زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

زندگی دیگران

داستان

مهسا قنبرپور

Polly Shindler, Light on in an Apartment Building, 2023, Courtesy of the artist

سحر توی دست‌شویی نشسته. نگاهش از خمیردندانِ ته‌کشیده‌ی توی لیوان و مسواک بنفش و مسواک آبی می‌رسد به آینه‌ی لک‌دار و شیر آب که باز است. سر می‌چرخاند سمت پنجره‌ی دور هواکش. چیزی توی دلش منقبض می‌شود. زیر دلش می‌سوزد، بالای پلکش هم. سینه‌اش می‌خارد. دست می‌کشد به گردن‌اش که گرفته، و بعد به لب پایین‌اش که چاک خورده. زل می‌زند به پنجره. به قدر کافی کوچک است؛ دو وجب در یک وجب. شیشه‌ای هم نیست. هواکش از کنج چپ‌اش بیرون زده و یک‌ریز می‌غرد، انگار زیر لب ـ آن‌قدری بلند که بشنوی ـ مدام فحش می‌دهد، بی‌آن که ذره‌ای سبک شود، خنک شود. بخار بی‌رمقی راهش را از آب جدا کرده؛ آهسته دور شیر می‌چرخد و نرسیده به آینه محو می‌شود. تلفن زنگ می‌زند. سحر به صورت زرد و سرخ نوزاد نگاه می‌کند. به پلک‌های پف‌کرده‌ی نیمه‌بازش و چشم‌های ریز براقی که دارد می‌پایدش، با دقت و ملامت‌گر و نامطمئن. به مویرگ و کرک‌های روی پیشانی‌اش، به پتوی لوله‌شده‌ی دور سر و روی گوش‌هایش، به مشت‌های لاغر گره‌کرده‌اش که با اولین زنگ باز شدند، دست‌هایش که پریدند بالا و هنوز توی راه برگشت‌اند. تلفن زنگ می‌زند و سحر نگاهش را دوخته به کف دست‌شویی، لوزی‌های کج، کاشی‌های طوسی، به تن نحیف نوزاد که توی تشک کوچک لبه‌دار غرق شده. گم شده. به طرح پرنده‌های سفید گل به منقار؛ گل‌های ظریف زرد و سفید، انگار بابونه. فکر می‌کند این بچه منتظر است، منتظر صدایی، سکوتی چیزی تا باز از ته حنجره‌ی کوچکش جیغ بزند و همه‌چیز را دوباره به یادش بیاورد. این که حالا یازده روز است که آمده، به دنیا، به زندگی؛ این که آمده و همه‌چیزش را گرفته… خواب را، سکوت را، تن‌اش را، خودش را. نباید تکان بخورد؛ سیفون را نباید کشید؛ آب را نباید بست؛ هواکش را نباید لحظه‌ای به حال خود گذاشت. خمیازه می‌کشد. اگر سرش تکیه کند به دیوار، چی؟ اگر خوابش ببرد؟ اگر پتو برسد به بینی بچه؟ اگر زورش به بلندی صدا نرسد؟ اگر صداها نزدیک‌تر شوند؟ دیوار بلرزد، سقف بریزد، شیشه بشکند، آن دورها یا همین نزدیکی، این‌جا؟ فکر می‌کند آخر با این همه کوچکی چه باید کرد؟ با این تن لاغر؟

***

به‌زحمت بلند می‌شود. دستش را می‌گیرد جلوی بینی نوزاد. آب را می‌بندد. چشم از آینه می‌دزدد و می‌رود بیرون، سمت تلفن.

ـ بله؟

ـ الو؟ سلام خانم قطبی. خوبید قربون‌تون برم؟ اسفندیاری‌ام. شرمنده، دیروقته فکر کردم رفتید.

سحر «سلام مهری خانم» را که می‌گوید، یک قدم می‌رود عقب. سعی می‌کند از لای در نوزاد را ببیند. کتفش گرفته. گردنش گرفته. کش و قوس در توانش نیست. مهری ‌خانم بی‌درنگ ادامه می‌دهد:

ـ خانم قطبی جان … فداتون شم … مزاحم شدم … این چیزه … البرز، کوچه‌ البرز توی این منطقه‌ی هشداره، نه؟

ـ چی؟

ـ هشدار تخلیه. البرز، کوچه البرز. منطقه هفت.

ـ نشنیدم من …

ـ الان بگیرید. ماهواره رو بگیرید. تازه گفته‌ن.

