زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

درباره‌ «وسترن» (والسکا گریسباخ)

بیگانه‌ای در دهکده

تارا فرسادفر


یک: قصر
تصور کنید پنهان شده‌اید لای بوته‌ها و مکالمۀ آدم‌هایی را فالگوش ایستاده‌اید که زبان همدیگر را نمی‌فهمند. یکی‌شان آلمانی‌ست و بقیه بلغارستانی. شما هم آلمانی می‌دانید و هم بلغاری. دست‌تان می‌آید که مرد آلمانی پیِ سیگار است، که زن مغازه‌دار بلغار از سیگار فروختن به او امتناع کرده و حالا دارد روستایی‌ها را سرزنش می‌کند که به این غریبه روی خوش نشان داده‌اند. یکی از مردان بلغار با شوق و ذوق اصرار دارد از آلمانی‌هایی بگوید که سالیان قبل آن‌جا بوده‌اند: آدم‌‌حسابی‌های آراسته و تحصیل‌کرده. قاعدتاً شما باید بیش از هر دو طرف سر در بیاورید از این مکالمۀ دست‌وپاشکسته، اما این‌طور نیست. شما از میانۀ قصه وارد شده‌اید. نمی‌دانید چه خبر است و کی به کی است. نمی‌دانید کار آلمانی‌ها در این روستای مرزی بلغارستان چیست، حتی اگر پیش‌تر در اردوگاه دورافتاده‌شان‌ آن‌ها را زیر نظر گرفته باشید. چیز زیادی نمی‌دانید. انگار سفر کرده‌اید به جایی دور و ناشناخته مثل نپال یا کامبوج و در همان بدو ورود غربت‌زده شده‌اید. غرابت وسترن از همین جنس است.

یکی از مردان نشسته روی داربستی بر ایوان اردوگاه و پرچم آلمان را هوا می‌کند. پیش رویش، سراشیبیِ‌ سرسبزی‌ست که می‌رسد به رود. رودی که سر راه آلمانی‌هاست، هرچند هنوز نمی‌دانیم سر کدام راه و مزاحمِ کدام کار. آن‌ها با دم‌ و دستگاه‌ها‌شان آمده‌اند. حفاری و خاک‌برداری می‌کنند و با جرثقیل می‌زنند به دل رود سرسخت و سمج. در ساحل‌اش، زیر آفتاب سوزان و سایه‌های پرنقش و نگار برگ درختان، نیمه‌برهنه می‌نشینند روی صندلی‌های تاشوی فرورفته در آب و آبجو می‌نوشند، سربه‌سر هم می‌گذارند و سر‌به‌سر دخترهای محلی که برای شنا آمده‌اند آن سوی رود و در آن فضای مردانۀ وسترن‌وار، منظره‌ای ناب‌اند. سردستۀ آلمانی‌ها، مردی با شکمی فربه و پس ‌گردن آفتاب‌سوخته و حلقه‌ای به گوش‌، شیرجه می‌زند تا کلاهِ با آب رفتۀ دختر بلغارستانی را بیاورد، و بعد مثل جوانک‌های دخترندیده کلاه را گرو می‌گیرد تا دختر بیاید و بگیردش. زنی که همراه دخترهاست بیهوده به بلغاری چیزهایی بلغور می‌کند و کار تقریباً به زد و خورد و زیر آب کردن سر دختر می‌انجامد. در این هیاهو چشم‌مان می‌افتد به مردی با مو و سبیل قهوه‌ای-طلایی که در سایه ایستاده و این شلوغ‌کاری را تماشا می‌کند، بی‌آن‌که با خنده یا اعتراض بقیه همراه‌ شود، بی‌آن‌که چهره‌اش چیزی بروز دهد. این «ماینهارد» است. مردی میان‌سال و بلندقد و لاغراندام که از ابتدای فیلم همراه‌اش بوده‌ایم و شاید این اولین نقطه‌ای باشد که توجه‌مان را چنین به خود جلب می‌کند. چیزی هست در نگاه‌اش که حس می‌کنیم فرق دارد با بقیه و دور است از آن اجتماع خشمگین. هرچند او هم به اندازۀ ما غریبه است، فکر می‌کنیم باید خود را بیاویزیم به او تا گم نشویم در رود خروشان و تپه‌ها و تل‌های خاک، و کم‌کم یاد می‌گیریم قرار نیست چندان از کار او سر در بیاوریم. فیلم همان‌قدر در قصه‌پردازی دچار غربت‌زدگی‌مان می‌کند که با کاراکتری که تمام فیلم همراه‌اش هستیم.

