از شرکت به خانه برمیگردم. توی ماشین خودم هستم. دستکش دستم است. وقتی هنوز تمام نشده بود از هایپر دم خانه خریدم. چهارشنبه است. خواهرم در بیمارستان «محب یاس» کار میکند که مخصوص زنان و زایمان است. دو تا ساختمان به هم چسبیده است. یکی از ساختمانها را جدا کرده و به بیماران کرونا تخصیص دادهاند. به ما گفته انتظار نداشته باشید جواب تلفنهایتان را بدهم. من و مادرم هم چون اخلاقش را میدانیم از روی واتساپ چکاش میکنیم. اینطوری که یک خبری جکی چیزی برایش میفرستیم، اگرتیک سبز رنگ میخورد که یعنی خوانده خیالمان راحت میشود. ولی از دیروز نه خوانده نه جواب تلفن میدهد.
صبح همه در شرکت بعد از خبرها از ترس یک دور سردرد گرفتند و خوب شدند. بعد شرکت بهمان چای آویشن داد. آقای جعفری در حال پخش چای گفت: «الان زنگ ابوعلی سیناست.» ولی این ویروس که من میبینم به این روش خواهد خندید. چهارشنبه میآید توی ماشینم مینشیند. او نیاز به هیچ پلاستیکی ندارد که دور خودش بپیچد. بهاش میگویم خواهرم از دیروز جواب تلفنهایش را نمیدهد. هیچ نمیگوید. آهنگی را میگذارم که هر وقت به مسافرت میروم گوش میکنم تا تمام خاطرات سفر را تویش ذخیره کنم و بعدها که گوش میکنم یادشان بیفتم و حالم خوب شود. با این کار یک نوع قرص مسکن برای خودم درست کردهام. آهنگ من را میبرد به آن خلیج زیبا در ویتنام که حتی وقتی با کشتی رویش بودیم هم فکر میکردم غیرواقعیست. خیلیوقتها اینطور میشوم. وقتهایی که مرز واقعیت و خیال برایم خیلی کمرنگ میشود گاهی اذیت میشوم. باید بروم گلی گیاهی شیئی را لمس کنم تا خودم را به روی زمین به روی واقعیت بیاورم. آن روزها که روی آن کشتی بودیم یک کلاه خریده بودم حصیری که دورش یک نوار سورمهایی داشت. همهاش آن را از سرم برمیداشتم در دستم میگرفتم فشار میدادم تا واقعی بودن امور را حس کنم. این کلاه با من کاری میکرد که انگار در آن کشتیِ کتاب عاشق هستم که یک بار، نه دو بار، نه سه بار، بیش از سه بار، آن سطرهای جادویی را خوانده بودم. حالا وسط واقعیت آن سطرهای جادویی ایستاده بودم. ولی واقعیتی نبود، هنوز خیال بود. البته این کارِ فشار دادنِ کلاه را خیلی نامحسوس انجام میدادم تا بقیه به عقلم شک نکنند. چون همه کسانی را که سیارهشان نپتون است درک نمیکنند.
توی ماشین خودم هستم، دستکش دستم است، آهنگ پخش میشود، و شب است و باران میبارد. به چهارشنبه میگویم: «حیف، کاش آن کلاهی را که خریده بودم بیشتر روی سرم میگذاشتم.» هر روز که میرفتم سر کار روی مقنعهام میگذاشتم. چه کسی گفته کلاه روی مقنعه بد است؟ بعد مسئول گردشگری شرکت میشدم، دست آدمها را میگرفتم میآوردم داخل و میگفتم: «میبینید این نگهبانها و این راه ندادنها همه بیخود بود؟ اینجا هیچی نیست. این طبقه را مثلا ببینید واحد بیخودِ اداریست و بعد پلهها، این طبقه هم بیخودِ سخت افزار، پلهها، این طبقه بیخودِ نرم افزارِ یک، پلهها، بیخود نرم افزار دو، پلهها، طبقهی بیخود مدیرعامل، پلهها، طبقه بیخود کنفرانس و طبقهی آخر هم بیخودِ پشت بام.» مردها میروند پی سیگار و خانمها میروند هوا را نگاه میکنند، دور از هم. در این ده سال به یاد ندارم کسی گفته باشد نباید کنار هم بایستید و با هم حرف بزنید. ولی ما خودمان برای حفظ آبرو جدا از هم میایستیم. بعد حتما کسی میپرسید: «ببخشید، چرا عرضهی اولیهها در روزهای چهارشنبه انجام میشود؟» من میگفتم: «بله این هم دلیل خیلی بیخودی دارد که متاسفانه به دلایل حراستی نمیتوانم بگویم.» و میخندیدم آنقدر که کلاهم میافتاد و تمام جذبهام را از دست میدادم و همه عصبانی میشدند و پولشان را پس میگرفتند و میرفتند.
