زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

سفرنامه روسیه- بخش اول: مسکو (یک تا چهار)

تارا فرسادفر

یک.
ما گروه روبان سفید هستیم. وقتی راهنمای‌مان – که موهایش فر است و مردد بین لجوجانه یا فراموش‌کارانه سیاه‌ ماندن و مطیعانه سفید شدن، و پولیور آبی‌اش را از گرمای تهران همراه آورده – این را می‌گوید و می‌خواهد جمع شویم گوشه‌ای در دیدرس او، برخلاف انتظار من، هیچ‌کس از خودش عکس‌العملی نشان نمی‌دهد و به کس دیگر لبخندی از سر درک مشترک این شوخی تحویل نمی‌دهد. همه سرشان شلوغ است و چمدان‌هاشان را جمع می‌کنند گوشه‌ای، همان‌طور که اردکی جوجه‌هایش را ردیف و مرتب می‌کند. نگاه گنگی به پدرم می‌اندازم که آن هم بی‌جواب می‌ماند. این‌جا کسی به یاد هانکه نیست، یا نمی‌شناسدش. من هم زود او را فراموش می‌کنم. وقتی هم خانمی پیر و صورتی‌پوش، این سوی گیت به دقتِ بارکدخوان روبان‌های گره زده به دستۀ چمدان را بررسی می‌کند و می‌گوید: «White Ribbons, yes please» با لهجۀ تمام بریتانیایی، و کپه‌مان می‌کند یک گوشۀ خالی و بی‌روح فرودگاه، این شوخی دیگر به غذایی سرد شده و از دهان افتاده می‌ماند. این‌جا باید هانکه را فراموش کرد، و فکر کرد به تارکوفسکی و داستایوفسکی، لرمانتف و زویاگینتسف.

اما بیرون فرودگاه، آن طور که راهنما دیروز زنگ زد و تأکید کرد، سرد نیست. پدرم مدت‌هاست اعتقادش را به هواشناسی از دست داده و برایش عجیب نیست. من اما حسابی سرخورده می‌شوم. بیرون، کبوترها، یا کفترهای روس که حسابی تپل و تنبل‌اند و ته‌رنگ سبز و بنفشی مثل طاووس دارند، با بی‌خیالی از خیابان رد می‌شوند. نه می‌پرند، نه می‌دوند، نه پرواز می‌کنند. آقای گرامی – تنها هم‌سفری که تا به حال در میان این همه چهرۀ ناآشنا و بی‌اسم، به خاطر لهجۀ مازنی‌اش متمایز و آشنا شده – می‌گوید این پرنده‌ها انگار خیال‌شان راحت است که کسی کاری به کارشان ندارد. می‌گوید جایی که آن‌ها هستند، همۀ موجودات ترسویند، و من وسوسه می‌شوم جلوی چشم‌اش پرندۀ سینه‌سفید تپلی را بگیرم و فشار دهم و خام‌خام بخورم. وسوسۀ غریبی که همیشه موقع تماشای پرنده‌ها سراغم می‌آید. وسوسه می‌شوم بگویم یک جورهایی هم‌شهری هستیم، و می‌دانم که آن‌جا، تک و توک گربه‌هایی که آدم می‌بیند هم ترسویند، چه برسد به پرنده‌ها، اما خیلی وقت است میلی به حرف زدن ندارم، شاید هم زیادی کمرو و خجالتی‌ام. به آقای گرامی سر تکان می‌دهم و لبخند می‌زنم. با خودم فکر می‌کنم یک بار که رفتیم شمال می‌روم و به او سر می‌زنم. در آمل تایرفروشی دارد و بعید است پیدا کردن‌اش سخت باشد. اما می‌دانم هیچ‌وقت این‌کار را نخواهم کرد.

بیرون فرودگاه ونوکووا ، از آن هواهاست که آدم دل‌اش می‌خواهد سیگاری (سنگین و سرسام‌آور) آتش بزند. هوایش شبیه یک دم صبح است در جاده‌ای اطراف رشت یا انزلی که اسم‌اش را نمی‌دانم. صبح‌های بعد از شب‌بیداری، همیشه مثل فرود یک نمایش تراژیک‌اند، اما این‌جا در ونوکووا، ما هنوز در پیش‌درآمدیم، همسفرها و چند نفر روس‌ کنار ستون‌های لخت و بدریخت فرودگاه را تماشا می‌کنیم تا اتو‌بوس، کند و سر صبر می‌رسد، انگار منتظر است کبوترها با آرامش به پیاده‎رو بیایند. خانم پیر صورتی‌پوش به صف می‌فرستدمان تو و چمدان‌های روبان‌سفیدِ بی‌صف هم تلمبار می‌شوند توی اتوبوس. راه می‌افتیم. مسکو شروع می‌شود.

