یک.
ولادیمیر نیامده. ما با مهراد تنها آمدهایم لب نِوا [Neva]. سرد است و خوابآلودیم و رد شدن کشتیهای تفریحی بزرگ – خود تایتانیک هم که باشد – برایمان جذابیتی ندارد، و همینطور توضیحات مهراد دربارۀ ساختمان سبز و زرد پشت سرمان که ساختمان نیروی دریایی است و هیچ نمیفهمم چرا راهراهِ آبی و سفید نیست، مثل هر چیز ملوانی دیگر.
اسمش در واقع دمیتری است. دمیتری مخففاش میشود میتیا، و برای من، «میتیا» همیشه میتیا کارامازوف است. محبوبترین کارامازوف و محبوبترین شخصیت در ادبیات روسیه. دمیتری، شبیه میتیا نیست. اصلاً آنقدر بیربط است که وقتی در اتوبوس، در راهِ آمدن از فرودگاه، دربارۀ اسم این راهنمای محلی جدید پچپچ میکردیم، پدر گرِگوری را با اطمینان پیشنهاد داد و بعد به ولادیمیر شک کرد و همه توافق کردیم روی ولادیمیر. انگار از اول اسماش همین بوده باشد.
ولادیمیر جوان است. حداقل در مقایسه با تاتیانا. سیوسه ساله به نظر میرسد و ریش و موی بور و پرپشتی دارد و چشمهایی خیلی آبی پشت عینکی خیلی بزرگ. دندانهایش هم خیلی بزرگ است، آنقدر که انگار خوب در فکاش جا نشده و شبیهاش کرده به بوکسوری که پلاک توی دهانش گذاشته. خودم از آن پلاکها توی دهانم گذاشتهام، آن موقع که رزمیکار بودم. به اندازۀ مسواک و دندانپزشکی و خمیر صورتی ارتودنسی تهوعآور است و به اندازۀ شخصیتهای بد و شیطانی فیلمهای ترسناک هالیوودی آدم را از ریخت میاندازد. ولادیمیر گمانم شبیه قاقم است، و مثل قاقمها ساکت و سر به زیر. جین بیرنگ و رویِ وارفتهای میپوشد با کتی خاکستری روی تیشرتی با عکس دریا، یا هیولا. هیچ شبیه تاتیانا نیست. در فرودگاه نیامد استقبالمان و اتوبوس که در سنتپیترزبورگ پیش میرفت هیچ خیال معرفیکردن خودش به سرش نزد و به سر مهراد هم خیال معرفیکردن او. گمانم همین که ولادیمیر، ماریا نیست، برای او کافی باشد. دست آخر که گفت دمیتری، یا همان ولادیمیر خودمان، دکترای فلسفه دارد حسابی جا خوردیم. انگار که بگویند خرس قهوهای حیوانی گیاهخوار و خانگی است. به صبا گفتم پس این پسر ریقوی دست و پا چلفتی، در واقع آدم اندیشمندیست، اصلاً برای همین است که اینقدر گیج به نظر میرسد. همۀ فیلسوفها و شاعرها و موسیقیدانها همینطورند. ولادیمیر هم در ذهنش همنشین است با دکارت و کانت و اسپینوزا. ما برایش به حساب نمیآییم.
رانندۀ سنتپیترزبورگ هم اسماش الکساندر است. اما تفاوت این الکساندر و آن الکساندر، مثل تفاوت مگنوم موزیست با بستنی کیم. این الکساندر، بعید نیست ووکالیست یک گروه راک باشد. ترکهای و بلند است و کت جین برازندۀ کهنهای پوشیده و موی طلایی تیره و مواجش را از پشت بسته و در نگاهش چیزی غریب، مثل یک جور شیطنت غمگین و احترامبرانگیز، مخصوص آدمهای کمی پیر و خسته وجود دارد و در راهرفتناش، بیخیالی و سرخوشی هر گیتاریست دیگر. کاش به جای ولادمیر، این الکساندر اسمش میتیا بود. هرچند او هم شبیه میتیای توی ذهن من نیست. میتیای خیال من، میتیایی که مطمئن بودم در روسیه خواهم دید و خواهم شناخت، پسریست بیست و هفت ساله، سرخ و سفید و چهارشانه و عضلانی و کچل و بوکسور، بدون اینکه موقع مبارزه با پلاک ژلهای محافظ در دهانش مضحک به نظر برسد. من همیشه او را در خیالم دیدهام، نمیدانم از کی، نمیدانم چرا. دیدهاماش که رقص پا میکند و سایۀ سرخ کیسه بوکس، پای چشمهای آبیاش میرقصد. او هم شبیه میتیا کارامازوف نیست. میتیا کارامازوف، دردمند است و رنجور، با شکلی و شمایلی غلطانداز، آدمی که حرفی میزند که نباید، جایی هست که نباید، و برایم عجیب است که چهطور همه عاشقاش نمیشوند، و چهطور پدر و مادرهایی آنقدر سر به هوا هستند که نام مقدس او را میدهند به نوزادانی قاقمشکل و بوکسورهای قلچماق.
