همیشه در دنیاهای خیالی زندگی کردهام. دنیاهایی موازی این دنیا، دنیاهایی جادوییتر و در عین حال واقعیتر، که گاه از خیال خودم مایه میگرفتند و گاه از آفریدههای دیگران، از کتابها و فیلمها. هری پاتر اولین دنیای پیشساختهای بود که پایم را تویش گذاشتم، دنیایی که همانقدر حاضر و آماده بود که راه میداد به خیال، به اضافه و کم کردن و تغییر دادن، و جا داشت برای همه. بعدتر ارباب حلقهها بود و سرزمین میانه با تاریخ و جغرافیا و حتی زبانهای مخصوص خودش. مجموعۀ دارن شان و انیمیشنهای فاینال فانتزی و سریال Lost هم برایم همین جادو را داشتند، جادوی گشودن پنجرهای لرزان در میان زمین و آسمان، پنجرهای به جایی امن، جایی دور و خواستنی، جادوی پس زدن ملال زندگی واقعی. حالا زمان گذشته و دیگر داستانها و فیلمهای کمتری راهشان را به آن فهرست باز میکنند و گاه با خودت میگویی شاید معنی بزرگشدن، و اصلاً لازمهاش این است که فراموش کنی لکههای رنگی نوری که در تاریکی پشت پلکهایت پدیدار میشوند هر کدام راه دارند به دنیایی دیگر. گمانم من هم داشتم فراموش میکردم، همین بود که سخت جا خوردم وقتی کشف کردم بازی تاج و تخت یکی از آن نمونههای کمیاب است، اثری که میتواند حس کهنۀ تعلق داشتن به دنیایی خیالی، و زندگی کردن در آن را به من برگرداند، دنیایی که سرک کشیدن به آن کافی نیست.
اگر طرفداران بازی تاج و تخت خودشان شخصیتهای یک سریال باشند، من از آن شخصیتها هستم که دیر وارد بازی شدهام، اما خیال ندارم به این زودیها با بیفکری استارکوار و کلهخریِ مارتلوار از میدان به در شوم، مگر این که اژدهای یخزده و گرگ سفید در آخر ناامیدکننده از آب دربیایند. راستش من بهزور شروع به دیدن سریال کردم، آن هم وقتی همه میانۀ فصل هفتم بودند و با آب و تاب از خاندانها و آدمها و مکانهایی حرف میزدند که من تازه قدم به قدم داشتم با الفباشان آشنا میشدم: وینترفل، کینگزلندینگ، دیوار، آن سوی دیوار، شوالیهها و پرچمداران و مدعیان تاج و تخت، استارکهایی که از حرفهای دور و بریهایم میدانستم یکی یکی سرشان را بر باد خواهند داد، لنیسترهایی که دستشان را رو نمیکنند، دخترکی که زنده خواهد سوخت و پسرکی که به تیرِ کمان خواهد مرد، گرگی که خواهد گریخت و اژدهایانی که سر از تخم بیرون خواهند آورد. حداقل دو سه سالی بود که دور و بریهایم هر هفته ساعتها دربارۀ بازی تاج و تخت حرف میزدند و من هم مثل آدمهایی که ساکت ماندن موقع بالاگرفتن بحثهای داغ فوتبالیِ دیگران را تاب نمیآورند و تصمیم میگیرند بازیهای یکی دو تیمِ مشهور را دنبال کنند، تسلیم بازیِ شدم. نمیدانم چرا این چند سال نخواسته بودم سریال را ببینم. وستروس و دیگر قارهها برایم دنیایی چنان گسترده و هولانگیز و شمار آنان که قبل از من در آن ساکن شده بودند چنان زیاد بود که فکر نمیکردم هیچوقت قاعدۀ بازی را یاد بگیرم. انگار از دستهای که داشت کوچ میکرد و میرفت آن سوی دیوار جا مانده بودم. تابستانها طول میکشید تا ردپاشان را دنبال کنم، و زمستانی تاریک و طولانی تا تمام اسمها و چهرهها را به خاطر بسپارم. از هفت پادشاهی آزاد بودم و بحثهای پیچیدۀ دور و بریها دربارۀ قسمتهای تازۀ بازی تاج و تخت برایم به زبان عبری میمانست و خونم به جوش میآمد از خیل شیفتگان و هواداران سینهچاک. انگار ته دلم میخواستم متنفر شوم از سریال و دلیل خوبی داشته باشم برای این تنفر، دلیلی که توجیه کند جا ماندن و بیاعتنایی را. دلم میخواست سریال مخلوطی لوس و نومیدکننده باشد از ارباب حلقهها و شکسپیر و اسطورهها و افسانهها. دلم میخواست آنقدر خوب نباشد که مجبور باشم طرفدار دوآتشهاش شوم: من هیچوقت بلد نبودهام میانه را نگه دارم، بلد نبودهام برای شانزده هفده گرفتن درس بخوانم، گربهها را به حد متعادلی دوست داشته باشم، از سفرهماهیها به حد متعادلی بترسم، از پای برهنه به حد متعادلی چندشم شود. من همیشه آدمی افراطی بودهام، و بازی تاج و تخت، برخلاف تمام آنچه به خودم تلقین کرده بودم، بازیِ میانه نبود برای دوست داشتن، و شاید ناممکن برای دوست نداشتن.
