تا پیش از ناهار دوهزار و پانصد دلار برده بودند. ایمی گفت: «باید بکشیم کنار.» و بابی گفت: «منم نظرم همین است.» ولی تا موقع شام دوهزار دلار دیگر برده بودند.
اواخر تابستان بود، آخر هفته. سه روز و نیم از ازدواجشان میگذشت و هوس کرده بودند در کازینوی کوچک کنار دریاچه توقف کنند. بابی گفت: «همینجا یک اتاق میگیریم. چرا از شانس فرار کنیم؟»
ایمی گفت: «چرا منتظر بدشانسی بمانیم؟»
تا نیمهشب هزار و پانصد دلار دیگر برده بودند. با ایستادن نوبتی پشت میز، یک تیم بلکجک تشکیل داده بودند. ایمی ژتونهاشان را در دستههای مرتبِ سیاه و ارغوانی و نارنجی ردیف کرد.
بابی گفت: «همهاش را بگذار، هر شش هزار تا را. و بعدش میرویم میخوابیم.»
همهاش را گذاشتند و چند دست بردند و نرفتند بخوابند. نیمی از بردشان را گذاشتند؛ دیلر زیبای بازی با دوازده سوخت. تا آن موقع خوب دست آورده بودند، اما حالا دیگر بدجوری روی شانس افتاده بودند.
بابی گفت: «هفت دست بردهایم. هر شش هزار تا را بگذار.»
ایمی گفت: «اگر ببازیم؟»
«میرویم میخوابیم.»
«حتما؟»
بابی دست را بازی کرد. یک آس سیاه و رویش یک بیبیِ قرمز. این دست روی میز تلالویی گرم و رویایی داشت؛ مردم میایستادند نگاه میکردند، و دیلر زیبا بهشان لبخند میزد. بابی گفت: «دست بده، شش هزار تای دیگر.»
ایمی گفت: «خیلی زیاد است.»
«بزن برویم. به این کار میگویند قمار.»
زن شصت ژتون سیاه را هل داد جلو. یک نُه کشید با یک چهار در مقابل سربازِ دیلر.
بابی گفت: «باز بکش.»
«نمیتوانم.»
«چشمهات را ببند.»
زن یک هفت کشید. دیلر یک هشت رو کرد. در مجموع سیوسه هزار دلار برده بودند.
بابی گفت: «لطفا. لطفا. لطفا.» از خوشحالی از خود بیخود بود. یک دستش را برای خوششانسی گذاشت روی پای ایمی، و باز بردند، شش هزار تای دیگر.
«خیلی خوب است.» دیلر گفت، که بیستودو یا بیستوسه سالش بود، کمرباریک و سیهمو و برنزه بود. ورقها را جمع کرد و بُر زد.
«تازه عروس و دامادید؟ چه خوب.» دختر گفت: «من هم اکتبر ازدواج کردم. اول اکتبر. اما شانس من مثل شما نبود و ماهعسلم کشیده شد به وینهباگو [ماشین کارواندار] همسرم.» دماغش را کشید بالا. «انگارنهانگار با این اتاقکها مثل کف دستم آشنام.»
حلقهی ازدواج دخترک دیلر یک تکه فلز گلوگشاد با نگینی از شیشه و فیروزه، در زمینهی آن پارچهی نمدی سبز، ارزان و اجقوجق به نظر میرسید.
دختر پرسید: «مال شما چی؟ مراسمتان مفصل بود؟»
ایمی گفت: «حسابی مفصل.»
«شرط میبندم باشکوه بوده، آدمهای خوششانسی مثل شما، شرط میبندم یک عروسی پرزرقوبرق بوده.» دیلر ورقها را باز کرد و گرفت طرفشان تا کُپ کنند. «سفید پوشیده بودی؟»
ایمی گفت: «آبی.»
«موزیکتان چی بود؟»
«موزیک؟»
«موزیک عروسیتان؟»
«آها، آن؟ راجرز و همراستین. فکر کنم یک چیز طولانی بود.» ایمی ورقها را کُپ کرد.
دیلر گفت: «شاید به نفعتان باشد که بکشید کنار.»
بابی گفت: «فراموش کن. شش هزار تای دیگر.»
ایمی گفت: «شاید راست بگوید.»
«شاید.»