تماشاگر وسترن درگیر چیزی‌ست شبیه موقعیت آقای «کا» مسّاح در قصر کافکا. همان‌طور که «کا» سعی داشت از مناسبات مرموز قصر و دهکده پرده بردارد، ما هم می‌کوشیم سر در بیاوریم از داستان فیلمی که با خساست اطلاعات می‌دهد و در داستان‌گویی رادیکال است. همان‌طور که «کا» می‌کوشید کنار بیاید با اهالی دهکده و خودش را انطباق دهد با یک ناشناخته ــ ناشناخته‌ای که یا سرنخی دست‌ات نمی‌دهد یا نخ‌هایش کلاف سردرگم است ــ ما هم یاد می‌گیریم خودمان را استتار کنیم در محیط و نه تنها زنده بمانیم، که لذت ببریم از بودن در آن. داستانی در کار نیست. درامی در کار نیست، حتی وقتی محلی‌های غیرتی می‌خواهند حساب کار آلمانی‌ها را بگذارند کف دست‌شان، یا وقتی کشمکش دائم و خاموش ماینهارد و وینسنت (رییس) بالا می‌گیرد. نشانه‌های فیلم برای خوانش‌های تماتیک (خوانش پسااستعماری برای مثال) آن‌قدر آشکارند که می‌شود فهمید خیلی هم قرار نیست جدی‌شان گرفت. این دهکدۀ مرزی، با رودی که انگار جهان‌هایی را از هم جدا کرده، مکانی آستانه‌ای‌ست. جایی که چیزها به هم می‌آمیزند: زبان‌ها و فرهنگ‌ها و آدم‌ها، جایی که حسی از ماجراجویی دارد و کشف و شهود. ما هم صندلی سفری‌مان را می‌گذاریم گوشه‌ای و آلمانی‌ها را تماشا می‌کنیم نشسته دور آتش، سرخوش و خندان در حال بافتن موی یکدیگر، یا سر میزی برپاشده در هوای باز، مشغول بحث بر سر این‌که با چه کلماتی باید با دخترهای روستا سلام و علیک کرد. وسترن نه وسترنی مدرن است و نه نقیضه‌ای بر وسترن‌ها، تجربه‌اش شبیه دیدن هیچ فیلم دیگری نیست. باید خودت را بسپاری به دست جزییات و موتیف‌های به‌دقت کاشت و برداشت‌شده‌اش (از اسب و چاقو گرفته تا شوخی در رود) و قانع باشی به همین پاره‌های اطلاعات و حس‌های گریزپایی که از چشم‌های ماینهارد درون‌گرا و اسرارآمیز دست‌ات می‌آید.

