وقتی اولین بار به جایی سفر میکنی، هیجانانگیزترین چیز تجربهی کشف یک جغرافیای تازه است؛ کشف خیابانها و کوچهها، رستورانها و فروشگاهها و سردرآوردن از روابط جغرافیایی؛ این که کدام کوچه به کدام خیابان راه دارد و در هر فضایی چه روابطی حاکم است. چند روز که میگذرد، معماها حل میشود، فضا آشنا میشود، و بهسختی به یاد میآوری که روز اول چهقدر برایت ناآشنا بوده. برای من هیچچیز مزهاش بیشتر از پیادهروی در هوای سرد نیست. پارسال در بازل و برلین به طور متوسط روزی دو ساعت پیادهروی میکردم. در تالین هم این سنت ادامه داشت. وقتی خیابانها تمیز و خلوت و امن است، میتوانی خودت را بپوشانی و همینطور پیش بروی. یک بار هم دل به دریا زدم و سوار تراموا شدم. ایدهام این بود که با آدرس گوگلمپ جایی را پیدا کنم که بعدتر چمدانم را ببرم دستهاش را تعمیر کنند. برف میآمد و ایستگاه خیلی شلوغ بود. تا شروع کردم به نقشهی روی بورد نگاه کردن، خانمی گفت: «میخواهید کمکتان کنم؟» روی گوشی محل مورد نظر را نشان دادم. توضیح داد که باید با خط دو بروم، که البته میدانستم. گفتم: «بلیت چی؟» گفت: «باید از راننده بخرید.» بین راننده و مسافرها حفاظ شیشهای بود و دریچهای کوچک و متحرک که پول را داخل آن میگذاشتی و راننده بلیت را از داخل همان دریچه بهات میداد. هشت ایستگاه بعد ناگهان اسم ایستگاه با آنچه توی گوگلمپ بود متفاوت شد. درجا پیاده شدم. منطقهی خلوتتری از شهر بود و معدود عابران در میان برف میرفتند. به پسر جوانی آدرس روی گوشی را نشان دادم. گفت: «باید یک ایستگاه برگردی عقب و خط عوض کنی.» گفتم: «دوباره بلیت بخرم.» خندید: «نگران نباش. کسی بلیت چک نمیکند.» ده دقیقهای طول کشید که تراموای مسیر معکوس بیاید. هوا خیلی سرد شده بود. سوار شدم و به فضای آشنای ایستگاهی که سوار شده بودم برگشتم. به امنیت فضایی که میشناختم. ماجراجوییام تمام شده بود.
بالاخره یکی از فیلمهای مهم سال را میبینم: چهرهها، قریهها (آنییس واردا) به شکل غافلگیرکنندهای مفرح و جذاب است. واردا و هنرمنده جوان همراهش (J.R) تصمیم میگیرند به جاهای مختلف سفر کنند، از آدمها عکس بگیرند و این عکسها را بزرگ بچسبانند روی دیوارها، یا هر جایی که بهنظرشان خوب میآید. روحیهی پر شر و شور این زن 88 ساله و ایدههای خلاقانهی او و J.R و معاشرتشان با مردم شگفتانگیز است. فیلم اجازه میدهد موقع گرفته شدن عکسها حدس بزنی (که عکس نهایی چه جلوهای خواهد داشت) و هر بار جا میخوری که عکس نهایی از آنچه فکر میکردی خلاقانهتر است. واردا، متواضع و کودکوار، دوستداشتنیست و حضورش جلوی دوربین هیچ نشانی از خودبینی ندارد.