ـ موثقه؟

ـ این پسره گفت. همین الان. این که ماتیک می‌زنه. بگیرید ماهواره رو، اخبار رو. عکس‌اش هست. دایره کشیده‌ن به چه بزرگی! این ورش نوشته شریعتی، اون‌ورش انقلاب. الان دارم می‌بینم. می‌گه بین شریعتی و انقلاب. کُل اون‌جا که …

سحر گوشی را از گوش‌اش دور می‌کند. صدای گریه پیچیده توی گوش‌اش. نوزاد ولی آرام است. مهری خانم دارد تندتند حرف می‌زند.

ـ … پسرم گفت روی کاغذ دوره ازشون. روی نقشه. گفت زده چهارصد متر. شعاع چهارصد متر. البرز ولی همون‌جاست. این پسر بی‌خیاله، حرف حالیش نیست. زنش از خودش بدتر …

سحر دوباره گوشی را دور می‌کند. صدای گریه‌ی نوزاد بلند شده. حرف مهری خانم را قطع می‌کند.

ـ پس باهاشون حرف زدید؟ خبر داشتن؟

ـ آره، آره. مستقیم گرفتم. اینترنت قطعه.

ـ مال ما هم قطعه. گفتید البرز؟

ـ آره، آره، البرز. فداتون شم. یه نگاه می‌کنید؟

ـ بذارید … من زنگ می‌زنم بهتون الان.

ـ قربون دست‌تون. منتظرم.

نوزاد چشم‌ها را محکم روی هم فشار داده و دارد با تمام توان گریه می‌کند؛ از آن گریه‌های بی‌اشک. بلند کردن‌اش از روی زمین آسان نیست. برای سحر هیچ کاری آسان نیست. زانوها را می‌گذارد زمین، یک دست را حائل سر و گردنِ بچه می‌کند و تمام زورش را جمع می‌کند توی دست دیگر. بغلش می‌کند. سر نوزاد کشیده است، گرد نیست. تا سرش راست می‌شود، شیر از بینی‌اش می‌ریزد. شیر سرازیر به سحر یادآوری می‌کند که مقصر همه‌ی این‌ها اوست؛ مقصر بالا آوردن‌ها، نخوابیدن‌ها، سرِ کشیده. حالا برای سرپا شدن باید یک بار دیگر زور بزند. شیر را با حوله‌ی روی شانه‌اش پاک می‌کند و بچه به بغل می‌رود سراغ گوشی‌اش. اینترنت ندارد. می‌زند روی اسم سعید. اسم خودش می‌افتد روی گوشی سعید، کنار مبل. درِ آپارتمان را باز می‌کند: «سعید؟» نوزاد هنوز دارد گریه می‌کند. بوی پیاز داغ پیچیده توی راهرو. بلندتر می‌گوید: «سعید جان؟» در آکاردئونی واحد روبه‌رویی بسته است. یک قفل کتابی خورده رویش. سرش را می‌گیرد بیرونِ در، رو به بالا. «سعید؟ سعید جان؟» آیلا، دختر همسایه‌ طبقه‌ی چهار شرقی توی راه‌پله است؛ دست‌ها به نرده، کف یک پا روی پای دیگر. «آیلا؟» گردنِ سحر تیر می‌کشد. «سلام میس سحر. میزْ سحر.» آیلا روی «ز» تاکید می‌کند؛ «ز» را می‌کشد. دارد به نوزاد نگاه می‌کند. سحر بچه را از این شانه می‌دهد به شانه‌ی دیگر. «سلام! این‌جا چی کار می‌کنی؟ چرا بیداری؟» حواس آیلا به بچه است. سحر دوباره می‌پرسد.

ـ چرا بیداری؟ مامانت خوبه؟ بابا؟

ـ رفته‌ن دنبال بابابزرگم بیارنش. فردا می‌ریم شمال. بابلسر.

ـ تو تنهایی؟

ـ نه، آیین هم هست.

ـ کجاست؟

ـ داره بازی می‌کنه.

ـ با کی؟

ـ پلی‌استیشن. این چه کوچیکه!

آیلا دارد با لبخند به نوزاد نگاه می‌کند. «سعید؟» سحر برمی‌گردد تا آیلا بتواند صورت بچه را از پشت ببیند. دارد با گریه خودش را هلاک می‌کند؛ حسابی سرخ شده. «نترسیدی که؟» سحر آرام با کف دست به پشت نوزاد ضربه می‌زند. آیلا دست می‌کشد به نرده. «نه، آیین می‌گه با ما کار نداره. نقطه می‌زنه.» سحر طاقت شنیدن «نقطه‌ای» و «مامان» را ندارد، این دومی را وقتی می‌گذارند قبل از اسم خودش. امروز «نمادین» هم به لیست کلمه‌های منفورش اضافه شد. هر اظهار نظری در مورد شیر، خاصیت و ضرر هر جور شیر و هر مدل شیر دادن دیوانه‌اش می‌کند. به نظرش بی‌خوابی دیوانه‌اش کرده. «ولی امشب صدا می‌آد هی.» صدای آیلا نزدیک‌تر شده. سحر برمی‌گردد سمتش. آیلا یک پله آمده پایین و هنوز دارد به نوزاد نگاه می‌کند.