دو: خداحافظ گاری کوپر
ماینهارد نشسته در ماشین محلی‌ها. شب است و بقیۀ آلمانی‌ها موقع گشت‌زنی قال‌اش گذاشته‌اند و او مجبور شده با زبان بی‌زبانی به روستایی‌ها حالی کند که فراری نیست و نمی‌خواهد از مرز یونان بگذرد. آن‌ها با ایما و اشاره می‌خواهند سر از کار او دربیاورند. «لژیونر» است؟ یکی از آن‌ها که آن بالا در اردوگاه‌اند؟ ماینهارد حرف‌شان را نمی‌فهمد. واژه‌ای که در نهایت پلی می‌زند میان‌شان «سولداد» است: سرباز. ماینهارد می‌گوید خودش سرباز است، در آفریقا بوده و افغانستان. این یکی از تنها چیزهایی‌ست که از گذشتۀ او می‌شنویم. روستایی‌ها به اندازۀ ما تشنۀ شنیدن‌اند. می‌خواهند بدانند آدم هم کشته؟ ادای نشانه گرفتن و شلیک کردن را درمی‌آورند. ماینهارد با دست به «بستن زیپ دهان» اشاره می‌کند. انگار دارد برای ما خط و نشان می‌کشد: این از آن فیلم‌ها نیست که هرچه جلوتر می‌روی گره‌های شخصیت و گذشته‌اش باز می‌شود. و اصلاً چه می‌شود دانست، وقتی آدم‌ها زبان هم را نمی‌فهمند؟ مرگ برادر که هنوز تلخ است خاطره‌اش و اشک به چشمان ماینهارد می‌آورد، باید خلاصه شود در ابتدایی‌ترین و دم‌دستی‌ترین عبارات: «برادرم آن‌جاست» با اشاره‌ای به آسمان. وقتی در جمع خانواده‌ای از روستایی‌ها از او دربارۀ زندگی‌اش می‌پرسند، به آلمانی می‌گوید: «زندگی من گاه خیلی پیچیده است.» و ناگهان سکوت می‌شود در جمعِ تا به حال مشغول بگو و بخند. چه می‌شود گفت از پیچیدگی‌ها وقتی واژه‌ای در چنته نداری؟

وسترن قرار نیست بیانیه‌ای باشد دربارۀ این‌که زبان، بیش از آن‌که ابزار ارتباط باشد، بن‌بستی‌ست پر از کژفهمی و سوتفاهم، هرچند نشانه‌های چنین دیدگاهی در آن هست. ماینهارد در اردوگاه‌شان، میان هم‌زبان‌هایش تک‌افتاده‌ است و رابطه‌اش حتی با بعضی همکاران خصمانه است. در عوض ارتباطی عمیق به وجود آمده بین او و آدریان، یکی از اهالی روستا، مردی با موی فلفل‌نمکی و چشم‌های ریز مهربان. جرقۀ این رابطۀ در یک سواری زده می‌شود. آن‌ها با زبانی الکن، دربارۀ جنس مرغوب تراکتورهای «روسکی» حرف می‌زنند و پیش می‌روند در منظرۀ طلایی‌رنگ دشتی دلگشا. اندکی بعد، آن دو نشسته‌اند به تماشای صخره‌ای عظیم که شبیه چهرۀ یک زن است. شگفتی این جهان آستانه‌ای و «سورپریز» آدریان برای ماینهاردی که به قول او، حرف همدیگر را خوب می‌فهمند. «چهره» یکی از تنها واژه‌هایی‌ست که ماینهارد از بلغاری یاد گرفته. او با همین واژگان منفرد وصل شده به بیگانگان دهکده. همین تک‌واژه‌ها برایش کافی‌ست.

