاب آبی رنگ و رو رفته. کتاب را برمیدارد. صفحات کتاب زرد شدهاند. «زمستان» اخوان ثالث است. چند سال است الهه شعر نخوانده؟ توی گوشش پر میشود از صدای نیلوفر. نیلوفر با مانتو شلواری سرمهای. پشت میزهای کتابخانه. میزهای چوبی سالن بزرگ کتابخانه. چهقدر چاق بود آن روزها نیلوفر. همیشه نیلوفر اخوان میخواند. میگفت تو نمیفهمی اخوان را باید حماسی خواند. اخوان را حماسی میخواند نیلوفر. الهه کتاب را باز میکند. اول کتاب دستخط نیلوفر است. دستخط نیلوفر را میشناسد. توی همهی کتابهای اول دبیرستانش نیلوفر شعر مینوشت. کتابهای اول دبیرستانش کجاست؟ مادرش توی کدام اسباب کشی انداخته بودشان دور؟ نیلوفر اول کتاب نوشته بود: «هی فلانی، زندگی شاید همین باشد.» زیرش نوشته بود: «برای الف و همهی روزهای خوبی که با هم داشتیم». الهه کتاب را میبندد. میگذاردش سر جاش. نیلوفر نشسته است روبهروش. «شاتقی زندانی دخترعمو طاووس» اخوان را میخواند. حماسی میخواند. او با یک دستش دست نیلوفر را گرفته و دست دیگرش را زیر چانه تکیهگاه کرده. هر دویشان چاق بودند. آنقدر غرق داستان شاتقی شده بودند که نشنیده بودند زنگ کلاس خورده و دیر رسیده بودند سر کلاس. و این اولین باری بود که پایشان به دفتر ناظم باز شده بود.
توی یکی از قفسههای کتابخانه قاب عکسی سفید است. توی قاب عکس، عکس صورت نیلوفر است چسبیده به صورت گربهای سیاه. موهای نیلوفر توی آن عکس مشکیست. لابهلای موهای مشکیش تارهای سفید است. چشمهاش درشت مشکی افتادهاند. توی چشمهاش را با مداد مشکی کرده. لبهاش میخندند. لبهاش را به طور اغراقآمیزی قرمز کرده توی عکس. لپهاش چال افتادهاند. الهه یادش نبود وقتی نیلوفر میخندید لپهاش چال میافتاد. یادش آمد. آن شب هم نیلوفر خندید. خندید و لپهاش چال افتاد. چرا اصرار کرده بود ببیندش؟ گوشههای خانه، پر از کرک و مو بود. نیلوفر حوصلهی زندگی نداشت. معلوم بود. کاش میدانست جارو برقیاش کجاست و خانه را کمی جارو میکرد. چرا آمده بود؟ بعد از این همه سال؟ چرا نیلوفر همیشه فکر میکرد او بهاش دروغ میگوید؟ نیلوفر را روز اول مدرسه دیده بود. توی اردوی آشنایی. هر دو توی آن مدرسه تازهوارد بودند و همین به هم نزدیکشان کرده بود. اول مهر دیده بودش تا آخر اسفند همان سال. پیش از آن اخراج کذایی. همه چیزش نیلوفر شده بود. چه میگفت نیلوفر؟ کی گفته بود تقصیر نیلوفر بوده؟ تقصیر کی بود؟ اصلا مگر تقصیر کسی بود؟ مدرسه برده بودشان مشهد. نیلوفر تب کرده بود. او شبانه رفته بود برایش قرص پیدا کرده بود. پتوی خودش را هم انداخته بود رو پتوی نیلوفر. آرام لغزیده بود زیر پتوی نیلوفر بوسیده بودش و تا ظهر فردا زیر یک پتو و روی یک تشک خوابیده بودند. از مسافرت که برگشتند. مادرانشان را خواستند و گفتند به خاطر نقض قوانین اخراجاند همین. مادرش به او گفته بود نقض قوانین یعنی فوتبال بازی کردن توی حیاط دور از چشم ناظم. یعنی دست دادن با دخترهای سالبالایی. یعنی مو کوتاه کردن. یعنی ادای پسرها را درآوردن. چرا نیلوفر از او طلبکار بود؟ چرا الا تا توی فیسبوک پیداش کرده بود این همه هیجانزده شده بود. بعد از این همه سال. این نیلوفر چه ربطی به آن نیلوفر داشت؟ خود الای سی ساله چه ربطی به آن الای احمق پانزده ساله داشت؟
ساعت دوازده و نیم است. الهه به مادرش گفته ساعت چهار میرود دنبال شنتیا. مانتویش را برمیدارد، تصمیم میگیرد برود. نیلوفر موبایل به دست از اتاق میآید بیرون. الهه میشنود که دارد به تلفن میگوید: «نمیشه عزیزم بهت میگم مهمون دارم امشب نمیشه». رو میکند به الا و با اشاره ازش میپرسد: «کجا داری میری؟» الا بدون اینکه صداش دربیاید با حرکت لبهاش میگوید که باید برود. نیلوفر میگوید: «بشین بابا تازه اومدی» و میرود توی آشپزخانه چایی بریزد. قدش بلند است. خیلی بلندتر از الهه. کمرش نصف الهه است. الهه با خودش فکر میکند: «خب من یکی زاییدهم.» نیلوفر با سینی چایی و بدون موبایل برمیگردد.
