Home: بهشت، زمين، خانه مادری، ايران، اصفهان
صحنه تمام شده است و در انتهای صحنه زن كهنسال (مادر دكتر) روی يك راحتی نشسته، رو به دوربين و در سكوت به جايی روبهرويش خيره مانده. سكوت ادامه دارد و تصوير هم. و او با انگشتهايی كه احتمالا گذر زمان كج و معوجشان كرده روی دستهی چوبی راحتی ضرب میگيرد. ضربِ آهنگی قديمی را كه فقط خودش میداند چيست.
بعدتر زنی جوانتر كه دختر زن كهنسال است و خواهر دكتر، درِِ اتاق را در حياطي در همان خانه يا خانهاي ديگر در همان شهر باز ميكند و تصوير را با خودش به يک كتابخانه میبرد. سه ديوار كتاب و يک ديوار پنجره. يک كتابخانهی خانوادگی. دور تا دور روی قفسههای فلزی كتابهای قديمیاند و گوشهی اتاق يك كولهبار جنگهای چريكی و يك قمقمه… زن ميان كتابها ايستاده و حرف میزند اما چيزی احتمالا در حوالی شكم زن میجوشد و بالا میآيد و راه گلويش را میبندد و ديگر نمیتواند… از قاب میرود بيرون.
Exile: زمين، بهشت، خانهی دكتر، آمريكا، كنار درياچه ميشيگان
صدای مردی، روی تصاوير بهشتی پایيزی از خاطرهی به خاک سپاری يكی از دوستانش میگويد. يكی از اساتيد همكار او كه اخيرا از جهان رفته. روي تصاويری از درختهای بزرگ و زمينهای برگ ريخته و آسمان آبی… او به انگليسي با تهلهجهی اصفهانی از خاک پذيرنده میگويد، و از پذيرش مرگ با يك مشت خاک كه بر تابوت ريخته. خاطرهی مرگ دوستش در كنار درياچهی ميشيگان را به خاطرهی مرگ در جایی ديگر وصل میكند. جایی دور… و از اين میگويد كه خاک وطنش يك مرگ به او بدهكار است؛ مرگ برادری كه چريک بوده و خاكش پيدا نيست.
دكتر قبلتر از خاطرات كودكی در اصفهان گفته. از جمعههايی كه به كوه و به دشت و به باغ میرفتهاند. از آوازهای دشتستانی و چوپانی… و از رنگها و طعمها… از عكسهای سياه و سفيد هزاران بار تاخورده و هزاران جا رفته… از اصفهان به ميشيگان… و بعدتر از كلاسها و درسها و فيلمها میگويد… از ماه عسل در ايران و پيشنهاد ازدواج از طرف همسر آمريكايی بعد از سالها رابطه. و از خانواده و همسر و فرزندان… از كيارستمي و مهرجويی و پرويز صياد و آتوم اگويان… از شيفتگی به سينما و نوشتن و اشياء. از كتابهای مرجعی كه نوشته و كلاسهای بزرگی كه معلمشان بوده و جشنوارههای پرهياهويی كه بانیشان. و از دالانی كه پيموده تا اينجا. از شعرهايی كه نصف عربی نصف فارسیاند. از حفرههايی میگويد كه چيزهايی را در خود بلعيدهاند… و از موجهایی كه خود را به موجبندهای مخروطی درياچهی ميشيگان میكوبند.