ماینهارد شاید کمی شبیه لِنی باشد در خداحافظ گاری کوپر رومن گاری: جوان اسکی‌باز آواره‌ای که از آمریکا گریخته و به آلپ پناه پرده بود. مردی که دختران را شیفتۀ خود می‌کرد و شیفته‌شان می‌شد، مادامی که نمی‌توانستند با هم حرف بزنند. یک بار که دختری انگلیسی یادگرفته بود، لنی منزجر و سرخورده رهایش کرده بود. زبان برای او یک دیوار بود، فکر می‌کرد آدم‌ها وقتی شروع می‌کنند به حرف زدن به زبانی مشترک، دیگر یک کلمه از حرف هم را نمی‌فهمند. اما همان لنی هم، در نهایت رسید به دختری که هم‌زبان‌ بود با او و حرف‌اش را هم می‌فهمید. شاید مثل چیزی که بین ماینهارد و ویارا پیش می‌آید، همان دختری که وینسنت در آب مزاحم‌اش شده و بعدتر با سری افکنده، با تک‌کلمه‌ «Sorry» از او عذر خواسته و تازه فهمیده بود دختر با آن نگاه سرشار از رقت و تأسف‌اش، آلمانی بلد است و به رویش نیاورده تا با او هم‌کلام نشود. جدال ماینهارد و وینسنت بر سر دختر، درست مثل جدال‌شان بر سر اسب است. ماینهارد تنها کسی‌ست که اسب گیر می‌آورد، کاری که وینسنت با تمام بی‌ظرافتی‌اش از پس‌ آن برنمی‌آید. ماینهارد به زندگی نگاه داروینی دارد. وقتی آدریان از او می‌پرسد راجع به سیاره چه فکر می‌کند، دست‌وپاشکسته می‌گوید: «درست مثل حیوانات» به بازوهای خودش اشاره می‌کند «من قوی‌ام» به آدریان اشاره می‌کند «تو قوی‌ای». او می‌خواهد برندۀ بازی بقا باشد، هرچند بی‌خشونت. نگاهی که در سکانس پایانیِ جشن روستایی‌ها به وینسنت می‌کند هم، در عین بی‌تفاوتی‌، حاکی از همین برنده بودن است. وینسنت حتی نتوانسته ویارا را به شام دعوت کند و نشسته در بالکن، با حسرت و تسلیم می‌بیند که دختر به گرمی با ماینهارد خوش و بش می‌کند. (هرچند شاید ‌نداند چه بین آن دو گذشته و مکالمۀ کوتاه اما صمیمانه‌شان را هم نشنیده باشد.) دختر به گونۀ زخمی ماینهارد اشاره می‌کند و می‌پرسد چه شده. مرد به بلغاری می‌گوید: «نیشتو» (هیچ) و دختر شگفت‌زده می‌شود که بالأخره واژه‌ای بلغاری از زبان او شنیده. او می‌رود سمت رود و مرد، پیکری منفرد در آن شلوغی، سیگارکشان می‌ماند به تماشای مسابقۀ سنگ‌پرانی در آب. ماینهارد با کلمات برندۀ این ستیزِ شبه‌حیوانی شده و وینسنت هم این را خوب می‌داند. شاید زبان آن‌قدر هم گمراه‌کننده و مخرب نباشد. شاید ماینهارد این تجربه را با خود سوغات ببرد. به کجا، نمی‌دانیم. او خانه‌ای ندارد، و خانواده‌ای هم، و عجیب نیست که وقتی ویارا می‌پرسد آیا گاه احساس غربت‌زدگی نمی‌کند، می‌پرسد: «اصلاً غربت‌زدگی چیست؟»

سه: لگد زدن به اسب مرده.
ماینهارد و وینسنت از میان شاخه‌ها راه‌شان را باز می‌کنند و می‌رسند به چند اسب که انگار از آسمان پایین افتاده‌اند. اسب‌ها وحشی نیستند، مردان اما ناشی‌اند در سواری‌گرفتن. از این گلۀ آرام فقط یکی را بعدتر می‌بینیم، اسبی سفید و کوچک که متعلق به آدریان بوده و ماینهارد به‌زور صاحب‌اش می‌شود، اسبی که وانکو، جوانک محلی دلبسته‌اش بوده و به ماینهارد یاد می‌دهد چه‌طور مثل حرفه‌ای‌ها سوارش شود و سرانجام شوم‌اش، یکی از احساسی‌ترین لحظات ماینهارد را در فیلم رقم می‌زند. اسب مشخص‌ترین عنصری‌ست که از فیلم‌های وسترن وارد شده، اما بیش از آن‌که وصل باشد به فیلم‌های تیپیک غرب وحشی، آدم را یاد نمایش‌نامه‌های سم شپارد می‌اندازد، یاد غرب واقعی و لگد زدن به اسب مرده، یاد آدم‌هایی که دل‌سرد و دل‌زده از رؤیای آمریکایی، می‌زنند به دل بیابان‌، جایی که فکر می‌کنند هنوز در آن چیزی اصیل پیدا می‌شود. همان اصالتی که انگار ماینهارد هم در جست‌وجویش است، و خیال می‌کند پس از سفرهایش در سراسر جهان، می‌تواند در این دهکدۀ دورافتاده بیابدش.