ـ اسمش چیه؟

ـ اسم نداره هنوز.

ـ دختره؟

ـ تو چی فکر می‌کنی؟

آیلا می‌گوید: «پسره»، و نخودی می‌خندد. سحر دوباره سعید را صدا می‌زند.

ـ می‌خوای ببینیش؟

ـ برم ماسک بزنم زود بیام؟

ـ مریض شدی؟

ـ نه، میزْ سحر. اون‌روز مامانم گفت یه کم دیگه ماسک که بزنیم می‌تونیم بیایم … بیایم نی‌نی رو ببینیم.

از دور صدای انفجار می‌آید. بچه را توی بغلش بالا و پایین‌ می‌کند. مو‌های سحر که بالای سر گوجه شده با هر تکان می‌لرزد و شل می‌شود. یک دسته موی مشکی‌ می‌افتد روی شانه‌اش، کنار صورت نوزاد. آیلا «میزْ سحر» را که می‌گوید، دیگر نگاهش به بچه نیست. آب دهانش را قورت می‌دهد.

ـ میزْ سحر، شما سال دیگه هستید؟ به کلاس سه‌ای‌ها درس می‌دید؟

ـ آره، هستم.

ـ پس نمی‌رید. به سومی‌ها انگلیسی هم درس می‌دید؟ یا فقط فارسی رو شما می‌گید؟

ـ کجا برم؟

آیلا با دست نوزاد را نشان‌ می‌دهد و نخودی می‌خندد. دل سحر برایش می‌سوزد که خواب شب‌اش گره خورده به بی‌خوابی پیرمرد‌های عصبانی و انگلیسی یاد گرفتن‌اش افتاده به‌ دست هرکس که بود و دم دست بود. سعید با عجله از پله‌ها می‌آید پایین. دستی به سر و گوش آیلا می‌کشد. راهی‌اش می‌کند. بچه را بغل کند. چشم‌هایش حسابی گود افتاده. سحر می‌گوید «دستت رو شستی؟» و در را با پا پشت سرشان می‌بندد.

سعید با لب‌های غنچه، «جون بابا… جون بابا»‌گویان، با پشت دست به شلوارش ضربه می‌زند. سحر فکر می‌کند سعید چه‌طور با کلمه‌ها مشکلی ندارد؟ چه راحت خودش به خودش می‌گوید «بابا»! نوزاد هنوز دارد گریه می‌کند. سعید غنچه‌ی لب‌ها را باز می‌کند و می‌پرسد: «گرسنه‌شه؟» سحر در‌جا می‌گوید: «نوستراداموسم؟» و بچه را می‌گیرد سمت‌اش. سعید «علم لدنی که داری» را با خنده می‌گوید و بنا می‌کند به بو کردن پوشک بچه، روی هوا، کمیک، اغراق‌آمیز. باز بالا آورده. سحر حوله‌ی روی شانه‌اش را می‌گیرد سمت سعید. سعید صورت و گردن بچه را پاک می‌کند و می‌خواباندش روی ساعد یک دست، به شکم. می‌رود سمت آشپزخانه. سحر دست می‌کشد به گردنِ گرفته‌اش. سرش را چپ و راست می‌کند.

ـ گوشی‌ت رو نبردی.

ـ گفتم زود می‌آم. یکی از فرش‌ها سنگین بودها. باید یه دوشِ تندی بگیرم. طفلی عاشوری اینا دخترشون می‌خواست بیاد. فرش‌ها رو داده بودن بشورن. دماغ‌شون حسابی آویزون بود.

ـ دماغ نه، سیبیل.

ـ همون.

ـ مهری خانم زنگ زد.

ـ سحر، یه صدایی می‌آد.

ـ خیلی نگران بود.

ـ هواکش روشنه اون‌ور؟

ـ آره. صدای آب و هواکش آرومش می‌کنه.

ـ وایت‌نویز واقعی می‌خواد بچه‌م! ترکیبی! اون‌جا بودید مگه؟

ـ آره. حموم … دست‌شویی پنجره نداره. اون‌جا خیالم راحت‌تره.

ـ شیر، همین …

ـ آره، همون رو بده. سعید، فقط سر جدت باز قوطیِ نو باز نکن. نصفه اون‌جا هست. اون تموم شه اول.