the-novodevichy-convent-1913

دو.
فهمیده‌ام در نُوُدِویچی  (Novodevichy) آدم‌های معروف زیادی دفن شده‌اند: بولگاکف، آیزنشتاین، شوستاکویچ، مایاکوسکی، استانیسلاوسکی و خیلی‌های دیگر. من هیچ‌کدام‌شان را ندیدم. حتی روحم از وجود روح‌شان در آن گورستان خبر نداشت. این‌ها را بعدتر فهمیدم. آقای راهنما بنا به دلایلی نامعلوم مولوتُف (Molotov) و توپولِف(Topolev) یا همان توپولُف خودمان را مهم‌تر تشخیص داده ‌بود. شاید چون گروه روبان‌سفید حس نزدیکی بیش‌تری داشت با کوکتل مولوتف و توپولف‌های ناامن بدنام.

نُوُدِویچی ترسناک است و زیبا. ترسناک، نه مثل شبی پر از شبح و اسکلت‌های تبر به‌ دست و سایۀ کدوتنبل‌های بدجنسِ هالووینی، و نه زیبا مثل یک باغ سرسبز و کلیشه‌ای با فواره‌هایی هم‌قد و قوارۀ درخت سیبی پربار. البته سبز هست و پر از گیاهانِ زیادی زنده و متناقض و گل‌های شاد، و مثل هر چیز دیگرِ مسکو، بزرگ و دل‌باز. شبیه بهشت‌زهرا نیست. من قطعۀ هنرمندان نرفته‌ام، اما حتماً شبیه آن هم نیست. در بهشت‌زهرا اگر اول صبحی پاک و سفید و نمور مثل این، ناگهان حس کنی چقدر حالت خوب است و دلت می‌خواهد بگردی میان سنگ‌های شکسته و نشُسته و گل‌های ‌خشکیده، از خودت بدت می‌آید و فکر می‌کنی حتماً باید غمگین باشی. با یک جور غم معنوی و ماورایی. باید یک چیزی‌ت باشد. آب دماغ‌ات راه بیفتد. پایت را روی قبرها نگذاری؛ قبر کوه‌نوردی ناکام و گرفتار در سرما، یا مادری معمولی و جوان، یا قبر سه طبقۀ نزدیکانت. نُوُدِویچی این‌طور نیست. در نُوُدِویچی می‌ایستی جلوی چخوف و هیچی‌ات نمی‌شود. باید به خودت سیخونک بزنی که: این آنتون چخوف است! که باید مو به تن‌ات سیخ شود، اشکی باشکوه در چشمانت حلقه بزند. چخوف سنگ قبر کوچکی دارد، به شکل کلبه‌ای بلند که روی بامِ شیبدارش سه درخت روییده به نشان سه خواهر. من درخت آلبالو را نمی‌شناسم اما لابد سه درخت تلویحاً به باغ آلبالو هم اشاره دارد، شاید حتی نشانه‌ای هم باشد از دایی وانیا، شخصیت چخوفی محبوب من. مردم ایستاده‌اند و با مقبرۀ چخوف عکس می‌گیرند. صحنۀ دل‌پذیری نیست. بیش‌تر مثل شلغم خوردن است با معدۀ خالی. من هم راه‌ام را می‌کشم و می‌روم. راست‌اش اول‌اش قبر را اشتباه گرفتم. سرگردان بودم میان سنگ‌قبرهای متنوع و عجیب که اشتباه‌اش گرفتم. نُوُدِویچی حتماً در شب خیلی وحشتناک است. در شب، رد می‌شوی و مرد موسیقی‌دانی را می‌بینی که از کمر بیرون آمده از سنگی و ویولن می‌زند، زوجی رقاص و مشهور که نمی‌شناسی دست در دست هم زانو زده‌اند مثل ارواحی انتقام‌جو با چشم‌خانه‌هایی خالی، و دلقکی مشهور هم هست که نمی‌شناسی با سگی که آشنا به نظر می‌آید، و دلقک همین‌طوری هم ترسناک است. بیش‌تر قبرها همین‌طورند: نیمه‌مجسمه‌وار، مثل آن کتاب کودکی که دخترکی کاهنه در سنگ‌های جادویی جایی مخوف -شاید یک معبد یا قربانگاه- گرفتار و گوشت و خون‌اش یکی شده بود با گردش و نبض سنگ‌ها. دلم آشوب شده و نمی‌فهمم این بوریس یلتسین کیست که سنگ‌اش یک پرچم بزرگ روسیه است، افقی و مواج شبیه پتو. آیا سنگ مناسب نداشته‌اند و جای سرخ‌اش قهوه‌ای گذاشته‌اند. نمی‌فهمم خروشچف (خودشان می‌گویند خروشف) مگر چه کار کرده که