نیلو: کجا داری میری الاجان؟
الا: راستش دلم شور شنتیا رو میزنه.
نیلو: حالا بشین چاییت رو بخور.
الا: تو هنوزم چایخوری قهاری، آره؟
نیلو: وای آره. من قشنگ معتادم.
الا: یادته منو وای میستوندی دم در دفتر دبیران. که ناظمه نیاد واسه خودت میرفتی چایی میریختی؟
نیلو: آره. چهقدر خر بودی تو!
الا: منِ گوساله از استرس میمردم تا خانوم چایی میل کنن!
نیلو: چهقدرم میچسبید اون چاییهای یواشکی.
الا: چهقدر استکانهات خوشگلن.
نیلو: مهمترین چیز برام استکان بود. خیلی با مامانم گشتم تا اینا رو پیدا کردم.
الا: مامانت چهطوره راستی؟
نیلو: بد نیست. مشغول دو تا تولهی خواهرمه. هر چند روز یه بار هم مسئول گیر دادن به منه.
الا: چی میگه؟
نیلو: هیچی. چی میگه؟ پاشو بیا با ما زندگی کن. چرا تنهایی؟ چرا شوهر نکردی؟
الا: جدی چرا با اونا زندگی نمیکنی؟
نیلو: بابا سخته. آدم دیگه تو این سن و سال نمیتونه با ننه بابا زندگی کنه.
الا: ننه بابا چیه؟ پدر مادر.
نیلو: چه فرقی میکنه. همهتون ننهاین دیگه!
الا: خیلی بیادبی به خدا. اگه بشنوم یه روز شنتیا پشت سر من بگه ننه…
نیلو: مطمئن باش میگه. تو نمیشنوی ولی.
الا: نمیخوای ازدواج کنی؟
نیلو: هیچوقت نخواستم. یعنی خب اهل مسئولیت و اینا نیستم.
الا: بچه هم نمیخوای؟
نیلو: اونو که هیچوقت نمیخوام. مرد میخوام، ولی بچه نمیخوام. دست خودم بود این رحم رو هم درمیآوردم مینداختم تو سطل.
الا: این حرفا چیه نیلوفر. نگو. بعد یه روز له له بچه میزنی خدا دیگه بهت نمیده.
نیلو: میخوام صد سال نده.
الا: از من گفتن بود.
نیلو: بیا حالا عکسهای این تحفهت رو نشون بده ببینیمش.
الا: بیا. اینجا شنتیا دو سالشه. اولین باره که دریا رو میدید.
نیلو: آخی. اصلا شبیه تو نیس الهه؟
الا: نه. خیلی شبیه مازیار هم نیست. نمیدونم به کی رفته.
نیلو: اینجا کجاس؟
الا: اینجا بدرومه.
نیلو: ترکیه؟
الا: آره. گفتیم قبل بچهی دوم یه سفر بریم.
نیلو: ولم کن بابا. بچهی دوم!
الا: بهتره. بچهها با هم بزرگ میشن. مامانم هم هست.
نیلو: چه حوصلهای داری تو.
الا: …(سکوت)
نیلو: …
الا: تو بعد اون سال چه مدرسهای رفتی نیلوفر؟
نیلو: من یه سال مدرسه نرفتم.
الا: یعنی چی؟
نیلو: یعنی همین. مریض شدم. تو چهار ماه بیست کیلو کم کردم.
الا: واقعا؟
نیلو: نه الکی میگم!
الا: جدی چی شد؟
نیلو:هیچی دیگه مریض شدم. شبها هذیون میگفتم. چند ماه با هیشکی حرف نزدم.
الا: من نمیدونستم.
نیلو: تو هیچوقت هیچی نمیدونستی.
الا: …
نیلو: …
الا: میخوای کتابخونهت رو با هم بچیبنیم؟
نیلو: نه بابا. حوصله ندارم.
الا: خب الان بیکاریم با هم میچینیم.
نیلو: نه لازم نیس. حوصله ندارم. اصلا شاید نخوام بچینمشون.
الا:…
نیلو: …
الا: چی شد از کانادا برگشتی تو؟
نیلو: دزد زد خونهم.
الا: نه، جدی؟
نیلو: جدی دیگه. یه روز از دانشگاه اومدم خونه دیدم خونهم به هم ریختهس. دزد اومده بود خونهم.
الا: واقعا؟
نیلو: اوهوم.