سحر اشاره می‌کند به کوله و خرت‌و‌پرت‌های کنار در. به دست‌شویی که می‌رسد، باز صدای انفجار می‌آید. دوباره می‌گوید:

ـ مهری خانم زنگ زد. دلواپس که کوچه‌ی البرز منطقه هفته؟ هشدار اومده. پسرش اون‌جاست.

ـ کجا گفته؟ کِی؟

ـ همین قبلِ این که بیای. گفت ماهواره. اخبار. اون پسره که رژ می‌زنه.

ـ رژِ چی بابا؟ یه‌کم چرب می‌کنه لبش رو طفلک. بد نیست که! تو هم یه چیزی به لبت بزن. بدجور خشکه. آب کم می‌خوری.

سعید صفحه‌ای را روی گوشی‌اش بالا و پایین می‌کند. دستی که بچه را روی‌اش خوابانده از کانتر و گوشی دور می‌کند.

ـ آره، هشدار تخلیه گرفته.

ـ اینترنت داری تو؟ کجا گفته؟

ـ کانال تلگرامه.

ـ اینترنت من هم وصله؟

ـ البرز ولی بیرونشه.

سعید با دو انگشت روی نقشه زوم کرده. «کوچه‌هه قبل طالقانیه. لبه‌ی شمال غربیِ این دایره‌ست که اینا دادن. تهش که اصلاً کامل بیرونشه.» کتری برقی تق می‌کند، خاموش می‌شود. بچه سه بار پشت‌سر‌هم عطسه می‌کند. تلفن زنگ می‌زند.

***

بچه بغل سعید است و دارد با ولع شیر می‌خورد. سحر نگاهش می‌کند و توی دلش می‌گوید: «کارِت همینه! تند‌تند بخوری و تند‌تند بالا بیاری!» مهری خانم پای تلفن، در پس‌زمینه‌ی اخبار که صدایش زیادی بلند است می‌گوید پسرش زنگ زده، که قرار شده برادر زنش را بردارند و همگی بروند طالقان؛ که الان دیگر راه می‌افتند. تاکید می‌کند که خودش بنا ندارد از جایش جم بخورد. عذرخواهی می‌کند که دفعه‌ی قبل حال بچه را، حال سحر را نپرسیده، نگران‌شان کرده، دیر‌وقت زنگ زده. می‌گوید مادر است دیگر. می‌گوید حالا سحر دیگر خودش حالش را می‌فهمد. سحر با دست به سعید اشاره می‌کند که گل‌های توی گلدان را بیندازد دور. جلوی بینیِ چین‌انداخته‌اش را باد می‌زند که یعنی «بو گرفته.» گلْ هدیه‌ی بچه‌های مدرسه بود، برای تولد بچه، قبل از جنگ. پایین کارت نوشته بودند «پایه دو.» سعید گفته بود «انگار گواهینامه‌ست!» توی تلفن، مهری خانم می‌گوید خورش کرفس پخته، با مرغ. می‌گوید سبزی‌اش بازاری نیست؛ نعنا و جعفری‌اش را خودش پاک کرده، خرد کرده. می‌گوید این روز‌ها تا توانسته توی خانه بوی غذا راه انداخته، که روز‌ها بگذرند. می‌گوید پا ندارد ولی دلش می‌خواهد براشان غذا بیاورد. می‌گوید می‌داند که دیر‌وقت است و می‌داند که این شب‌ها همه بیدارند و آدمِ بیدار گرسنه‌اش می‌شود. سحر سعی می‌کند تلفن را با شانه نزدیک گوشش نگه دارد، دست‌ها را آزاد کند. گردن‌اش تیر می‌کشد. سعید دارد جلویش رژه می‌رود و پشت نوزاد را می‌مالد. سحر دو بار بشکن می‌زند که یعنی «من رو نگاه کن.» بعد با هر دو دست به شکمش اشاره می‌کند، قیافه‌اش را متعجب‌ می‌کند، شانه بالا می‌اندازد که یعنی «این چه وضعشه؟» بعد شست یک دست را می‌خواباند و چهار انگشتش را صاف، با‌غیظ و پر‌تاکید می‌گیرد سمت صورت سعید که یعنی «انگار چهار ماهه‌ام!» سعید کمربند چسبی را از روی دسته‌ی مبل برمی‌دارد و می‌دهد دستش. شمرده لب می‌زند: «درست می‌شه.» مهری خانم پای تلفن اصرار می‌کند که تعارف نمی‌کند. می‌گوید «تو رو خدا به مهندس بگین یه توک پا بیاد بگیره.» اسم بچه را می‌پرسد، این‌که دختر است یا پسر. می‌گوید می‌دانسته، مطمئن بوده، چون همیشه این چیزها را از روی فرم شکم می‌فهمد. بعد می‌گوید روی سینه‌ها حتماً باید کیسه‌ی یخ گذاشت. صدای بمباران نزدیک‌تر شده. شیشه‌ها که می‌لرزند، مهری خانم داد می‌زند: «پناه بر خدا!»