یادم است یکی دو فصل اول که هنوز در چنگکها گرفتار نشده بودم، سر صبر نگاه میکردم و با خودم میگفتم اگر همین الان بقیۀ قسمتها پاک شوند و دیگر نتوانم ببینم، نه چندان ناراحت میشوم و نه کنجکاو. نمیدانم کدام قسمت بود که بازی بالاخره برایم مهم شد. وقتی جیمی لنیستر دستش را از دست داد و از اسب به زیر افتاد و شکوه و اسم و رسماش غلتید در گل و کثافت اسب؟ وقتی در آن سکانس درخشان حمام، داستان ملقبشدناش به Kingslayer را تعریف کرد؟ وقتی برگشت تا بریِن را از گودال خرس نجات دهد؟ نمیدانم کدام این لحظات بود، اما میدانم نه عروسی خونین بود، نه عروسی جافری، و نه سکانس فوقالعادۀ محاکمۀ تیرین لنیستر. هر چه بود به جیمی ربط داشت، و جیمی اولین بارقۀ علاقۀ من به بازی تاج و تخت شد، علاقهای که زود تسری یافت به دیگر آدمها، خاندانها، اتفاقات. چیزی در جیمی هست، و در رابطۀ غریبش با برین، زن تنومندی که داشت او را دستبسته به کینگزلندینگ میبرد و بعد تبدیل شد به یاورش، چیزی احترامبرانگیز و دوستداشتنی، بهرغم چیزی که بوده، و کارهایی که کرده. همان معجون جادویی که سِر جیمی لنیستر را از شاهکشِ عهدشکن دگردیسی داد به عهد نگهدار، او را برایم تبدیل کرد به کاراکتری که همیشه با من خواهد ماند، حتی اگر زمانی نام خاندانها و شهرها و نبردها از یادم برود. سفر جیمی (چون اینجور تغییر و تحول را فقط با «سفر قهرمان» میشود توصیف کرد.) نقطۀ صفری بود که ورایش دنیایی در انتظارم بود و باید میشتافتم تا همه جایش را ببینم، آدمهایش را بشناسم، و بپیوندم به آن خیل طرفداران سینهچاک دیوانه. به قول جیمی، «ما انتخاب نمیکنیم چه کسی [چیزی] را دوست داشته باشیم.»
بازی تاج و تخت بیشباهت یا بیربط هم نیست به دیگر اعضای فهرست من، به هری پاتر و ارباب حلقهها برای مثال. مجموعۀ غریب و متنوع خاندانها که هر کدام شعار و رنگ و نماد خود را دارند، یادآور هری پاتر است (چهار خانۀ مدرسۀ جادوگری هاگوارتز هم هر کدام رنگ و نماد خود را دارند: گریفندور سرخ با یک گریفین طلایی، اسلیترین سبز با مار نقرهای و…) جغرافیای دقیق و پیچیدۀ وستروس و اسوس و دیگر قارههای دنیای شناختهشده بیشک وامدار تالکین و سرزمین میانه است که آن هم نقشهای داشت که رویش سرزمین اِلفها و دورفها و آدمها و پریها و درختهای سخنگو و چشم موردور نشان شده بود. اما تمام تفاوتهای بازی تاج و تخت با این آثار، گمانم از همین از شکوه مدرنیستیِ تکهتکهبودناش سرچشمه میگیرد: احساسات پیچیدهای که بر مخاطب فرو میریزد، تواناییاش در غافلگیر کردن و دستانداختن او، و جدا کردن رشتههای داستانی و باز پیوستن و بافتنشان به هم. در هری پاتر و ارباب حلقهها هم البته میشود طرف آدمبدها بود، آنجا هم آنقدر شخصیتها پرتعداد و متنوعاند که میشود شخصیت محبوبات شخصیتی باشد دور از ذهن و حاشیهای، اما واقعیت این است، هرچند سریس بلک، پدرخواندۀ هری پاتر به او میگوید: «آدمها به مرگخوارها [طرفدران لرد سیاه] و آدمخوبها تقسیم نمیشوند.»