الا: من خیلی وقته اینجا خبر دزدی از خونه نمیشنوم.
نیلو:خب تو کلا فقط خبر خمیربازیهای جدید و مهد کودکهای متد نوین و این چیزا رو میشنوی.
الا: خب حالا چی بود ماجرا؟ در خونهت باز بود؟
نیلو: نه. قفل رو شکونده بود.
الا: چی برده بود؟
نیلو: فقط آیپدم رو.
الا: بعد تو ترسیدی اومدی ایران؟
نیلو: قضیه مال سه سال قبل از اینه که بیام تهران. بعد من زنگ زدم پلیس. همهی خونهم به هم ریخته بود. یه لباس شب خیلی شیک گرفته بودم واسه یه کنفرانس. اون بازشده روی تختم افتاده بود. لپتاپم رو هم جابهجا کرده بود. من به پلیس گزارش دادم. بعدش هم خونهم رو عوض کردم. یه چند ماه گذشت. از ادارهی پلیس زنگ زدن. پرسیدن تو آیپدم عکس سکسی از خودم داشتم. گفتم نمیدونم یادم نیست. شاید تو یه مهمونی چیزی عکسی داشتم. گفتن بعد این که دزد اومده بود خونهت چیز غیرعادی ندیدی؟ مثلا لباس زیری چیزی وسط اتاق مونده باشه؟ گفتم یادم نیست. فقط یادمه یه لباس شب مشکی تازه خریده بود که تو کمد آویزون بوده. یارو آورده بوده پهن کرده بود رو تخت.
الا: وا! این چه سوالهایی بود.
نیلو: گفتن تو این چند ماه چند تا گزارش دزدی مشابه از خونهی دخترهای جوون دانشجوی تنها که خونه نبودن شده. احتمال میدن که همهش کار یه نفره که سکشوال پریدیتور بوده و اینا.
الا: چه وحشتناک.
نیلو: بعد چند وقت دوباره زنگ زدن که ما گرفتیمش و بیا شهادت بده و فیلان.
الا: خب؟
نیلو: هیچی دیگه. گرفتنش.
الا: خب خدا رو شکر. چه زرنگ بودن که گرفتنش.
نیلو: آره خیلی. بعد دو سال دوباره از اداره پلیس زنگ زدن. که مدت زندان یارو تموم شده داریم آزادش میکنیم.
الا: وا یعنی چی؟
نیلو: قانونهای تخمی تخیلی زیاد دارن.
الا: خدا نکشدت. تخمی تخیلی چیه؟
نیلو: خلاصه من دیگه خیلی وحشت کردم. از اینکه یه سکشوال پریدیتور داره تو این شهر راه میره. مدرکم رو که گرفتم گفتم برمیگردم ایران.
الا: عجب.
نیلو: اینجور.
الا: چه وحشتناک.
نیلو: اوهوم.
الا: …
نیلو: …
الا: ….
نیلو: …
الا: هنوز اخوان میخونی؟
نیلو: نه.
الا: منم خیلی وقته شعر نخوندم.
نیلو: اون همه حافظ که حفظ کرده بودیم رو یادته؟
الا: نه.
نیلو: چی یادته کلا؟
الا: این که تو چاق بودی قبلا.
نیلو: خودتو یادت نیس چهقدر خپل بودی؟
الا: چهقدر ضایع بودیم دبیرستانی که بودیم!
نیلو: الان خیلی باکلاس شدی یعنی؟
الا: نمیدونم.
نیلو: چرا داری شالت رو سرت میکنی؟
الا: باید برم دنبال شنتیا. دلم شورش رو میزنه.
نیلو: بیخودی خودتو گرفتار کردی ها.
الا: زندگی همینه دیگه… (مکث) یه شعر حافظ بود که همیشه منو یاد تو میانداخت… همون که میگفت با زلف پریشان و مست و … خندان…
نیلو: زلف آشفته و خویکرده و …
(هر دو با هم): … خندان لب و مست…
نیلو: ظهر هنگام (با دست به آفتاب بیرون اشاره میکند)… به بالین من آمد بنشست!
هر دو میخندند و همدیگر را بغل میکنند.
الا: فکر نمیکردم پیدات کنم.
این داستان هم جزو تمرینهای کلاس داستاننویسی بود. قرار بود ساختار سهبخشی داشته باشد: «دیالوگ، توصیف، دیالوگ» و قرار بود سههزار کلمه بیشتر نباشد.
Views: 1084
2 پاسخ
برای کسی مثل من که توی مدارس مذهبی درس خونده تکرار درد بود… چند روز پیش عکس دختر مدیر دبیرستانم رو توی انگلیس بدون حجاب و با یه گیلاس شراب دیدم … راستش خیلی خودم رو کنترل کردم که اون حرفهایی که نیلوفر زد نزنم???
عالی ولی فکر کنم برای گروه سنی موکلینم مناسب نباشه?