در ایوان خانۀ یکی از روستاییان، ماینهارد نشسته و زن محلی را تماشا می‌کند که برگ‌های توتون را به ریسه می‌کشد و مثل رخت می‌آویزد تا خشک شود. شگفتی همراه با آرامش و لذتی که در نگاه ماینهارد است وقتی سعی می‌کند واژۀ «توتون» را در بلغاری کشف کند و همراه زن برگ‌های بزرگ و سبز را نخ بکشد، شاید گواهی باشد از کشف همین اصالت. اشتیاق او از جنس اشتیاق کسی‌ست که سرانجام پس از سفری سخت و اودیسه‌وار، به خانه رسیده، ولو که خانه در خواب باشد. این کشف و شهود ماجراجویانه تازگی دارد برای او که همیشه بیگانه بوده ــ چه در جنگ، چه در وطن ــ بیرون می‌آوردش از لاکِ خودِ‌ کم‌حرف و منزوی‌اش. می‌نشیند پای صحبت‌های پیر دهکده، زنی خوش‌زبان و مهمان‌نواز و روسری‌به‌سر، چاقوی ضامن‌دارش را به یادگار می‌بخشد به وانکو، کیسه‌های خریدِ ویارا به دست، هم‌کلام و هم‌قدم می‌شود با او، و دست برادری می‌فشارد با آدریان. پایان‌بندی درخشان فیلم بیش از صحنه‌های دیگر به تونی اردمن (مارن اده) وصل است. تغییر و تحول شخصیت اصلی در دو فیلم مشابه است (هرچند اینجا بی‌تأکیدتر و رادیکال‌تر). رقصیدن تنهای مرد با موسیقی محلی که عناصر یونانی-ترکی دارد، از جنس برآشوبیدن ناگهانی زن است در تونی اردمن و آشکارا صحنۀ آواز خواندن او را با همراهی پیانو در جمع غریبه‌ها به خاطر می‌آورد. ماینهارد تک‌افتاده میان محلی‌های سرخوش، با نگاهی خیره، بی‌آن‌که بدانیم در سرش چه می‌گذرد، خود را سپرده به موسیقی، نگاه‌هایی زیرزیرکی و مختصر می‌اندازد به حرکات روستایی‌ها، انگار برای این‌که از زیر و بم کار سر در بیاورد. شاید او واقعاً از وسترن‌ها درآمده. از آن گاوچران‌های بزن بهادر و همه‌فن‌حریف نیست، از جنس گری کوپر نیمروز است: موجودی تک‌افتاده و خاص که قرار نیست حل شود در هیچ جمعی. نه در جمع کارگران آلمانی و نه محلی‌هایی که فکر می‌کرد میان‌شان پذیرفته شده. موجودی‌ست که به جایی و کسی و چیزی تعلق ندارد، مثل لنیِ برف‌های آلپ.

وسترن
Western
نویسنده و کارگردان: والسکا گریسباخ. مدیر فیلم‌برداری: برنهارد کلِر. تدوین: بتینا بوهلر. طراح تولید: بئاتریس شولتز. بازیگران: ماینهارد نیومان (ماینهارد) ، رینهارد وترک (وینسنت)، سلیمان علیلوف لطیفوف (آدریان)، ونتا فراگنووا (ونتا)، ویارا بوریسووا (ویارا). محصول ۲۰۱۷ آلمان.

Views: 596

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page