کشتی نمیرسد و منتظریم و ساختمانها را تماشا میکنیم. از معماری روسی چیزی نمیدانم جز این که برایم مساویست با فرمالیزم و کانستراکتیویزم و اثر ساخته نشدۀ ولادیمیر تاتلین [Vladimir Tatlin] در یادبود انترناسیونال سوم [Monument to the Third International] یا چیزی شبیه این. اما نه مسکو، و نه سنتپیترزبورگ، شباهتی ندارند به فرمالیزم و تاتلین. مخصوصاً سنتپیترزبورگ، که فقط به خاطر نِوا به «ونیز شمالی» معروف نیست، بیشتر به خاطر معماری تمام ایتالیاییاش است لابد، که دستپخت استالین یا شاید لنین است. آنقدر ستون رومی هست که آدم دیگر دلش نمیخواهد روی ایتالیا را هم ببیند. سنتپیترزبورگ، یا آنطور که خودشان میگویند «سَنکتپیتربورگ» مثل مسکو پرهیاهو و پرترافیک نیست و من نمیتوانم بفهمم مسکو قشنگتر است یا «پیتر»، که نِوایش همهجا هست، و همیشه پر از قایق است و شبها میتوانی بیایی و بنشینی روی آخرین پلههایی که ادامهشان بستر خزهبسته و نمور رود است، بنشینی به تماشای باز و عمودیشدن پلها، و افقیشدن غریب تیرهای برق، و شبهای سپید داستایوفسکی یادت بیاید، با مخلوطی از مارچلو ماستریانی و آن دختر، که ناتالی بود اسمش. مینشینی و مطمئنی دختری از راه خواهد رسید، روی پل خواهد ایستاد، منتظر، و مرد خواهد آمد، نگران، و دختر به روسی، با لحن هانیه توسلی خواهد گفت: «بدون عشق» و پسر، میتیا، میتیای کچل و چهارشانه، سری به تأیید یا تسلیم تکان خواهد داد و تو میدانی دروغ میگوید. یک عاشقانۀ مالیخولیایی ایدهآل. مینشینم روی پل و نگران اینم که اگر گربهای پیدایش شود روی پلی که باز میشود تا راه بدهد به کشتیها، چه بلایی سرش میآید. سُر خواهد خورد و پنجههایش را روی آسفالت خواهد کشید یا چنگ خواهد انداخت به تیر چراغی چیزی؟ توی هتل برنامۀ زمانبندی باز و بستهشدن پلها را گذاشتهاند که من از آن سر درنمیآورم و گمانم گربهها هم، و باز یادم میرود روسیه اصلاً گربه ندارد، و یادم نمیماند نِوا بوی گند ماهی و شوری میدهد یا نه.
نشسته بودیم در اتوبوس و من نمیتوانستم با آن ولادیمیر-دمیتری کنار بیایم و الکساندر دوم میپیچید میان خانههای همهیکشکل و میگذشت از کنار پیکرههای یونانی-رومی و کلیساهای طلایی. خیابان تنگی بود که روی پلهای کوچک بالا و پایین میرفت و دیوارهایش سبز و پیچکبسته بود. شبیه روسیه نبود اصلاً. شبیه آن شهر گیلان بود. رشت، انزلی یا زیباکنار، با بوی کباب ترش و ترش تره و میرزا قاسمی و دانشجوهایی که با لذت اولین سیگار سر صبح را آتش میزدند و روی آتش، باقیماندۀ شام دیشب را گرم میکردند. راستی مخفف ولادیمیر چه میشد؟ ایوان؟ وانیا؟ آلیوشا؟ یا اصلاً مخفف نداشت؟ میرفتیم و مهراد ساکت بود و شهرام شبپره در عصر الکساندر اول جا مانده بود. میرفتیم و سنتپیترزبورگ شروع شد، حیف که موقع شبهای سپید نبود.
Views: 271