یازده.
با تاتیانا خداحافظی نکردیم. یادمان رفت. این گناهی نابخشودنیست و خورهای که تا آخر عمر ما را خواهد خورد. مثل اینکه عزیزی را از دست بدهی و یادت بیاید که درست روز مرگش، خواسته بود برایش ساندویچ محبوباش را بخری و نخریدی، یا با خودت ببریاش گردش و نبردی، یا برای نظرش دربارۀ چراغ احمقانه و جدیدی که خریده بودی، تره هم خرد نکردی. من از خداحافظی متنفرم. از خداحافظی وقتی مصممی چیزی را در ذهنت ادامه دهی، چیزی را با خودت داشته باشی تا ابد، یا تا چند سال حداقل. اما این هم توجیه خوبی نیست. چرا یادمان رفت؟
دیر خوابیدیم و زود بیدار شدیم و همه خوابآلود بودیم. آدمِ صبح، زود بیدار شدن و نانِ تازه خریدن و کوه رفتن نیستم. آدم شبزندهداری هم. آدم خسته و خوابآلودی هستم. یادم نمیآید دیشب تا ساعت چند در اتاق میرفتم و میآمدم و تقلا میکردم وسایلم را جمع کنم. همهچیز مثل بقایای گوشت و خونِ بمبگذاری انتحاری، در تمام اتاق، روی تختها، روی میز و زمین پخش بود. صبا مثل من نیست. از آن آدمهاست که برای هر چیز جایی مخصوص دارند و تا اتاق را تحویل میگیرند چمدانشان را باز و لباسهاشان را آویزان میکنند در کمد و دو روز قبلِ رفتن، چمدانشان بسته و مرتب است. ایستاده بودم چپچپ نگاهش میکردم که در پیژامۀ جدید و سفید گلبهیاش خیلی زودتر از آن که نیمی از وسایلم را پیدا کنم به خواب رفته بود. غر میزد که باید برویم دوستمان را پیدا کنیم. دوستمان، همان مرد سوئدی یا فنلاندی یا اسکاتلندی. میگفت باید با او خداحافظی کنیم و بگوییم دوستش داریم، و به او فکر خواهیم کرد. نمیدانستیم کدام اتاق است. اگر هم میدانستیم بعید بود برویم سراغش. من کمروتر از اینها هستم و او تنبلتر. گفتم حتماً یک بار دیگر او را خواهیم دید. صبح موقع تحویل اتاق، یا سر صبحانه. صبا یک بار موقع صبحانه دیده بودش. میگفت با عجله وارد رستوران شد، مثل کسی که چیزی حیاتی، مثل یک اسلحه یا نقشۀ گنج یا شناسنامهای چیزی جایی قایم کرده باشد هجوم برد به میز نوشیدنیها و لیوانی آبمیوه -آبپرتقال حتماً- برای خودش ریخت، همانطور سرپا و وسط راه نوشید و بعد آرام و سر فرصت، بشقابی برداشت و رفت سراغ بقیۀ چیزها. گفتم ممکن است باز هم ببینیماش. اشتباه میکردم. من و صبا دیگر هیچ وقت او را ندیدیم، پدرمان چرا، همان روز آخر در آسانسور با او هممسیر شده بود. یواشکی خواسته بود عکسی بیندازد از او که با دستپاچگی – دستپاچگیِ همراه با یغوریِ مارتین ایدنوار – وارد آسانسور شده بود، به زبانی ناشناس چیزهایی بلغور کرده بود و دکمههایی را بیهوده فشرده بود. پدرم عکس را گرفته بود. اما دوربین گوشی صدای تقلبی شاتر در آورده بود، و مرد برگشته و با بلاهت خندیده و اشاره کرده بود به او، نمیدانم به پدرم، یا به گوشیاش. پدرمان را سرزنش کردیم که دوستمان را مسخره کرده و باعث خجالتاش شده. گفت که طرف هیچ نفهمیده، فکر کرده پدرم دارد از خودش عکس میگیرد. برگشته و از سر صمیمت خندیده. صمیمیتی که مثل هالهای دور جسم بزرگاش را گرفته بود. وقت نشد عکس را نشانمان بدهد. حتماً عکسیست با قاببندی کج و معوج، با جسمی تار و حجیم و آبیرنگ و کلهای بور و بزرگ میانش. راستی اسماش چه بود؟
از نیمهشب خیلی گذشته و لباسها هنوز به طرز خطرناک و تهدیدکنندهای روی تخت افتاده بود. کفشم را نمیدانستم کجا بچپانم و مسواکم که در حمام مانده بود و یادم میرفت برش دارم در ذهنم به غولی بیشاخ و دم تبدیل شده بود. مهراد گفته بود باید ساعت شش بلند شویم و هشت از هتل بزنیم بیرون. میگفت باید «خشم شب» بگذارد، و من نمیدانستم «خشم شب» چی است. شاید فیلمی هندی بود مثل شعله، شاید فیلمی اکشن از بروس لی. میخواست شب بگذارد تا خوابش نبرد صبح جا بماند. میدانستم خواب نیست، که افکاری که نمیتوانم حدسشان بزنم نمیگذارند بخوابد. چمدان بزرگ و سیاهاش را که نمیدانستیم و نفهمیدیم تویش چی است بسته و گذاشته دم در. خودش هم آماده، با پلیور آبی و جین و کاپشن سیاه دراز کشیده روی تخت، اما نمیخوابد. بیخیال بستن چمدان شدم. همیشه این تناقض حلنشدنیِ وسواس برای تمام کردن کارها و بهکلی بیخیالشان شدن و موکولشان کردن به زمانی نامعلوم – زمانی امن و قابل اطمینان در آینده – در من وجود داشته. نشستم روی تخت و باقیماندۀ نوشابهام را مزمزه کردم. پسری که در مکدونالد کار میکرد، وقتی میخواستم سفارش «فیش برگر»م را به «چیکن برگر» تغییر دهم در چشمهایش نگاهی بود که انگار اگر یک کلمۀ دیگر انگلیسی حرف بزنم خودش را به کشتن خواهد داد. زنی نشسته بود کنار پنجره، به روسی در تلفناش داد میزد و گریه میکرد و سیبزمینی سرخکرده میخورد، سر صبر و با میل. چه میگفت؟ برای چه گریه میکرد؟ نمیدانستم. نمیفهمیدم در سر روسها چه میگذرد و اینهمه خودداری و سردی و بداخلاقیشان کمکم داشت در ذهنم تبدیلشان میکرد به آدمفضایی. آدمهایی از بُعدی دیگر. من به چه فکر میکردم؟ دلم برای مسکو تنگ میشد؟ نمیخواستم به این فکر کنم. همیشه از آخرینها بدم میآمده. از آخرین شب و آخرین پپسیام در مسکو هم. دلم میخواست بخوابم. دلم میخواست پریهای مهربان زیبای خفته چمدانام را میبستند. دست آخر تسلیم شدم و خیال مرتب بودن را از سرم به در کردم و همه چیز را چپاندم در چمدان و فشار دادم و بهزور درش را بستم. شیوۀ منحصربهفردم در بستن چمدان که به اختراعاش مینازم. تقصیر چمدان و خستگی بود که یادمان رفت؟
در راه فرودگاه، همه بداخلاق و خوابآلود بودند و الکساندر هم شهرام شبپره نگذاشت. شاید با ما قهر بود. مهراد پشت سر هم خمیازه میکشید و چیزی نمیگفت. حتماً تا صبح «خشم شب» تماشا کرده بود. تاتیانا اما روز آخری تازه یخاش وا شده بود. برایمان یک نسخۀ ِDark Eyes روسی خواند، با صدایی خوب و خوشایند و گرمایی که در او سراغ نداشتیم. گرمایی مثل گلولهای ته دلش. چیزهایی گفت دربارۀ چشمهای آدمها، چشمهای ایرانیها شاید – که گوش نکردم و یادم نماند – و دعوتمان کرد زمستان بیاییم روسیه، از زمستان روسیه نترسیم. حرفهایش مرا میترساند و دلم نمیخواست گوش دهم. حرفهایش برف را از روی این حقیقتِ قایمشده کنار میزد که اگر زمستان به روسیه نیایی، اگر مثل ارتش ناپلئون و نازیها در برف و سرما گرفتار نشوی و خودت را نپوشانی در کت روباه قطبی و کلاه پوست قاقم و خز سمور، انگار هیچوقت در روسیه نبودهای. همانطور که اتوبوس به سمت فرودگاه میرفت حس میکردم خاطرۀ مسکو، تصویر مسکو، لحظۀ مسکو، از دستم میلغزد. چه برسد که هنوز برف هم نیامده بود. هنوز تابستان بود. اما تلخی این حرفش هم نبود که باعث شد یادمان برود با او خداحافظی کنیم. اصلاً از یاد بردن، دلیل خاصی ندارد. آدم فقط یادش میرود، تا جایی دیر و بیربط یادش بیاید، و از خودش شرمنده و عصبانی شود، یا دلش حسابی بگیرد. تاتیانا را با کت صورتی و وقار و نجابت انگلیسیاش جا گذاشتیم پشت گیت. همین که پایمان را گذاشتیم در سالن ترانزیت یادمان آمد. جایی بیهوده برای بهیادآوردن. پدر یادش مانده بود. با او خداحافظی و شاید دعوتش کرده بود ایران. پدر فقط دوستمان را از ما ندزدیده بود. تاتیانا را هم دزدیده بود.
مهراد حالا داشت از ماریا حرف میزد. انگار او هم بهکل تاتیانا را از ذهناش پاک کرده بود، و من یاد آن روز افتادم: ایستاده بودیم دم یکی از کلیساهای بیشمار محوطۀ کرملین، مهراد داشت از تاتیانا تقدیر و تشکر میکرد. تاتیانا -نمیدانم از کجا- فهمید او چه میگوید، دستش را دراز کرد تا ببوسد و همه خندیدند و دست زدند و به شوخی کِل کشیدند. حالا حرف از ماریا بود. ماریای جوان و کلهشق و سیگاری و کمی بیادب که شبیه تاتیانا نبود و با مهراد نمیساخت و در تورهای قبلی مسافرها نزدیک بود او را به مهراد بیندازند. میگفت امیدوار است راهنمای محلی سنتپترزبورگ کس دیگری باشد. کسی که مثل تاتیانا، حساب لحظه به لحظۀ برنامه را داشته باشد و نظمی آهنین و دقتی آتشین. ما خدا خدا میکردیم ماریا باشد، و مهراد عاشق ماریا باشد. از آن عشقهایی که دو طرف میخواهند سر به تن آن یکی نباشد.
روی آخرین پلۀ هواپیما میایستم و آخرین هوای مسکو را فرو میدهم. خوب است آدم حساب همۀ آخرینها دستش باشد. سوار میشوم. مسکو تمام میشود.
Views: 246