یک شش کشیدند و یک ده. ایمی خوابید؛ آن دیلر زیبا با پانزده سوخت.
دختر غر زد: «این هم از شانس من!»
ایمی پنجاه دلار بهاش انعام داد. آدمها جمع شدند، اغلبشان حرفی نمیزدند. یا تقریبا حرفی نمیزدند. بابی دوازده هزار دلار ژتون نارنجی گذاشت جلو، مردی با پیراهن پیچازیِ عرقکرده پوزخند زد.
دیلر گفت: «نمیتوانید این کار را بکنید.» به نقطهای روی شانهی ایمی اشاره کرد. «شش هزار تا سقف این میز است.»
بابی گفت: «دو دست. هر کدام شش تا.»
دختر گفت: «این قیمت یک ماشین است. یا دو تا ماشین دستدوم تمیز.» دختر مکث کرد.
«من اگر جای شما بودم، الان میرفتم بالا، ملافهها را میزدم کنار و ماهعسلبازی میکردم.»
بابی گفت: «ورق بده.»
ایمی گفت: «من عصبی شدهام.»
بابی تقریبا با ترشرویی گفت: «آدم همین جوری میبرد.» با کف دست روی میز ضرب گرفت. «سوار شانس شو و برو ببین کجا میرود.»
«ولی اگر… میدانی؟»
«آن طرفی فکر نکن.»
گونهی ایمی را بوسید، بوسهای نصفهنیمه، بعد سرش را آورد بالا طرف آن دیلر زیبا.
گفت: «بازی کن.»
دیلر باز باخت. حالا از ساعت ده صبح پنجاهوهفت هزار دلار برده بودند.
دختر گفت: «جلالخالق، به خدا، اگر من شانس شما را داشتم…» صد دلار انعام ایمی را گذاشت توی جیبش، چشمانش را بست، سرش را تکان داد.
«فقط یک بار توی این زندگی کثافت!»
دختر دست بعدی را هم باخت.
گفت: «آشغال!»
بابی گفت: «این بار چهار دست بده. هر کدام شش هزار تا.»
ایمی بازی کرد. یک بلکجک آورد، یک بیست، یک هفده و یک بیست دیگر. دیلر جوانِ زیبا با سیزده سوخت.
صدای جیغ و هورای جمعیت بلند شد.
«شوخی نمیکنم. گند بزنند به این شانس مزخرف مزخرف من.»
ایمی گفت: «مثل این که قرار است هوای ما را داشته باشی.»
«هی، ببین، من هوای تو را دارم، خوشگله. چه زوج بانمکی! چه عروسی باشکوه و مبارکی!»
ایمی سیوسه سالش بود، وکیل بود، و هیچ خوشش نمیآمد که خوشگله صدایش کنند. هیچکس نباید مجبورش میکرد که یک بیستوچهار هزار دلار دیگر بگذارد جلو.»
ایمی گفت: «چه ببریم چه ببازیم این بار میرویم کنار.»
بابی هیچ نگفت. چانهاش را گذاشت توی دستهاش و روی میز ولو شد. کازینوی کوچک و دلگیری بود، یک اتاق مربع با پیشخوانی از جنس فورمیکا و ده میز بلکجک و پنجاه یا شصت دستگاه جکپات. مشتریان اغلب محلی بودند.
دختر دیلر گفت: «نکتهی خوششانسی این است که میتوانید همهی شانستان را خرج کنید. تا ذرهی آخرش را ـ مثل من. و بعد شما میمانید و یک زندگی طولانی.»
ایمی گفت: «که یعنی چی؟»
بابی گفت: «محلش نگذار.»
دختر ورقها را برداشت. «اگر همهی شانستان را اینجا خرج کنید، برای ماهعسلتان چی میماند؟ برای روزهای فلاکت محلههای حومهی شهر چی میماند؟»
بابی گفت: «ورق بده.»
دختر شانهای بالا انداخت و ورق داد. بابی دو دست برد، دو دست باخت.
گفت: «خرابی به بار نیامد.»
ایمی گفت: «تو را به خدا یک کم استراحت کنیم. دستکم یک استراحت کوتاه.»
«این دست آخر است.»
«آره، اما ما کلی پول بردهایم. ما که نیامدهایم اینجا فقط قمار کنیم. ها؟»
«باید خوشحال باشی.»
«خوشحالم.»