***

سعید زیر دوش است. بچه توی تشک لبه‌دارش، کنار روشویی، مسخ ترکیب صدای آب و زوزه‌ی هواکش، آرام گرفته. سحر به لب‌هایش وازلین می‌زند. بعد، بی‌آن‌که به خودش و شکم بزرگش توی آینه نگاه کند، چسب‌های شکم‌بند را یکی‌یکی محکم می‌بندد. چسب آخر را باز می‌کند و دوباره می‌بندد؛ این‌بار، صاف. تی‌شرت تمیز می‌پوشد. لک‌های روی لباسش، هرجور لک، حالش را خراب می‌کند. بدش نمی‌آید بلوز لک‌دار را با قیچی تکه‌تکه کند. با لب‌های چربِ چاک‌خورده به بی‌ربطی‌اش به اینگرید پوزخندی می‌زند. اول آشنایی‌شان، همان‌موقع که حرف‌ها عاشقانه بود، سعید می‌گفت شبیه اینگرید برگمن است؛ اینگریدِ سیاه‌و‌سفید. بعد‌ها حرفش را دقیق‌تر کرد که «اینگریدِ کازابلانکا، اینگریدِ مو‌مشکی.» هر‌بار این را می‌گفت، سحر ابرو بالا می‌انداخت و می‌گفت «عجب!» مادرش ولی واقعاً عکسی از جوانی‌اش داشت که توی‌اش ـ به استثنای چشم‌ها ـ عجیب شبیه اینگرید برگمن افتاده بود. پشت عکسِ سیاه‌و‌سفید با خط خودش نوشته بود: «عروسی محبوبه و کامران، شهریور ۱۳۵۵، بلوار الیزابت.» سحر بلوز لک‌دار را می‌اندازد توی سبد رخت‌چرک‌ها. «سعید، کاش مامان زنده بود.» سعید چیزی نمی‌گوید، انگار نشنیده باشد. هنوز صدای انفجار می‌آید. سحر کش دور موهایش را باز می‌کند. بلند‌تر می‌گوید: «چی‌کار کنیم؟» سعید آب را تف می‌کند. «هرچی تو بگی. می‌خوای بریم؟» سحر به بچه نگاه می‌کند. «بریم. ولی کجا بریم؟ با این بچه.» سکوت می‌شود. سحر مو‌هایش را چند دور دورِ هم می‌پیچاند و بالای سر گوجه می‌کند. یک ‌مشت موی ریخته می‌ماند کف دستش. سعید دوباره آب را تف می‌کند.

ـ دیگه آخراشه. حواسم هست به هشدار‌ها. دائم دارم چک می‌کنم. دیدی که! همیشه از نه شب شروع می‌شه، دو صبح اینا اوجشه. دیگه تمومه.

ـ سعید، تو هم دلت خوشه به این هشدار‌ها! واسه این‌ها غرب و فرودگاه و مهرآباد همه یکیه.

ـ دیگه نمیاد بگه این هشدار رو می‌فرستم برای اون‌جا که تو هستی … هشدار برای گمرک غرب، شماره دو سابق که!

ـ این‌جوری هشدارْ هشدار می‌کنی یاد اون شعره می‌افتم. چی بود؟ «لیلی، من آبروی عاشقان جهانم، هشدار… تا به خاک نریزی! من پاسدار حرمت دردم.»

ـ اوهو! کی هست؟

ـ نصرت.

ـ یه‌جوری می‌گی نصرت انگار پسرخاله‌ته.

ـ «لیلی، از جای پای تو، بر آستانه‌ی درگاه خوابگاه، بوی فرار می‌آید.»

ـ پس می‌خوای بری!؟ بریم؟

ـ می‌خوام بخوابم.

ـ الان می‌آم یه چیزی ردیف می‌کنم بخوریم. بعدش بگو چی‌کار کنیم. همون کار رو می‌کنیم.

ـ دلم کلوچه می‌خواد. امروز این سوپریه، آقا ناصر که بست، دلم یه‌جوری شد.

ـ کِی بست؟

ـ این روز‌ها، هر روز تا ظهر باز بود. دوباره عصر تا حدود هشت بود. امروز ولی کلاً باز نکرد.