The Shape of Water (گییرمو دلتورو) اما ناامیدکننده است. این قصهی فانتزی مخلوط با مایههای جنگ سرد، با طراحی صحنه و لباس بسیار دیدنی و فیلمبرداری درخشان، چنان وجه رمانتیک رقتانگیزی دارد، و چنان درنهایت اسیر پیشفرضهای تولید هالیوودیست، که هیچ احساس ویژهای را (دستکم در من) برنمیانگیزد. دوربین سیال دلتورو، فضاسازی درخشان ده دقیقهی اول فیلم در خدمت داستانی کممایه و قابل پیشبینیست. بازی سالی هاوکینز (بازیگر مایک لی) درخشان و حضور ریچارد جنگینز پذیرفتنیست، ولی اکتاویا اسپنسر انگار در کمدی خاص خودش بازی میکند و بقیهی بازیگران مایهی تریلر سیاسی جنگ سردی را زیادی جدی گرفتهاند. موسیقی مدام جلوتر از داستان حرکت میکند و «موجود ناشناخته»ی فیلم زیادی رام و سربهراه است. فیلم البته به همهجور تفسیر فمینیستی/روانشناختی راه میدهد، اما درنهایت تریلر رمانتیکیست که در چارچوبهای تولیدش اسیر شده و جایزهی شیر ونیز برایش بسیار اغراقآمیز به نظر میرسد.
در دوراهی هانهکه/لوزنیستا دستآخر هیچکدام را نمیبینم. ترجیح میدهم بروم مراسم اختتامیه. شاید تاثیر یک هفته بیوقفه فیلم دیدن باشد، شاید هم حرص خوردن از این که باید یکی را انتخاب کنم. برای مراسم اختتامیه شرط کرده بودند باید لباس رسمی (Black tie) بپوشیم و بین علما اختلاف بود که «Black tie» چه معنایی دارد. راستش کنجکاوم ببینم چهقدر سخت خواهند گرفت. زیاد سخت نمیگیرند. اغلب کت و شلوار کراوات عادی تنشان است و چند نفری هم پاپیون بستهاند. مراسم در سالنی کمی کوچکتر از تالار وحدت برگزار میشود که گچبریهای سفقش میتواند یادگار دوران شوروی باشد. مجری (برخلاف مجریهای ما) کاملا جدیست ولی جایزهبگیرها و اهداکنندهها بیتکلف و راحت و شوخطبعاند. پسرهای جوانی با ماسک گرگ (نشان جشنواره) جایزهها را از پشت صحنه میآورند، ولی کسی به ما نگفته که باید هدست تحویل بگیریم. اغلب استونیایی حرف میزنند و حرفها را نمیفهمیم. لابهلای مراسم ارکستر راک مینوازد و چند رقصنده با کوریوگرافی متناسب با پلههای بلند صحنه رقصی مدرن و ابتکاری به نمایش میگذارند. فیلم Manslayer دو جایزهی فیلمبرداری و موسیقی را میبرد، خداحافظ پدربزرگ هم یک جایزه میگیرد. جایزههای اصلی بخش فیلم اول را هم عروسی و نوع متفاوتی از باران میگیرند (که حقشان است).
توی مهمانی بعد از مراسم با ایزابل پرال (کارگردان نوع متفاوتی…) حرف میزنم. ساده و صمیمی و متواضع است. مثل بچهها از این که فیلمش دیده شده ذوق میکند. میگوید گربهی کوچک عجیب را ندیده. اسم لوکرچا مارتل را هم نشنیده. کیارستمی را هم نمیشناسد. فیلم جدایی را دیده و نگار را هم توی جشنواره دیده. اطلاعاتش دربارهی سینمای ایران محدود به همینهاست. میگویم ماهی و گربه را حتما ببین. میپرسم کارگردان محبوب معاصرت کیست. کلی فکر میکند و بعد اشاره میکند به کارگردان مربع. کاش لوکرچا مارتل هم نخل طلا برده بود.
سفر بازگشت دراماتیک نیست. پروازها به موقع است و اتفاق ناگواری پیش نمیآید. این بار یادم هست که کفش راحتتری بپوشم. توی فرودگاه استانبول بازی سیتی و وستهام را به کمک وایفای تماشا میکنم. دقیقه هشتاد بازی یک یک است و ما باید سوار هواپیما شویم. با توجه به روند بازی چندان به زدن گل در آن ده دقیقه امیدوار نیستم. سه ساعت و نیم بعد در تهران درجا نتیجه را چک میکنم: دیوید سیلوا دقیقه 83 گل پیروزی را زده. فاصلهی هشت امتیازی با یونایتد برقرار است. حالا دیگر هفته بعد باخت در داربی هم فاجعه نخواهد بود، گرچه این سیتی خیلی سخت امتیاز از دست میدهد.
Views: 405