بابی گفت: «نیستی.» نگاه شماتتباری به او انداخت، گویی به شاگرد کلاس جبرش در مدرسهی راهنمایی نگاه میکرد. «مردم اینطوری با خوششانسیشان روبهرو نمیشوند. سعی کن ازش لذت ببری. خب؟»
ایمی گفت: «خب.»
دیلر پای تکیهگاهش را عوض کرد. در سمت چپش نگاهی انداخت به یکی از روسایش. مرد شانه بالا انداخت.
دختر گفت: «گوش کن. آن ژتونها را میبینی. نصف پول یک خانه است.»
بابی گفت: «حالا اثاثش را تکمیل میکنیم.»
چهار دست دیگر کشید. هر کدام شش هزار تا. دختر دو تا بیست بهاش داد، یک نوزده و یک هفده.
دختر باز باخت.
با صدای بلند گفت: «گُه! من امروز چه مرگم است؟»
رئیساش چیزی زیر لب گفت.
دختر سری تکان داد و گفت: «ببخشید.»
ایمی گفت: «ما تنفس میدهیم.»
دستش را دراز کرد که انعام بدهد، ولی آن را پس کشید.
رئیس آرام با آهنگ صدای یک ساعت گفت: «نوشیدنی مهمان کازینوی چپهوانیشن.»
*
توی بار ساعت از سه گذشته بود که بردشان را شمردند.
ایمی گفت: «تا کی میخواهد ادامه داشته باشد؟»
بابی گفت: «نه تا ابد. دیر یا زود، بهنظرم، شانس ته میکشد و گریبان آدم را میگیرد.»
ایمی گفت: «این نظر یک معلم ریاضیات است؟»
مرد گفت: «بله.»
«خب پس چرا کنار نکشیم؟»
«چون من یک معلم ریاضی نابلدم. چون پنجاهویک سالم است.»
به هم نگاه کردند.
لحظهای بعد بابی بلند شد. رفت طرف دریچه. پول را نقد کرد، برگشت طرف بار، و صدوبیست هزار دلار گذاشت روی آن پیشخوان فورمیکا. اسکناسها ترد بودند و بوی جوهر میدادند.
گفت: «چهل تا میرود توی جیب عموسام.»
ابروهاش را تکان داد. ژستی که زن را آزار میداد. «حالا مزهاش به این است که همهاش را یکجا بگذاریم توی بازی. هر سنتاش را. به شمارهها بیلاخ بدهیم.»
«همهاش را یکجا.»
«این سود خالص است. پول خودشان است.»
«میبازیم.»
«اما مزه دارد.»
پشت سرشان یک دستگاه جکپات بنا کرد در تاریکی درقدروق کردن، گوشخراش و غمانگیز. دو آقای جاافتاده ته بار مشغول خیالبافی بودند. کازینو تقریبا خلوت شده بود. ایمی به دیلر جوان نگاه کرد.
گفت: «آن دختر، آدم حظ میکند نگاهش کند، اما دلش میخواست ما ببازیم.»
بابی شانهای بالا انداخت. «شک دارم.»
«پس چی؟»
«مسئله این نیست که میخواست ما ببازیم. میخواست خودش ببرد.»
ایمی گفت: «شاید. مسئله این است که دیلرها قرار نیست اینطوری به قضیه نگاه کنند. این یک شغل است، همین.»
«برای او نه. امشب نه.»
ایمی کوشید جای دیگری را نگاه کند. کوشید آن همه پول را که جلوی رویش کپه شده بود ارج بنهد ـ اما باز، بدون ارادهای راسخ نگاه خیرهاش لغزید سمت دیلر. دختر تنها پشت میزش نشسته بود، دست به سینه، باسنش را داده بود یک طرف.
ایمی گفت: «اما خوشگل است.»
بابی گفت: «سنش را ده سال ببر بالا، بچه و کاروان را هم در نظر بگیر.»
«خیلی بدجنسی، و از ته قلب هم نمیگویی.»
«نمیگویم!»
«زل زده بودی بهاش.»
بابی پوزخند زد. «داشتم فرشتهی شانس را نگاه میکردم.»
«نه همیشه.»
«کِی؟»
ایمی گفت: «وقتی بُر میزد. حواسم بود که زل میدی بهاش.»
«من عاشق توام.»
«تو عاشق بردی.»