ـ چی می‌خوایم؟ کلوچه؟

ـ کلّی گفتم. خمیردندون می‌خوایم. آقا ناصر خیلی ذوق داشت این بچه رو ببینه.

ـ ناصر و نصرت! از این لیستی که نهایی کردیم یه اسم واسه این بچه انتخاب کن، «این بچه» روش نمونه. می‌گم این آیلا و آیین هم اسم‌هاشون قشنگه‌ها. از این اسم‌هاست که بِرَن هم خوبه. هم فارسیه، هم نیست. هم فارسیه، هم خارجیه.

ـ کجا بِرَن؟ هی بِرَن بِرَن! آیین خارجیه؟

ـ آیلا که هست. آیلین و آیین تازه بهتر هم بود.

صدا‌ها بلند‌تر شده. لرزش به صدا اضافه شده. بچه چشم‌هایش را باز می‌کند. پا‌های لاغرش را می‌کشد، تن نحیفش را کش می‌دهد. سحر به هواکش نگاه می‌کند.

ـ سعید، این پنجره کوچیکه شیشه که نیست؟

ـ نه، طلقه، طلق شیشه‌ای.

ـ طلق شیشه‌ای، شیشه نیست؟

ـ پلاستیکیه.

ـ سعید، هیچی عین خیالت نیست. دیوانه شدی. باید یه‌کم بخوابی.

سحر می‌رود روی ترازو. می‌آید پایین. بچه را بغل می‌کند و دوباره می‌رود. «ما دیگه خیلی بی‌خیالیم. چه‌مونه؟» سعید سرفه می‌کند؛ انگار آب پریده توی گلویش. «می‌گم دیگه الان تموم می‌شه. الان می‌آم بیرون چک می‌کنم. امون بده یه دقیقه. می‌خوای همین الان بریم؟» هر دو دارند داد می‌زنند. بچه گریه می‌کند. سحر برش می‌گرداند توی تشک. تن کوچکش باز بین پرنده‌های سفید گم می‌شود. سحر رو می‌کند به پرده‌ی حمام.

ـ سعید، این بچه همین‌طور داره لاغر می‌شه. به دنیا اومد، دو کیلو و هفتصد گرم بود. الان دو و سیصده.

ـ این ترازو‌ها که حساب نیست. دقیق نیست.

ـ دارم می‌گم داره هی لاغر می‌شه. هرچی می‌خوره بالا می‌آره.

ـ طبیعیه.

ـ هیچی نخوره طبیعیه؟ دیوانه‌ای؟

ـ چند روز اول وزن کم می‌کنن. طبیعیه.

ـ چند روز؟

ـ ده روز اینا.

ـ چه‌قدر کم می‌کنن؟

ـ ده درصد اینا.

ـ دارم حرف جدی می‌زنم. ببند اون آب رو.

سحر شستش را توی متر پارچه‌ای فرو کرده‌. صدا‌ها بیش‌تر شده، بلند‌تر، نزدیک‌تر. ترکیب شده. انگار ترکیب انفجار و پدافند. داد می‌زند:

ـ قدش همونه. چهل‌و‌نه.

ـ دو روزه که قد نمی‌کشه.

ـ دو روز؟

ـ ده روز.

ـ دور سرش فقط نیم سانت بزرگ شده… کم‌تر. کله‌ش خیلی کشیده‌ست. زرده.

بچه دارد گریه می‌کند. سحر انگشتش را روی شکم بچه، کنار نافش فشار می‌دهد و برمی‌دارد. صدای آب قطع ‌شده. سعید دستش را از لای پرده می‌آورد بیرون. از روی زمین حوله برمی‌دارد.

ـ نورِ این‌جا زرده.

ـ کجا نورْ زرده؟

ـ دو هفته بشه، کامل می‌ره. آزمایش که دادیم. تا یک‌ماهگی طبیعیه.

ـ دو هفته یا یک‌ماه؟

شیشه‌ها با صدای بعدی حسابی می‌لرزند. سحر بچه را بغل می‌کند. پتوی لوله‌شده را می‌گذارد روی سرش. یک گوش‌اش را می‌چسباند به سینه‌اش. آن‌یکی را با دست می‌پوشاند. به هواکش نگاه می‌کند.

ـ سعید، ما بچه زاییدن‌مون چی بود آخه؟ سرِ پیری!