برای چهارشنبه از فضای شرکتمان تعریف میکنم که صبح آقای چمنی گفته: «فقط بچههایمان چیزیشان نشود، من اگر خودم مُردم هم مهم نیست.» و خانم قنبری گفته: «آن وقت بچههایمان بدون ما چه کار کنند؟» و آقای چمنی گفته: «نه، کی گفته؟ شاید هم خیلی برایشان بهتر بشود.» از چهارشنبه میپرسم: «نظر تو چیست؟» میگوید: «نمیدانم، من که هیچوقت بچه نداشتهام.» میگویم: «من حتی هنوز آن مرد درون خیالهایم را هم ندیدهام، چه برسد به بچه.» بعد میگویم: «ته ذهنت هم خطور میکرد که تهران ماه اسفند اینقدر بدون ترافیک باشد؟» میگوید: «من فکرم مثل تو محدود نیست.» یک طوریست که انگار با من قهر است. بعد هم یک گوزن از جیبش درمیآورد، کمی این دست آن دستش میکند تا گوزن بزرگ شود، آنوقت پنجره را باز میکند و رهایش میکند توی اتوبان مدرس. من که از ترس زیاد همهی پنجرهها را بستهام و حتی جریان هوای ماشین را طوری تنظیم کردهام که فقط هوا درون ماشین گردش کند عصبانی میشوم. میگویم: «چرا پنجره را باز کردی؟» میگوید: «باز خواب دیدی؟» یادم میآید خواب دیدم.
خواب دیدم مردهام و سرِ گوزنی شدهام خشکشده آویزان بر دیوار راهروی خانهای درست روبهروی پنجرهای که پشتش پر از گوزنهای آزاد است. بعد مردمکهام چرخید روی آخرین نگاه او. آخرین نگاهش عوض شد و نگاه دیگری شد و من با سر خشکم تازه فهمیدم که اصلا او را نمیشناختهام. شروع کردم به حرف زدن. برایش توضیح دادم که چرا من تقصیری نداشتم، ولی حرفهایم بهاش نمیرسید. حرفهایم همه کلمههایی سیاه میشدند و در هوا معلق میماندند. بعد چهرهاش شروع به تغییر کرد و دیدم انسانی روبهیم ایستاده با چهرههای متعدد. سر خشکم هرچه تقلا کرد نتوانست بچرخد و از دستش راحت شود، تا اشکهایم ریخت. آنقدر اشک ریختم تا چهره دلش سوخت و روی یک چهرهی مهربان ثابت ماند و من مرد خیالهایم را دیدم.