سنگ‌اش عمودی و شطرنج‌وار است و سرش در نیمۀ تاریک – که به نظرم قضاوتی سنگ‌دلانه و ناجوانمردانه می‌آید، چون نباید پشت سر مرده حرف زد. از اول سفر من با خواندن هر تابلوی بی‌ربطی در خیابان، به خاطر مهارتم در خواندن خط سریلیک فخر می‌فروختم و همه را کلافه کرده بودم، اما بعد به همین راحتی، قبر چخوف را اشتباه گرفتم. وقتی آقای راهنما گفت این مقبرۀ آنتوان چخوف است، با بدشانسی گیر کرده‌ بودم میان جمعیت. در صحنه‌ای باشکوه، ایستادم روبه‌روی سنگی ساده، در هوای ابری عینک به چشم زدم -مثل عزاداران محترم- و آماده شدم برای لحظه‌ای که حسی تکان‌دهنده از میان سنگ ساطع شود، و مادرم که از دور داد زد «پشت سرته!» خودم را از تک و تا نینداختم که مثلاً این هم شخص مهمی‌ست و شما نمی‌شناسید. من گوگول را هم دیدم. سنگ‌قبرش ساده بود. شبیه شنل نبود. مردگان زرخرید هم از تویش بیرون نجسته بودند. راستش از ملاقات با هیچ‌کدام‌شان حس حاصی به من دست نداد. هیچ‌وقت حس خاصی از دیدن مرده‌ها به من دست نداده. حتی همان یکی دوباری که سر قبر پدربزرگ و مادربزرگ رفتم، در بهشت‌زهرا. که به نظر همه عجیب است، مثل وقتی که آدم وسط عزاداری خنده‌اش می‌گیرد، و این خنده از خنده‌های معمولی بدتر است. کش‌دار است و واگیردار و مایۀ آبروریزی. بی هیچ حس خاصی، و با دل‌آشوبه‌ای بی هیچ دلیل خاصی، روی نیمکتی می‌نشینم. مرده‌ها از قبرها بیرون آمده‌اند. روی زمین همه جای سنگ‌فرشِ تمیز و پهن و در ترکیبی زیبا با رنگ سبز، دسته‌های رنگی گل‌های ریز و تازه در آمده. مخصوصاً کنار پرچم یلتسین. تهران اگر باشد از آن گل‌هاست که انگار به آدم زبان‌درازی می‌کنند و من دوست‌شان دارم و از خودم خجالت می‌کشم که آن گل‌های شوم و مرده را دوست دارم. گل‌های روسیه را نمی‌شناسم، یلتسین و خروشچف خوش‌آوا را هم. آن زن را هم نمی‌شناسم. پیکری‌ست سنگی و تمام‌قد با زیبایی استثنایی. زن آدم مهمی بوده حتماً، و فکر می‌کنم کاش زنده بود. کاش وقتی زنده بود می‌دیدم‌اش. از آن زن‌هاست که می‌شود بی‌دلیل عاشق‌شان شد. و این عشق را با خود برد، تا تهران، تا بهشت‌زهرا، میان خاک‌سپاری آشنایی دور و بی‌ربط.

سه.

بانوی پیر در بارانی صورتی، تاتیانا است. تاتیانا به نظرم اسمی روسی نیست و طول می‌کشد تا بفهمم او راهنمای محلی ما در مسکوست. معلم زبان است و انگلیسی را سلیس و شمرده و با تأکید حرف می‌زند. انگار سعی دارد نکتۀ پیچیده‌ای از دستور زبان را به مشتی شاگرد گیج و نفهم حالی کند. اما در هیچ حالی «Please» از زبانش نمی‌افتد. موی بور و مشکوک به رنگ‌شدنی دارد تا پایین گوش و کیفی سوزن‌دوزی‌شده با صحنه‌ای از نقاشی‌های روکوکو، یادآور دربار یکی از لویی‌های پرشمار. زن و مردی هستند در تالار یک قصر با گلدان‌ها و تابلوهای بزرگ و میزی یک گوشۀ تالار. مردی در حال خوش و بش ایستاده پشت صندلی زن، و زن انگار همان‌طور که مرد دیگری در حال گذر از تالار است، دارد از جایش بلند می‌شود. در واقع نیم‌خیز است. مثل وقتی که استادی وارد کلاس می‌شود که احترامی برایش قائل نیستی و به جای بلند شدن، کمی خودت را روی صندلی جابه‌جا می‌کنی. کیف رنگ‌هایی دارد مرده و نخودی و سبز کدر و قهوه‌ای سوخته.