ـ نزن این حرف‌ها رو. بچه می‌شنوه. ده سال فکر کردی ناسلامتی! بابا فکر می‌کنی مردم این‌جوری بچه‌دار می‌شن؟ پیرْ کجا بود؟

ـ من مَردمم؟ تو جوونی؟

سعید دارد تند‌تند لباس می‌پوشد. سحر را نگاه نمی‌کند. داد می‌زند: «ده سال گفتی اگه این‌جوری شه، اون‌جوری شه، اگه بریم، اگه بمونیم، اگه مظلوم شه، اگه تنها شه، اگه فلان شه، بیسار شه. آخرش با هزار سلام و صلوات این بچه رو آوردیم. حرف زدیم. تصمیم گرفتیم. نزن این حرف‌ها رو آخه.»

***

صدا‌های مهیب پشت‌سر‌هم آمدند. باهم. پیوسته. خانه لرزید. صدای دوم پرت‌شان کرد. سومی چسباند‌شان به در. با چشم‌های بسته، میخِ در بودند، بندِ جان هم که صدای شکستن اضافه شد. شیشه بود که می‌ریخت. بعدش صدای جیغ بچه‌ای از دور، که کش آمد و کش آمد و تمام نشد.

***

سحر دارد از لای پلک‌ها بچه را نگاه می‌کند. روز است. خوابْ سبُک‌اش کرده. سکوتِ سنگین به رویا می‌ماند. زمان می‌تواند همین‌جا، لابلای این تشویشِ آرام سرگردان شود، کش بیاید، بایستد. نوزاد دست‌ها را کنار صورت مشت کرده‌. دارد توی خواب سکسکه می‌کند. سعیدْ بیدار، گوشی‌به‌دست، کنارش دراز کشیده. بی‌صدا رو به سحر لب می‌زند «تموم شد» و آرام چشم‌ها را می‌بندد که لابد یعنی «تو هم چشم‌هایت را ببند.» سحر فقط نگاهش می‌کند. سعید با اغراق، دوباره لب می‌زند «بخواب. تموم شد.» و سحر خوب می‌داند که این تازه شروع چیزهاست. بوی خورش کرفس می‌آید. دلش کلوچه می‌خواهد.

***

نگاه سحر مانده به صورتِ نوزادِ لاغرِ یازده روزه‌. به بینی‌اش که حالا دیگر با بوی گوگرد غریبه نیست. به گوش‌هاش که حالا دیگر صدای موشک را شنیده. فکر می‌کند ولی این بچه هیچ‌کدام از این‌ها یادش نخواهد ماند؛ بنا نیست یادش بماند. فکر می‌کند لابد در خبر‌ها می‌نویسند: «دیشب، دیروز، حدود ساعت سه بامداد، جایی حوالی فرودگاه با هفت انفجار فوق‌مهیب بمباران شد.» و همین. و این بچه از همه‌ی این‌ها چیزی به خاطر نخواهد آورد. شاید برایش از شبِ هولِ تهران فقط همین یک عکس بماند، در آغوش دخترکی که ماسک به صورت زده، محتاط، با شانه‌های منقبض بغلش کرده و وقت گرفتن عکس، نگاه از صورتش برنداشته، به دوربین نگاه نکرده. سحر فکر می‌کند اگر بنا شود این عکس را به‌رسم عکس‌هایی که دست‌خط مادرش پشت‌‌شان است چاپ کند، پشت‌نویس‌اش بجز زمان و مکان، اسم هم می‌خواهد. دارد فکر می‌کند شاید بد نیست قبل از «۲ تیر ۱۴۰۴، پارک شهرک خلیج فارس»، بنویسد «وطن». اگر بچه بعد‌ها بپرسد «چرا وطن؟»، هیچ داستان حماسی و شاعرانه‌ای برای این انتخاب نخواهد بافت. اگر بگوید: «ولی آخر مگر ‘سام’ و ‘کارن’ چه‌شان بود؟»، جوابی برایش نخواهد داشت؛ برای سوال بی‌جا و به‌حقِ «چرا من را به دنیا آوردی؟» هم. سحر کنار نوزاد بی‌اسم‌اش دراز کشیده و به این فکر می‌کند که «وطن» یادآور یک‌جور تسخیر و تبعید است. که شاید «وطن» و «کاسپین» و «کارون» اسمِ ترازِ بچه‌ی آن‌هایی‌ست که رفته‌اند؛ بچه‌هایی که می‌روند؛ بچه‌هایی ساکن سرزمین‌های دور، تا آن‌جا که می‌شود نامتأثر از پرچم و جغرافیا، غریبه با رویای جمعی و جنگ‌های چندروزه، بی‌تفاوت به صدای ترقه، شاد از تماشای آتش‌بازی. بچه‌هایی که نقش خاطره‌ی خانه‌ی کسی افتاده به اسم‌شان؛ خاطره‌ی امر ناممکن، خانه‌های انباشته از تعلیق و امید. نوزاد سکسکه می‌کند و سحر چشم‌ها را می‌بندد. اگر این بچه برود، چی؟ اگر برود، فارسی یاد می‌گیرد؟ ترکیب «عشقِ در سر مانده و نگارِ از‌دست‌رفته»*۱ را می‌شناسد؟ کِی می‌فهمد غم در سرزمین‌های دور هم هست؟ آن مهیب‌ترین دشمنْ کِی می‌رود سراغش؟ چه کسی می‌داند جنگ‌ها کِی تمام می‌شوند؟ چه کسی می‌داند جنگ و قصه که تمام می‌شود، آدم‌ها کجا می‌روند؟*۲