به راهم ادامه میدهم. همینطور که رانندگی میکنم میگویم: «کاش من به آن خیالی که میخواستم میرسیدم.» و آهنگ میخواند. چهارشنبه ساکت است. باران میآید. تا این که میبینم پنجرهی ماشین روبهرویی باز میشود و یک دست از پنجره بیرون میآید تا قطرات باران رویش بریزند. میگویم: «وای ببین دستش را! دستش را چگونه زیر قطرههای باران گرفت.» بعد دستش را میچرخاند تا قطرهها پشت دستاش را هم خیس کنند. خیلی وقت است ندیدهام مردی دستش را از پنجره بیرون بیاورد و قطرههای باران را بگیرد. چهارشنبه هم تایید میکند که کم است. و او با این که چهارشنبه است و تجربههای فراوان دارد باز هم کم دیده. میگویم دستش که همان دست دلخواهِ من است، باید حتما چهرهاش را ببینم. شاید خودش باشد. شاید تمام این روزهای سخت برای من آمده تا او را بالاخره پیدا کنم. دنبالش راه میافتم. چهارشنبه میگوید: «تو همیشه اشتباه میکنی. حتما این بار هم اشتباه میکنی.» میگویم: «من که کاری نمیخواهم بکنم. من فقط میخواهم قیافهاش را ببینم، برای این که اگر فردا داشتم میمردم پشیمان نشوم.» این روزها حسهای جدیدی دارم: مثلا میخواهم حرفهایی را بزنم که هیچوقت نتوانستم بزنم. دیروز هم به کسی که فکر میکنم بهترین نقاش معاصر ایران است در اینستاگرام گفتم که بهترین است و من باید این را حتما قبل از مردنام بهاش میگفتم و تا حالا رویم نشده بود. او هم من را به دوستان اینستاگرامش اضافه کرد و گفت ایشالا مانا و سلامت باشید و این قدر خوشحالم کرد که بهترین سهشنبهی سال را برایم ساخت.
«میبینی چهارشنبه؟ هیچ فکرش را نمیکردم که در این روزها اینقدر خوشحال بشوم.» این حرفها را میزنم و دنبال ماشینِ دستِ دلخواهم در اتوبان مدرس میروم. باید سرعتام را تنطیم کنم و کنار ماشیناش بروم تا صورتش را ببینم، که مادرم زنگ میزند و میگوید خیلی نگران است، خواهرم گوشیاش را جواب نمیدهد. خداحافظی میکنم، گوشیم را به چهارشنبه میدهم تا چک کند ببیند که خواهرم پیغامهای من را دیده یا نه. چهارشنبه میگوید نه. میگویم: «حتما یک چیزیش شده این چند روز»، که ماشینِ دست ِ دلخواهم از مدرس میرود سمت خروجی همت غرب. به چهارشنبه میگویم: «خوب شد، حالا که داریم غرب میرویم اصلا شاید یک سر هم به خواهرم زدم.» میگوید: «مگر میدانی خانه است؟» میگویم: «سهشنبهها کشیک است و امروز باید خانه باشد دیگر.»
مدتی در پیچوتابیم و نمیتوانم کنار ماشینِ دستِ دلخواهم بروم. شب است. آهنگ را هم روی تکرار گذاشتهام و فکر میکنم اگر الان کلاهم سرم بود چهقدر بهتر بود و کفشِ کوچکِ آویزان به آینهی ماشینم تکان میخورد. یاد اتوبوسی میافتم که با آن دهلی را میگشتیم، که به آینهاش فلفل و لیمو وصل کرده بود و بچهای با لباسهایی سراسر سیاه در خیابان از همین دستههای فلفل و لیمو میفروخت. راهنمای تورمان گفت: «برای ما این فلفل و لیمو در حکم همان نماد چشم زخم برای شماست.» بعد دیگر اکثر جاهایی که میرفتیم من چشمم به دستهای فلفل و لیمو میخورد: جلوی در رستورانها، پیشخوانِ مغازهها و در هر مغازه دنبال یک مجسمهی فیلِ خوب بودم که برای خودم بخرم. ولی ما را به مغازههای صنایع دستی میبردند که پر از مجسمهی فیلِ درستشده با سنگ و چوب گران بود. پیش خودم فکر میکردم که بالاخره یک فیل شبیه همینها ولی ارزان پیدا میکنم. چون حتما چینیها دست به کار شده و فیلهای ارزان هندی درست کرده بودند. تا این که یک روز ما را بردند به یک کافه رستوران بالای رود گنگ به اسم بودایِ کوچک در ریشیکش و من در آن کافه یک مجسمهی فیل دیدم که روی تناش پر از تنِ آدم بود. انگار آن فیل با تعداد زیادی آدم درست شده بود و برای من استثنایی بود. اینکه چهطور آدمها با حرکاتی آکروباتیکوار خود را روی تن فیل جا کرده بودند. رویم نشد عکس بگیرم، ولی از آن روز همهاش توی گوگل دنبال این مجسمهها میگشتم. به فارسی که پیدا نشد. به انگلیسی کلمههای مختلفی امتحان کردم، ولی فقط مجسمههای فیل عادی میآمد. تا بالاخره یک کلمه امتحان کردم که کلید گشایش شد و صفحهی گوگل با عکسهای این نوع مجسمه پر شد و فهمیدم که اسم این مجسمهی ناری کونجار است. کونجار به معنای فیل و ناری به معنای خانم. نقاشیهای بسیاری هم از این دست فیل وجود داشت. در بعضی از آنها پادشاهی سوار فیل بود و گروه رقصندهها و نوازندههای خانم بودند که فیل را تشکیل میدادند. بعد از دیدن آن مجسمه دیگر هیچ مجسمهی فیلی به دلم ننشست و از هند بدون مجسمهی فیل و ذهنی پر از فیلهای جدید برگشتم. یک دوست داشتم که به آینهی ماشینش یک فیل کوچک آویزان کرده بود. ولی من همین کفش را پیدا کرده بودم که روی آینهی ماشین تاب میخورد.