چیزی از راهنمای ایرانی نمی‌دانیم. حتی اسم‌اش را پدر دیروز همان‌جا پای تلفن فراموش‌ کرده. آقای راهنما همان‌طور که از فرودگاه دور می‌شویم، و به هتل – هرچه می‌رویم – نزدیک نمی‌شویم، از جغرافیای پهناور روسیه می‌گوید. از دریاها و همسایه‌هایش. نقاط مورد بحث‌اش را به سبکی انتزاعی در هوا می‌چیند و نشان می‌دهد. از شهرها و آب و هوا می‌گوید. از این‌که چقدر آب زیاد دارد، چقدر هوایش خوب است، چقدر درخت دارد. درخت‌های عجیبی دارد. بلند تا بی‌نهایت، و بی‌نهایت باریک و سفید با برگ‌هایی نه چندان انبوه و نه چندان تیره. تمام اطراف بزرگراه، از همین درخت‌هاست. به خواهرم می‌گویم: «این‌جا خرس قهوه‌ای داره ها.» چشم‌هایش گرد و خوشحال می‌شود. می‌گویم: «خرس قهوه‌ای نماد روسیه است.» از چیزی که می‌گویم خیلی مطمئن نیستم و به روی خودم نمی‌آورم، اما او دارد در ذهن‌اش خرس‌های بزرگ و پشمالویی را می‌بیند در همین بیشه‌های کنار بزرگراه، تصور می‌کند که سروکله‌شان پیدا می‌شود در کانال‌های آب و حیاط‌پشتی خانه‌ها، انگار تمساح‌هایی کسل باشند که از سر شکم سیری سر درمی‌آورند از خانه‌های فلوریدا، یا راکون‌های مهاجم و خشمگینی که شبیخون می‌زنند به کابینت‌های پر از بیسکوییتِ خانه‌ای در نمی‌دانم کدام ایالت امریکا. می‌پرسد: «خرس قطبی چی؟» آقای راهنما از سیبری می‌گوید. از تبعید به سیبری و شاید از اسکیموها. گمانم گفت که روسیه تهش می‌رسد قطب شمال، یا من این‌طور خیال می‌کنم. اسکیموهای آخرِ روسیه اسکیموهای واقعی‌اند یا روس‌هایی اسکیمو؟ دلم نمی‌خواهد قطب، روسیه باشد و روس‌ها اسکیمو. دو دل می‌شوم که بپرسم، اما آقای راهنما حالا دارد از ورزش حرف می‌زند. از تیم زنیت سنت پترزبورگ می‌گوید که امسال در لیگ اروپاست. و این‌که این قسمت حرف‌هایش مخصوص آقایان است و خانم‌ها حتماً حوصله‌شان سر می‌رود. من و صبا نگاه‌های معناداری رد و بدل می‌کنیم. زنیت در لیگ اروپا نیست، در لیگ قهرمانان است. با والنسیا هم‌گروه است. زسکا مسکو هم هست. هم‌گروه منچستر‌یونایتد. آقای راهنما امتیاز منفی می‌گیرد و دیگر حرف‌هایش را پی نمی‌گیریم. شهرام شب‌پره دارد در اتوبوس می‌خواند: «تو که صد تا یار داری هزار هزار سوار داری.». آقای راهنما ادعا می‌کند این‌ها انتخاب خود الکساندر است. الکساندر، آقای راننده، تجسم مرد روسِ زیادی ودکا خورده است. تپل و بور و سرخ و سفید در لباس‌های خاکی‌رنگ از آن‌هایی که در تارزان می‌بینیم، بیش‌تر مناسب برای استتار در جنگل موقع شکار خرس قهوه‌ای. شهرام شب‌پره می‌خواند و من از پنجره روسیه را می‌بینم. راننده‌ها، مثل دخترهای دم فرودگاه، همه در حال سیگار کشیدن‌اند و صحبت با تلفن. مردی را تماشا می‌کنم با مو و ریش لخت و بور و بلند تا زیر فرمان که دختر کوچک‌اش را به پیک‌نیک می‌برد و حتماً اسم‌اش نیکولای است. اتوبوس توریستی دیگری در تمام ترافیک به موازات اتو‌بوس ما حرکت می‌کند و تویش مردی شرق آسیایی هست که نگاهش نمی‌کنم، اما حس می‌کنم به من زل زده و معذب‌ام می‌کند. نفسی عصبی می‌کشم و با گرسنگی تکیه می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم. شهرام شب‌پره هیچ‌جور با روسیه جمع نمی‌شود. دارد می‌گوید: «با من فقیر خسته تو بگو چه کار داری.» خرسی قهوه‌ای از لای درخت‌ها سرک می‌کشد و ناپدید می‌شود. جنگل‌ها هم ناپدید می‌شوند. به هتل نزدیک می‌شویم.