*۱  اشاره به «عشق در دل ماند و یار از دست رفت» – سعدی

*۲ اشاره به «قصه که تمام می‌شود آدم‌ها به کجا می‌روند» – شمس لنگرودی

Views: 1349

مطالب مرتبط

4 پاسخ

  1. از این به بعد وقتی می‌شنوم زندگی‌دیگران یاد فلوریان هنکل یا رمان انسان خوب نمیافتم. به یاد سحر، سعید و نوزاد یازده روزه‌ای میافتم که آیلا با دیدنش نخودی می‌خندید. به یاد آیلایی که دلخوش به حرف آیین و امیدوار به اومدن فردا، تو دنیای کوچیکش تمام نگرانیش این بود که سال دیگه کی قراره به کلاس سه‌ای‌ها درس بده. به یاد خونه‌ای که قفل کتابی روی درشه و معلوم نیست آیا اونی که بازش میکنه همونی باشه که درو بسته. به یاد دختر آقای عاشوری که حتما با هزار آرزو چمدون سوغاتی‌ها رو بسته بود که بیاد ولی حالا ناامید از رفتن و نگران پدر و مادر دنبال راهی میگرده تا از حالشون با خبر بشه. به یاد سعید جان که دیگه خیلی راحت به خودش میگه بابا و به یاد سحر و موهای مشکیش‌که می‌ریزه رو شونه‌هاش.
    داستانتون باعث شد که پله‌های آن آپارتمان سه طبقه‌ را بارها بالا و پایین برم. توی ساختمون گیر کردم، اینجا یه طبقه دیگه نداره؟ چقدر این ساختمون آشناست، ساختمون که نه آدم‌هاش، آدم‌هاشم نه، اتفاقات زندگیشون. من اینارو یه جایی دیدم، چرا درست یادم نمیاد؟ قرار هم نبوده که یادم بیاد، چون ازش چهل و چند سالی گذشته. ولی یه عکس قدیمی ازش دارم، اونی که بابا بزرگ گرفته بود، پشتش نوشته بود تیر ۶۰، همین داستان‌ها بود. راستی چرا اسم منو ننوشته بود پشت عکس؟ نکنه اون موقع هنوز اسم نداشتم!
    داستانتون به جونم نشست، می‌تونستم تک تک شخصیت‌های داستانتون بشم، حتی اونی‌که در خونشو قفل زده و رفته. فقط ای‌کاش میشد بهم بگید وقتی‌ دختر سحر بزرگ میشه دیگه مثل من به این چیز‌ها فکر نمیکنه. به گذشته، آینده، به رفتن، به موندن، به دوری.

    از شما و چهار بسیار ممنونم.

  2. استیصال
    استیسال
    اصتیصال
    اصنیسال
    سردرگمیم
    مبهوت اینده ای مبهم
    بی برنامه
    گنگ
    پادرگل
    چه کنیییییییییییم
    لعنت برسیاست
    😞

  3. نمی دانم چرا پس از چند سطر خواندن این داستان کوتاه،نجوای شعر “عروسک” یا همان “شب آفتابی”جنتی عطائی با صدای غمین داریوش اقبالی ناخودآگاه با من همراه شد و تا پایان قصه ادامه یافت!
    عروسک قصه من
    گهواری خوابت کجاست
    قصر قشنگ کاغذی
    پولک آفتابت کجاست
    بال و پر نقره ای کفتر عشقمو کی بست
    آینه طوطی منو
    سنگ کدوم کینه شکست
    عروسک قصه من زخم شکسته با تنت
    بمیرم ای شکسته دل
    چه بیصدا شکستنت
    .
    .
    .

  4. عمری از ما گذشت در جنگ؛ زخمی بی زمان که در سکوت روزمره مان نفس می کشد.آن گوشه اما روشنایی کوچکی پنهان است؛ اگر چه کم سو در مه، اما هنوز راه را در خاطر دارد.

You cannot copy content of this page