، هرچند شخصیتهای خاکستری مرموز و جذابی مثل سوروس اسنیپ، جاسوس دوجانبه وجود دارند، هرچند هری هم بخشی از روح پلید لرد ولدمور را در خودش دارد، اما باز هم مرزبندی مشخصی هست. تو یا میتوانی طرفدار هریپاتر و دار و دستهاش باشی، یا طرفدار لرد سیاه و مرگخوارها. یا دلت میخواهد فرودو بالاخره آن حلقۀ جادویی منحوس و قدرتمند را در آتش موردور نابود کند یا خودش بیفتد در آتش. گزینۀ سومی پیش رویت نیست، و اینجاست که پیچیدگی باشکوه بازی تاج و تخت خودش را به رخ میکشد. خبری از آن مرز مشخص نیست. بازی، بیش از دو وجه سیاه و سفید دارد: گرگها، شیرها، گوزنها و اژدهایان در کارند و حتی ماهیها، خرسها و گُلها. آنهایی را که نقش و نگاری ندارند هم نباید دستکم گرفت، ممکن است استاد عروسکگردان از آب دربیایند، با نقش مرغ مقلدی تمسخرآمیز بر سینه. از این گذشته، کمتر داستانی در این ابعاد دیدهایم که آنقدر به خودش بپیچد که احساساتمان دربارۀ شخصیتها پیدرپی تاب بخورد و تغییر کند. اول شاید دنریس تارگرین را ستایش کنی و بخواهی جیمی که برَن را از دیوار قلعه هل داده پایین به سزایش برسد و بعد میبینی دلت میخواهد سر به تن دنریس نباشد وقتی میخواهد جیمی را با اژدهایش به آتش بکشد و یادت نمیآید کِی بوده که از دنریس بدت آمده. وقتی فرمان میداد جان اسنو جلویش زانو بزند؟ کی از جان اسنو خوشت آمد؟ مگرنه که قسمتهای نگهبانان شب برایت کسالتبارترین بود؟ این بازی سهمگینِ تاج و تخت است. شخصیتها و خاندانها مقابل هم قرار میگیرند، و تو گیج میشوی و نمیدانی طرف کدامی. طرف خوب و بد وجود ندارد. حتی دیوار هم مرزی امن نمیسازد، شاید فرو بریزد و ببینی پادشاه شب هم چندان موجود بدی نیست! در هری پاتر، گاه شاید به لرد ولدمور هم حق میدادیم (کودکی ناجوری داشت و جاهطلب بود و دنبال جاودانگی) اما او همیشه آدم پلید و لرد سیاه باقی میماند. نمیتوانستیم با او همدردی کنیم، نمیتوانستم بهاش نزدیک شویم. در بازی تاج و تخت اما میشود نقطۀ دید را تغییر داد و به آدمها نزدیک شد، میخواهد سرسی باشد یا جافری، رمزی باشد یا High Sparrow.
اما در انتها، مهم نیست که ارباب حلقهها، در برابر بازی تاج و تخت، جدالی معصومانه به نظر میرسد، مهم نیست اگر نشود به بازی تاج و تخت همان علاقۀ آتشینی را داشت که به هری پاتر، مهم نیست چهقدر همۀ اینها با هم فرق دارند. مهم این است که همهشان از یک جنساند. دنیاییاند آنقدر گسترده و پرجزییات که دائم باید به خودت تلنگر بزنی واقعی نیستند، که نباید در آنها غرق شوی، همانطور که برنِ هنوز کلاغ سهچشم نشده ممکن بود در تصاویر وحیگوناش فرو برود، یا هری، در دنیای آینهای که عمیقترین آرزوی آدم را نشان میداد. این دنیاهای موازی، دنیاهایی دست و دلبازند. تو مثل دگردیسان هری پاتر یا مردان بیچهرۀ بازی تاج و تخت، میتوانی به هیئتی جدید درآیی، بشوی عضو یکی از خاندانها، استارکها، لنیسترها، وحشیها یا حتی وایتواکرها، یا اصلاً در گوشهای از این سرزمین پهناور، برای خودت قلمرویی تازه تشکیل بدهی، با نام و شعاری مخصوص خودت، و علامت روباه یا کرگدن مثلاً، و درگیر شوی در اتفاقات و نبردها و پیمانها و خیانتها، و با شخصیتها دیدار کنی، با ملکۀ اژدهایان، شاه شمال، شاه آنسوی دیوار و شاه شب. گمانم این همان چیزیست که باعث میشود بعضی آثار چنین طرفداران دوآتشۀ بیشماری داشته باشند، طرفدارانی که ساعتها، با جدیت دربارۀ جدیدترین تئوریهای داستان بحث میکنند و حاضرند برای دفاع از کاراکتر محبوبشان یک دستشان را بدهند. و اصلاً هنر باید همین باشد: به قول الن ریکمن، کمی ستبرتر [از زندگی].
Views: 671
3 پاسخ
سلام درود دقیقا منم مثل شما وقتی دست جیمی قطع شد با صورت از اسب افتاد تو لجنزار یک جور همزادپنداری در وجودم شکل گرفت نسبت به جیمی
عالی مخصوصا قسمت تفسیر جیمی لنیستر
فقط جیمی لنیستر عاشق کاراکترش شدم البته بعداز رستگاریش