بابی گفت: «خب آره. این یکی واقعا حقیقت است.» یک مشت اسکناس بهاش داد. چشمک زد و همان کار را با ابروهاش کرد. «تو بایست جشن بگیری.»
«خب چی شد که حالا توی رختخواب نیستیم؟»
«چون روی دوریم.»
«دلیلش این است؟»
مرد گفت: «بیا خرابش نکن.»
ایمی چشمانش را بست. این که این تصویر چرا به ذهنش خطور کرد یا از کجا آمد نمیدانست. اما ناگهان نوازندهی ارگ مراسم ازدواجشان را مجسم کرد. پیرزنی خسته با لباسی از پارچهی کرب و یک بلوز سفید قلابدوزی. موسیقی به انتخاب بابی بود. معجونی از آهنگهای کافهای. و در آن موسیقی و آن پیرزن ارگنواز خسته چیزی بود که اکنون از آن مورمورش میشد. نوعی احساسات جعلی، شاید. یا شاید این حس مربوط بود به خود عروسی، که آن هم ایدهی بابی بود، و او بدون هیچ عذاب وجدانی به آن رضایت داده بود. آنها چهار سال بود که با هم بودند. در این مدت رفتار بابی با او مناسب بود. مناسب و بینقص. و در مورد صبوری و طنز و فداکاری و محبت و خوشتیپی میانسالی بابی تردیدی نبود. والدین دختر از خودبیخود بودند. خودش واقعا دوستش داشت. و دستآخر، پس از سالها با هم بودن با او خو کرده بود. بهانهای برایش نمانده بود. عشقی در میان نبود. ایمی سیوشش سالش بود، بیوه بود، و دیگر دنبال عشقهای افسانهای نبود.
بابی گفت: «ببین، چهات است؟ به من بگو.»
«نمیدانم.»
«مسئله پول است؟ آن دختر است؟»
«نمیدانم.»
*
رفتند بیرون کازینو در ساحل دریاچه قدم زدند، در تاریکی، که با صدوبیست هزار دلار پول در جیب، خطرناک مینمود. برگشتند تو، ایمی گفت که میخواهد برود بخوابد. بابی میتوانست هر کاری دلش میخواهد بکند. عضلهای در آروارهی مرد تکان خورد.
گفت: «در این صورت، من دلم میخواهد روی نوار شانس سوار شوم. معنیاش این نیست که که راهمان را از هم جدا کردهایم.»
«معنیاش این نیست؟»
«نه.»
«پس معنیاش چیست؟»
مرد گفت: «پیشم بمان. خوش میگذرد.»
«بابی، این خوشی نیست. حتی بردن هم مثل بدشانسی میماند. انگار که چیزی را از دست میدهیم.»
ایستاده بودند جلوی آسانسورها کنار ردیفی از ماشینهای جکپات. ایمی نگاهی به کازینو انداخت. میدانست که این [تصویر] تا سالها با او خواهد بود.
گفت: «من میروم بخوابم. تو هر جایی میخواهی برو.»
«عصبانی هستی.»
«مسئله عصبانیت نیست، بابی.»
«پس چیست؟»
زن گفت: «ریاضی.»
*
ایمی دوش گرفت، رادیو را روشن کرد، خاموش کرد، اثاثش را بست، نشست روی تخت، موهایش را شانه کرد، گریه کرد، بعد رفت به بالکن رو به دریاچه. سپیده زده بود. خود دریاچه تاریک بود. هنوز شبحی از دریاچه بود. اما صدای امواجش را میشنید. در سمت شمال، بر فراز درختانِ سترگ، آبرفته و دور به نظر میرسید.
در بالکن دراز کشید.
فکر کرد، سیوشش سالش است. صدوبیست هزار دلار.
و بعد فکرش رفت به روز عروسیاش، که بدون توجه به این که با بابی ازدواج میکرد یا با کسی دیگر، کموبیش خوب بود، و ازدواج هیچوقت در لیست آرزوهایش رتبهی بالایی نداشت. یک سال پیش، وقتی به او جواب مثبت داده بود، بهنظرش این موافقتی کماهمیت بود، بهزحمت میشد آن را یک معضل در نظر آورد. اکنون، بهطرزی احمقانه، میکوشید روز عروسیاش را از ذهنش پاک کند، هی چیزهایی را تفریق کند، گلها و آن ارگنواز پیر و کشیش و موسیقی و لباس آبیاش، بعد بابی، بعد خودش.
