هشت.
متروی مسکو، عمیقترین جای زمین است. طوریست که انگار اگر کمی پایینتر بروی، به گوشتۀ زمین میرسی و فرآیند تشکیل سنگهایی را از نزدیک میبینی که به دقتِ درصد ترکیبات و ترتیب تشکیل، در زمینشناسی خواندهای. مترو برای کسانی که ترس از فضاهای بسته، ترس از عمق و ارتفاع، ترس از شلوغی و بوی ودکا و پلهبرقی دارند، هیچ مناسب نیست، همینطور برای کسانی که تنگی نفس، مشکل قلبی-عروقی یا عصبی دارند، و من مجموعهای هستم از امراض خودساخته و ترسهای تلقینی که اسمشان را گذاشتهام فوبیا. فوبیای قارچ، فوبیای پای برهنه، فوبیای فضای باز و بسته.
متروسواری، برنامۀ شب اول مسکو است، بعد از مکدونالد اجباری و تحویل اتاق و استراحتی کوتاه در حد بررسی حمام و دستشویی و کانالهای تلویزیون. متروسواری در مسکو، کاری فرمالیستی و «هنر برای هنر» و اساساً روسیست: سوار مترو نمیشوی که جایی پیاده شوی، یا درواقع جایی بروی، سوار مترو میشوی که سوار مترو شوی، همین. مترو را ببینی و ایستگاهها و آدمها را. میگویند ایستگاههای قشنگی دارد. برنامۀ متروسواری آنقدر پیچیده و جا ماندن از گروه آنقدر خطرناک است که به هر کداممان یک رادیو-گوشی میدهند. آن سر رادیو، روی موج ۱۰ نمیدانم چی هرتز، مهراد است و این سرش گوش ما. مهراد میگوید سوار کدام قطار شویم، کدام ایستگاه پیاده شویم و اگر کسی عقب بماند، در گوشی صدایش میکند و آن آدم حسابی خیط میشود. «آن آدم» همیشه پدر ماست. با گروه نمیآید و عقب میماند مشغول گرفتن عکسهایی تار و کمنور. حرصمان میگیرد و تند تند جلوی گروه حرکت میکنیم که یعنی این شاگرد تنبل از خانوادۀ ما نیست. وظیفۀ مهراد، چیزیست شبیه مربی مهدکودک که باید دست بچهها را بگیرد تا در اردوی خوابآور موزه گم نشوند و در خیابان جلوی ماشینها را بگیرد تا همه رد شوند و هر از گاهی بایستد و با اضطراب همه را بشمرد. تاتیانا، که بارانی صورتیاش را در هوای خفه و گرم زیرزمینی درنیاورده، متروی مسکو را، که هیچ علامت انگلیسی ندارد، مثل کف دست بلد است، البته اگر کسی واقعاً بتواند تمام خطوط کف دستش را حفظ کند. تاتیانا نه تنها تمام خطوط، که تمام قطارهای درب و داغان و پر سروصدا و آبیرنگ عهد استالینی را میشناسد. مهراد در رادیو گوشی – اگر اسماش همین باشد- میگوید که متروی مسکو زمان جنگ جهانی به عنوان پناهگاه استفاده میشده. لابد برای همین اینقدر طولانی و عمیق است. پر است از آدمهای عجول و بیحوصله و پلهبرقیِ مثل دیوار چین درازش، با شیبی سرسام آور و نزدیک به نود درجه میرود در دل تاریکی و میآید پایین. انگار ساخته شده تا قانون اینرسی نیوتن را ثابت کند. از پلهها که بالا میروی و هزاران سال طول میکشد و شیب غریب پلهها میگذارد تکهای وسوسهانگیز از آسمان باز شب را ببینی، در خط کناری که آدمهایش پایین میآیند، میبینی همه به طرز احمقانهای به عقب مایل شدهاند و شکمهای کج و معوجشان بادکرده و جلو آمده. انگار همین الآن یک دل سیر خوراک خرچنگ خورده باشند. راستش من خودم یاد نیوتن نبودم. این را پدرم گفت، و مخفیانه چند عکس از این پدیدۀ فیزیکی انداخت.
ایستگاهها، با چراغ و چلچراغهایی که ممکن است با سلیقۀ عهد لویی شانزدهم شیک و زیبا جلوه کند زرد و روشن است و به سیاق کلیساهای بیزانسی، دیوارها پُرند از نقاشیهای موزاییکیِ مسیح، جنگ، خانوادههایی عضلانی و خوشبخت، جوانهایی خوشحال و پایکوبان در دونِتسک، قدیسان و شاید لنین و استالین. با سرعت نور سوار قطار و در ایستگاههای مختلف پیاده میشویم. به اندازۀ یک سال نوری متروسواری میکنیم. در تهران، میشود دستها را، به جز موقع حرکت و توقف، و بنا به اینرسی نیوتن به جایی نگرفت و راحت ایستاد. اینجا، وقتی نشستهای هم با سیستم فنربندی و تعلیق عهد بوقی و استالینی دل و رودۀ آدم به هم میریزد و دندهها ترک برمیدارد و پرت میشوی روی کسی یا کسی پرت میشود رویت. مزیتاش فقط این است از دستفروشها خبری نیست. مهراد چندین و چندبار با اضطراب میگوید که در کدام ایستگاه باید پیاده شویم. قطارهای مسکو رحم و حوصلۀ ایستادن برای کسی را ندارند.