palm_sunday_near_the_spassky_gate

چهار.

کلیسای سنت واسیلی برخلاف آن‌چه در کتاب‌های درسی ما نوشته بودند، نه اسم‌اش سنت باسیل است و نه گنبدهای دوار و مارپیچ‌اش شبیه قارچ و توت‌فرنگی‌اند، و برخلاف عکس‌های کارت‌پستالی‌اش که همه در نور روز و همه از یک زاویه است، شب‌اش قشنگ (قشنگ‌تر) است.

شب است. دوباره، یا شاید سه‌باره آمده‎‌ایم میدان سرخ. سه بار در یک روز، هر بار از یک ورودی. تولد مسکو است. 868 ساله شده و شهر پر است از بادکنک. امشب آتش‌بازی‌ست. آتش‌بازی‌اش شبیه چهارشنبه‌سوری‌ست، و اگر کسی به گوش‌اش خورده باشد که احتمال حملۀ تروریستی در روسیه زیاد است و در خیابان همین‌طور بی‌هوا سرش را بیندازد پایین و برود، ممکن است از ترس زهره‌ترک شود. زهره‌ترک می‌شوم و کمی طول می‌کشد متقاعد شوم این همه صدای ناجور فقط حاصل یک سری فعل و انفعال شیمیایی‌ست که چند تایش را قبلاً در دبیرستان حفظ کرده بودیم و از آن‌ همه فقط یادم مانده سفید، منیزیم است، شاید هم منگنز، نمی‌دانم. من از چهارشنبه‌سوری بیزارم، از حرکات خشن و ناگهانی و صداهای زبر و زمخت و ترقیدن و ترکیدن و دود و انفجار. از لحظۀ انداختن سیگارت، از لحظۀ روشن‌کردن سیگار، از زنبوری و نارنجک و پروانه. یادم می‌آید یک شب در بلغارستان هم آتش‌بازی بود. آتش‌بازی‌ای که مناسبت‌اش را نمی‌فهمیدیم و از پنجرۀ اتاق هتل تماشایش کردیم بر دریایی که اسم‌اش را نمی‌دانم، و بر میدانی که نمی‌شناسم، میدانکی با برج و کلیسایی کوچک و سفید و ساعتی بی‌زمان بر برج. مثل این بود که کادویی بگیری و نفهمی چرا. ما هم نفهمیدیم. شاید تولد وارنا بود، یا تولد دریای بی‌نام. شده تولدم بیفتد توی چهارشنبه‌سوری و من با پیژامه کیک ببُرم و کادوها را ببَرم زیر پتو و قایم شوم. چهارشنبه‌سوری‌ها همیشه بدترین تولدهای من بوده‌اند، و تولد خودش به اندازۀ کافی بد هست.