به خودم میآیم و به چهارشنبه میگویم: «آدم در یک لحظه میتواند هزار تا فکر در ذهناش داشته باشد». تا این که جاده صاف میشود و من کنار ماشینِ دستِ دلخواهم قرار میگیرم. ولی چشمانم صورتش را نمیبیند. هوا تاریک است و من پنجره را پایین میکشم و سعی میکنم سلام کنم: «سلام». فایده نمیکند، بیهوده و سیاه میشود، درون ماشین میماند و به او نمیرسد. میگویم: «سلام». باز هم بیهوده و سیاه میشود، درون ماشین میماند و به او نمیرسد. باز هم: «سلام، سلام، سلام»، ولی به او نمیرسد. میگویم: «چهارشنبه، من مطمئنم که بیدارم. دیگر خواب نیستم. الان از سر کار آمدهام و اینجا اتوبان است و دستانم با دستکشهای پلاستیکی محکم به فرمان ماشین چسبیده. پس چرا اینطور میشود؟» میگوید: «باید نترسی دهانت را باز کنی و سعی کنی بلند بگویی، فکر کن که گفتن هم مثل نوشتن میماند تا از پساش بربیایی.»
ماشین دستِ دلخواهم میپیچد خروجی ملاصدرا. میگویم: «وای، چهقدر خوب! باز هم به خانهی خواهرم نزدیکتر شدیم.» سعی میکنم ماشینم را کنار ماشینِ دست ببرم، ولی نمیشود. به چهارشنبه میگویم: «من اینقدر هم رانندگیام بد نیست، ولی این سلامهای بیهوده توی ماشین زیاد شدهاند و جلوی دیدم را میگیرند. حتی در آینهی ماشین هم که نگاه میکنم تا پشت سر را ببینم آنها هستند. مثل صفهای طویل بچهها ایستادهاند و انتظار میکشند.»
مثل آنموقع که برای دیدن جسد مومیایی هوشی مین در هانویِ ویتنام رفته بودیم و جلویمان صفهای طویلی از بچهها بود. همینطور بچههای قد و نیمقد با انضباط از اتوبوسها پیاده میشدند در صف قرار میگرفتند. راهنمای ویتنامیمان به نگهبانهای دم در ما را یک گروه مسافر هندی معرفی کرد. همهی ما تعجب کردیم که چرا؟ گفت: «چیزی نیست، به خاطر مسائل سیاسی کشورتان.» و همهی ما خیلی ناراحت شدیم. من از دوستم پرسیدم: «ما برای دیدن جسد مومیایی لنین که رفته بودیم اصلا بچهها نبودند، چرا اینجا این همه بچه هست؟» گفت: «حتما الان در روسیه حکومت ادامهی آن حکومتِ کمونیستی نیست، ولی اینجا هست و آموزش وپرورش باید بچهها را بیاورد.» بیراه هم نمیگفت. راهنما مدام تذکر میداد و میگفت: «اینجا باید خیلی منضبط باشید وگرنه الان سربازها میآیند.» ما را خیلی از سربازها ترساند. بالاخره به داخل ساختمان رفتیم و به هوشی مین رسیدیم. بر خلاف لنین که یک کت و شلوار مشکی تناش بود، سراسر لباسهای هوشی مین سفید بود. من محوِ جسدِ مومیایی شده بودم. راه میرفتم و چشم ازش برنمیداشتم که ناگهان موقع دور زدنِ جنازه برخورد کردم به یک مانع. چشم برگرداندم دیدم خوردهام به یکی از سربازهایی که دور مقبره ایستادهاند. با توجه به ترسی که خانم راهنما در دل ما انداخته بود گفتم الان است که به خاطر این بیانضباطی فجیع من را دستگیر کنند. یخ کردم. ولی نگاه کردم دیدم سرباز بیچاره در حالی که هنوز مثل سنگ سر جای خودش ایستاده خیلی معذب شده. فرار کردم.