متروی مسکو، آنطور که میگویند هم زیبا نیست. حداقل به نظر من و صبا، چون بقیه، سخت مشغول عکسگرفتناند. ایستگاهها هیچ مثل تهران کسلکننده و خالی و عبوس نیست، اما در عوض همهجا طلاییرنگ است و تزیینشده با صحنههای اغراقآمیز شعاری و تبلیغاتی کمونیستی. دیدنشان از تحمل من خارج است و سعی میکنم برای مادرم توضیح دهم که این دیوارنگارههای موزاییکی مفت نمیارزند. این بحث همیشه آخرش به این ختم میشود که من میگویم: «من میدونم چون رشتهام هنره.» و مادرم میگوید: «تو که نقاشی نمیخونی.» و من دیگر هیچ نمیگویم.
تاتیانا، طوری پرچم آژانس مسافرتی را با صلابت و اقتدار، صاف و عصا قورتداده، با پشتی راست و نگاهی ثابت به جلو، بالا گرفته و پیشاپیش گروه میرود که باورمان میشود ارتشی هستیم عازم جنگ، جنگ جهانی دوم، و او هم سرداریست بالامرتبه، طلایهدار ما. پدر میگوید تاتیانا با این موی کوتاه و لخت و مرتب، با کیفی که با وقار و منش، صاف و بیتکان در دست گرفته، با این راه رفتن و لهجه، شبیه ملکه الیزابت است. در یکی از ایستگاهها، نمیدانم کدامشان، از او میخواهیم با هم عکس بگیریم. انگار شیئی تاریخی و تزیینی و دیدنی باشد مثل همین ایستگاهها. در عکس، در زمینۀ تار و همیشه پر رفت و آمد مسافران قطار، ما ایستادهایم: من و صبا و مادرم که دستانداخته دور تاتیانا. همگی لبخند میزنیم، نمیدانم مصنوعی یا طبیعی، جز تاتیانا که ایستاده بیلبخند، با همان نگاه خشک و جدی، پرچم به دست، و انگار ما را برای این جلفبازی و وقت تلف کردن سرزنش میکند و فکرش درگیر تاکتیکی دفاعیست در برابر نیروهای پیشروندۀ دشمن. کاش دایرۀ لغات جنگیام گستردهتر بود.
کنار خط زرد مترو ایستادهام و به آنا کارنینا فکر میکنم. خط زرد به اندازۀ خط حاشیۀ متروی تهران خطرناک و هشداردهنده نیست. خود قطار هم. از آن وسوسۀ همیشگیِ خود را زیر قطار انداختن که ممکن است به سر هر آدم سالمی بزند خبری نیست. حتی اگر قصد خودکشی داشته باشی، حتی اگر آنا کارنینا باشی. کنار خط زرد ایستادهام و تاتیانا دو دقیقه وقت آزاد برای تماشا و عکسگرفتن داده. مهراد در رادیو نفس میکشد و خسخس میکند و با روسی شکستهبسته و انگلیسیِ به هم پیوسته مشغول حرف زدن با تاتیانا است. گوش نمیکنم. روی ریلها یک کبوتر است، و من نمیفهمم چهطور اینهمه راه را پایین آمده. چهکار میکند روی ریل. صدای نزدیکشدن قطار میآید. من پرندههای روس را شناختهام. میدانم هیچ غریزۀ بقا ندارند، حتی در برابر خرسی قهوهای در جنگل. با اضطراب منتظرم پرنده پرواز کند و بیاید روی سکو، یا پرواز کند و برود. پرنده اما بیخیال روی ریل قدم میزند، و من میدانم سالها، یا برای همیشه، این تصویر به سراغم خواهد آمد، مثل خاطرهای بد و وحشتانگیز، یا بد و خجالتآور که سعی میکنی از میدان مغناطیسی ذهنت دفعاش کنی و خاطرۀ سمج هر بار بازمیگردد، هر بار با یادآوریاش دلآشوبهای عصبی میگیری. در راه سوار شدن به اتوبوس، کنار دکانهای داغ فلافلی و دکانهای پرحفره و خاک گرفتۀ سنگپا فروشی، ناگهان این فکر غیرمنتظره، باعث خواهد شد برای لحظهای گیج شوم و روی جدول یا پلهای بنشینم. آن پرنده پرید یا نپرید؟ هیچوقت نخواهم فهمید. رویم را برمیگردانم به موزاییک خانوادۀ خوشبخت که با هم جلوی خانهشان پیکنیک رفتهاند و یک دوچرخه هم گوشهای پارک شده. شاید هم هیچکدام اینها نیست. شاید نه دوچرخه است و نه سبد پیکنیک. شاید دارم از خودم درمیآورم. مهراد در گوشی میگوید که همه سوار قطار بعدی شویم. پدرم را صدا میزند که جا مانده، و من آقای گرامی را پیدا نمیکنم که از او بپرسم، جایی که آنها زندگی میکنند، شده پرندهای خودش را جلوی قطاری بیندازد به قصد خودکشی؟ کاش جنگ و صلح را بهتر از آنا کارنینا خوانده بودم. لااقل میدانستم تاتیانا دارد به کدام جنگ لشکر میکشد.
Views: 438