‌‌امشب رژۀ نظامی‌ست: روبه‌روی کاخ کرملین و سرخیِ دیوارها و پیست سر هم بندی شدۀ اسب‌دوانی که در روز، داربست‌هایش منظرۀ برج‌ها و کلیساها را حسابی خراب کرده بود. سربازها در لباس‌های سرخ و خاکستری طبل‌زنان می‌گذرند و ما بلیت‌نخریده‌ها از پشت میله‌ها تماشا می‌کنیم. از پشت میله‌ها بهتر است. امن‌تر است. ستاره‌ای سرخ را در آسمان تماشا می‌کنم و رژه و آتش‌بازی را که هیچ خشونتِ چهارشنبه‌سوری را ندارند. من فقط از سربازها، از نگاه‌شان خوشم نمی‌آید. انگار هر لحظه ممکن است یورش بیاورند این طرف میله‌ها و به جرم حملۀ تروریستی دستگیرمان کنند. مورمور می‌شوم. عقب‌نشینی می‌کنم در بن‌بست عریضِ روشن‌شده با لکه نورهای یکدست. شبیه نورهای حشره‌وار و گریزانی‌ست در بازی کامپیوتری پیتر پن که باید در نقش خود پیتر، یا پری سبز کوچک، یا دخترک پیژامه‌پوش، پرواز می‌کردی بالای شهری زمستانی و غریب -شاید مسکو- آن نورها را جمع می‌کردی در فانوس‌ات و موجوداتی دیومانند و کریه هم بودند که مزاحمت می‌شدند، باعث می‌شدند سقوط کنی. سقوط کنی در برف و روی سر موژیک‌های سرخ و سفیدی که می‌رفتند سمت کلبه‌هاشان. مردی ایتالیایی پیدا می‌شود و از مهراد (بالاخره اسم راهنمامان را فهمیده‌ایم.) چیزی می‌پرسد و مهراد به ایتالیایی با او خوش و بش می‌کند. گمانم خیلی جاها رفته و می‌رود. از ایتالیا و اسپانیا و نروژ و بلژیک گرفته تا برزیل و پرو و آفریقای جنوبی. خارجی‌ها را هم می‌آورد ایران. می‌برد اصفهان و شیراز، و من نمی‌دانم چه می‌گوید از کاشی‌های اصفهان و نخودیِ گنبد شیخ‌لطف‌الله با رگه‌های فیروزه‌ای. از واسیلی که چیز زیادی نمی‌گوید. از واسیلی سرزنده و طنازِ بیزانسی. هیراد به نظر می‌رسد هزاران دوست داشته باشد. از راهبی تبتی گرفته تا گارد مخصوص ملکۀ انگستان و مردی خرافاتی در غروبی گرم در یک ساحل برزیل. از هر زبان چند کلمه‌ای بلد است. از روسی «پاژالوستا» یعنی لطفاً، و «لطفاً در را ببندید.» که من یاد نگرفتم، از اسپانیایی?son de España و «زنده باد اسپانیا» و از ایتالیایی «حال‌تان چطور است؟» و «خوش آمدید»، انگار روسیه خانۀ خودش باشد. گمانم همه جا همین‌طور است. طوری رفتار می‌کند انگار خانۀ خودش است. راحت و جسور. ناگهان غیب‌اش می‌زند و می‌بینی با دختری روس و غریبه گرم گرفته، یا به دختری چیزی می‌گوید که نمی‌فهمی و می‌گذرد، و آن دختر که پیش‌تر سرد و عبوس به نظر می‌آمد می‌خندد و جوابی می‌دهد که نمی‌فهمی. تکیه می‌دهم به دیوار و در آسمان صاف و سرمه‌ای متخلخل، گنبدهای واسیلی را تماشا می‌کنم. درخشش‌اش شبیه ماژیک‌های شب‌رنگ است. مثل مغناطیس عمل می‌کند و خودش را به رخ می‌کشد. زندگی دوگانه‌ای دارد. دوگانه مثل ورونیک، مثل آن دختر در دریاچۀ قو، یا غول سبز زشتی که روزها شاهزاده‌‌خانمی سبزپوش بود و نه چندان زیبا. واسیلی در شب، معصومیت و کمرویی روزش را ندارد. گنبدهای پیچان و تیغ‌تیغی و رنگارنگ‌اش انگار با چوب جادو روشن می‌شوند. انگار از همان گَرد نورانی که پیتر پن در آسمان جمع کرده پاشیده‌اند رویش. نمی‌فهمم چرا در کتاب‌ها می‌نویسند قارچ و توت‌فرنگی. شبیه فرفره و یویو است. شبیه آب‌نبات بزرگ رنگی است. شبیه چیزی که آدم دوست دارد در تولدش داشته باشد. چرا قارچ؟ من از قارچ به اندازۀ آتش‌بازی و توپ و ترقه بیزارم.

(ادامه: پنج، شش)

این سفرنامه را تارا فرسادفر دو سال پیش برای «کارگاه» نوشت. مفصل و بسیار متنوع است، در دو بخش و 21 قسمت که به‌تدریج در چند نوبت منتشر خواهد شد.

Views: 719

مطالب مرتبط

یک پاسخ

You cannot copy content of this page