صدوبیست هزار دلار. چه شانس شگفتانگیز و بیرحمانهای!
ایمی چند لحظهای، با چشمان بسته، او را در طبقهی پایین مجسم کرد. شاید گلویش پیش آن دیلر جوان گیر کند. دختر را از کاروان نجات دهد و خودش را از هر آن چیزی که [این احساس] هست.
*
زن یک ساعتی خوابید. بعد لباس پوشید و رفت پایین به کازینو.
بابی روی کوهی از ژتونهای نارنجی قوز کرده بود. پیراهنش از شلوار آمده بود بیرون؛ یک جور بوی ماندگی شیمیایی میداد که ایمی را یک گام به عقب راند. دید که یک جفت شاه کشید.
دیلر با شانزده سوخت.
بابی فریاد کشید و زد روی میز.
دیلر جوان گفت: «شوورت رسما این کافه را برد. این مرد باخت تو کارش نیست.»
ایمی گفت: «نیست؟»
*
با اندکی کمتر از دویستوچهل هزار دلار پول نقد راه افتادند. تا سه ساعت، در مسیر جنوب به سمت مینیاپولیس، بابی از حرف زدند از این شانس خسته نشد. این که چهطور یک بار در تمام زندگیاش این همه خوششانسی آورده بود. این که چهطور این همه دست آورده بود. چهطور یک بازنشستگی زودرس و یک بیوک برده بودند و مدت زمانی که میتوانستند ول بگردند و شاید حتی آپارتمانی کوچک کنار زمین گلف در آریزونا.
در میان این حرفها یک بار زانوی زن را فشار داد.
مرد خندید و گفت: «فوقالعاده بود. با قدرت تمام پوست از سرشان کندم. هیچکی حریفم نبود.»
سر ظهر در یک پمپبنزین بیرون توینسیتیز ایستادند. ایمی رفت تو، یک کوکا خرید، و یک تاکسی خبر کرد.
هیچ تصمیم مشخصی نداشت.
شاید وقتی تاکسی از راه میرسید، به بابی توضیح میداد که این اشتباهی بزرگ بوده، که متاسف است و برایش آرزوی خوشبختی میکند. هنوز مطمئن نبود.
مدتی توی درگاه ایستاد. در حال خوردن کوکا، بابی را تماشا کرد که داشت برای متصدی پمپبنزین از شانساش میگفت. هر دوشان میخندیدند. زن فکر کرد که این داستانیست که بابی باقی عمرش آن را تعریف خواهد کرد. سالهای سال، زمانی که بس طولانی مینمود. ایمی رفت توالت و در را قفل کرد.
شکی نبود که تا چند لحظه بعد تصمیمش عوض میشد. شاید میآمد بیرون و سوار ماشین بابی میشد و میرفت که ماه عسلش را تمام کند. روی شانزده میخوابید تا ببیند چه پیش میآید.
تیم اوبراین، نویسندهی آمریکایی متولد ۱۹۴۶، پس از تحصیلات متوسطه برای خدمت سربازی به جنگ ویتنام اعزام شد. پس از بازگشت، به دانشگاه هاروارد راه یافت و سپس دانشگاه را رها کرد و به کار روزنامهنگاری در واشنگتنپست پرداخت و کار خبرنگاری او را به دنیای نویسندگی کشاند. از او چند رمان و مجموعه داستان کوتاه منتشر شده. این داستان با نام «The Streak» در شماره ۲۸ سپتامبر ۱۹۹۸ در نیویورکر چاپ شده و این ترجمه پیشتر در شماره دوم ماهنامهی هفت (خرداد ۱۳۸۲) منتشر شده است.
آثار تیم اوبراین از این قرار است:
Fiction
- Novels
- Northern Lights (1975)
- Going After Cacciato (1978)
- The Nuclear Age (1985)
- The Things They Carried (1990)
- In the Lake of the Woods (1994)
- Tomcat in Love (1998)
- July, July (2002)
- America Fantastica (2023)
Memoirs
- If I Die in a Combat Zone, Box Me Up and Ship Me Home (1973)
- Dad’s Maybe Book (2019)
Other works
- “Where Have You Gone, Charming Billy?” (1975) – short story
Views: 39