حالا هم باید یک طوری فرار کنم از دست این سلامهای سیاه و بیهوده. به شیراز شمالی رسیدهایم، ماشینِ دستِ دلخواهم دور برگردان را دور میزند و جایی آن طرف خیابان میایستد. من میگویم همین طرفِ خیابان پارک میکنم پیاده میروم آن طرف، چهرهاش را میبینم. تا پارک میکنم چهارشنبه میگوید: «ببین آبهویجفروشی مورد علاقهمان. تو که نمیتوانی بیایی، من بروم یک سری بزنم.» میگویم: «واقعا الان باید مرا تنها میگذاشتی؟» میخواهم سریع پیاده شوم سلامهای سیاهم میریزند جلوی پاهام و پایم بهشان گیر میکند و میافتم. موبایلم هم از دستم میافتد. سریع دستم را دراز میکنم که موبایل را بردارم که ناگهان یک پیغام میآید. از طرف خواهرم است: «سلام. بیمارستان ما از مرکز کرونا خارج شد. تست کرونای من هم منفی شد.» من همینطور که روی زمین خیس نشستهام میگویم: «منظورت از منفی بود یعنی مریض بودی؟ خدایا من از هیچ چیز خبر ندارم.» میگوید: «لرز و گلودرد داشتم، ولی الان خوبم.» هم شوکه شدهام، هم میگویم: «خدایا شکرت». نشسته وسط خیابان زیر قطرههای باران نفس راحتی میکشم و به آن طرف خیابان نگاه میکنم. ماشین دستِ دلخواهم رفته.
Views: 2530
10 پاسخ
خواندن این داستان بهترین چیز بود و آدم با موضوع همراه میشه هی مدام در داستان خودشو پیدا میکنه
مرسی شبنم جان
همیشه بدرخشی
بسيار عالي
سیال ذهن موفق بود اما دیالوگ ها ضعیف بودند و نویسنده تلاش نافرجامی در تصاویر سوررئال داشت. زبان یکدست و خوبی هم داشت. ممنون
چقدر دلم برای ایننثر تنگ شده بود
داستان خیلی خوبی بود موفق باشید
آقای اسلامی در سایت چهار ، از سینمای مستند ایران ، مقاله ، گفتگو یا … ظهور و بروز میکنه ؟
تکوتوک مطالبی دربارهی سینمای مستند داشتهایم: از جمله مطلبی دربارهی مستند «زنبورک در گام مینور» مریم سپهری (با عنوان «اینجا و آنجا) و مطلبی دربارهی ارول موریس.
عالی بود و از خوندنش لذت بردم…مثل همیشه … موفق باشی و بیشتر بدرخشی
بسیار طولانی و بی اندازه پراکنده. یک خط داستانی منسجم پیش نرفته بود. می توانست نصف باشد اما مرتب و مشخص.
البته پراکندگی ویژگی تکنیک «جریان سیال ذهن» است و متنهایی که با این تکنیک نوشته میشوند میتوانند حتی بسیار پراکندهتر باشند. عامل انسجام در چنین تکنیکی تداعی معانیست.