Homeland: موطن، داستانهای قديمی، و جایی ناديده ميان زمين و بهشت
آنطور كه در قصهها آمده آدم به جرم خوردن سيب يا گندم به وسوسهی يك مار يا يك زن از بهشت رانده شد. و به زمين آمد. در قصهها، بهشت جاییست زيبا با طعمها و بوها و رنگهايی بينظير و گمشده. جایی كه در تمام دوران بعد از رانده شدنِ آدم حسرتش را میخورد. و زمين سرزمين اختيار و انتخاب است. انتخابهایی كه روی مسيرهای مشخص آدم را به جاهای مشخصی میرساند. شخصا قصهی آدم و خدا را اينطور دو قطبی و ساده دوست ندارم. بهنظرم خدا همان وقتی كه آدم را به زمين میفرستاده در قراری بزرگوارانه با او، گاهوبيگاه و مشروط به شروطی پنهان، امكان تردد بين زمين و بهشت را به او داده. و جهان سوم اينطور شكل گرفت. جهانی سايهوار و مردد. جهان سوم جهان ذهن است. جهان تاريک فكرها و دالانها. در ابتدای فيلم دكتر از يك بالابر حرف میزند. از بالابری بيحفاظ كه او را بالا میبرد و عريان با منظرهی اطرافش تنها ميگذارد. جهان سوم جهان موهوم معناها و واژههاست؛ لبه واژهها. صدای او را روی تصاوير گنگ و معوج میشنويم كه از خوابهايش میگويد. جهان سوم سرزمين سايههای منكسر و سكوتهاست… دكتر از حفرهها و سياهچالههايی میگويد كه شعرهای او را در خود بلعيدهاند… در نگاه سومشخص فيلم يا اولشخص قهرمان فيلم، مستقل از اينكه اصفهان بهشت و ميشيگان زمين است، يا برعكس، جهان سوم و سطح سوم مهمترين سطحهاست؛ سطحی انتقالی و لغزنده و ديرياب، سطحی ما بين دنياهای فيزيكی و قراردادی.
و چه كاری سختتر از لمس اين جهان با تصوير و با ابزار سينما؟ اين جهان در نوع مواجهه فيلمساز با مواد و مصالحش شكل میگيرد، و هم در صميميتی كه در قابها و گرمای رابطههاست، و هم در طنز تنيده در بافت و مصالح و بيشتر از همه در ساختار شكل میگيرد. در اندازهی رفت و برگشتها و در نوع اتصالها. اتصالهايی كه نه سرد و سخت و فلزی كه ظريف و بند ابريشمی و پنهاناند. اتصالهايی كه هر بار غافلگيرمان ميكنند. موسيقی دروني فيلم، ريتمی لَنگ و تودرتو دارد. ريتمی پيچيده و غيرقابل پيشبينی. دكتر در آنجا ( زمين ) كليدی را لمس ميكند و كليد با ديالوگ به قصهای وصل ميشود؛ قصهی مردمی دربهدر كه كليد خانههايی را كه از آن رانده شدهاند بر سر در خانههايی در سرزمينهای جديد میآويختهاند، و بلافاصله با تصويری از تابلوی خيابان، ما را به اينجا (بهشت!) میآورد و با يك تک تصوير از ساختن يا ويران كردن، در معرض مفهوم انتزاعی در دسترس نبودن چيزها و خاطرهها قرار میدهد و باز برمیگردد به آنجا. و ادامه میدهد به لمس كردن. لمس كردن اشياء و چيزها و اتصالها…
زنبورک… يك مستند پرتره است. يك پرترهی كمتر رئاليستي و بيشتر امپرسيونيستي. امپرسيوني كه اتفاقا از كورهراه همان مسيرهای آشنا و آزموده رئاليستی و اسنادی اين نوع از سينما ميگذرد. اما در جایی بسيار دورتر توقف میكند. چيز ديگری مثل خون جهنده در فيلم جريان دارد. چيزی غريب كه تمام دستاوردهای ملموس دكتر نفيسی از كتابها و جشنوارهها و ديواركوبها را، سرخوشانه، همارز و هم ارزش تبحر او در نواختن زنبورک مینشاند.
دكتر حميد نفيسی نوازندهی چيرهدست، در تردد و ترديد ميان تمام جهانهايش ايستاده رو به ما و بار ديگر قصهی خوابهايش را برایمان تعريف میكند… روي تصاويری معوج كه بر سطوح كروی و حلقوی نقرهفام افتادهاند. و صدای زنبورک تمام تارهایمان را مرتعش میكند: زنبورک در گام مينور.
زنبورک در گام مینور
(مستندی دربارهی حمید نفیسی)
کارگردان: مریم سپهری. تهیهکنندگان: پیمان فتوت و مریم سپهری. آهنگساز: کیاوش صاحبنسق. تدوینگر: آرش زاهدی اصل. محصول ۱۳۹۶.
(نمایش در گروه هنر و تجربه در مجموعه مستندهای «چهرههای ایرانی»)
Views: 948
3 پاسخ
عالی بود.
نوشته بسیار زیبایی بود. دست مریزاد
نقدی موجز و کامل که باعث شد فیلم را برای بار دوم با نگاه متفاوتی تماشا کنم.