زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

خاطرات بحران فاضلاب

مجید اسلامی

به فیلم‌های بتی دیویس فکر می‌کنم. این که کدام برای بحث «بازیگری آمریکایی» ـ موضوع کلاس امروز ـ مناسب است: جزبل، روباه‌های کوچک (هر دو ویلیام وایلر)، یا یک زندگی ربوده شده (کرتیس برنهارت)؟ از فیلم‌های کاترین هپبرن داستان فیلادلفیا (جرج کیوکر) را انتخاب کرده‌ام، و برای شروع بحث، یک شب اتفاق افتاد فرانک کاپرا و بازی تیپیکِ کلارک گیبل و کلودت کولبرت، با آن‌ چهره‌های جذابی که حالت‌هایی مثل طعنه و شیطنت و خشم را در نمای درشت خیلی خوب نشان می‌دهند. یک ربع به شروع کلاس مانده. باید ذهنم را متمرکز کنم و از ماجراهای «فاضلاب ساختمان» فاصله بگیرم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. ای وای! خانم بزرگی‌ست، واحد ۵. بعید می‌دانم برای تشکر زنگ زده باشد. لابد باز خرده‌فرمایش دارد. صدا قطع و وصل می‌شود. دوباره زنگ می‌زند. دفعه‌ی سوم با شماره دیگری زنگ می‌زند. می‌گوید: «من به شما اعتماد کردم کلید انباری رو برای‌تان فرستادم. حالا اثاث من رو همین‌طور توی اتاق سرایداری رها کردید؟» باورم نمی‌شود! می‌گویم: «به جای تشکرتونه؟ مگر من کارگر روزمزدتان‌ام که این‌طور باهام حرف می‌زنید؟» و قطع می‌کنم. توی ذهنم گفت‌وگو ادامه دارد: «می‌دانید اگه این کارگرها یکی‌شان توی چاه بیفته چه فاجعه‌ای به بار می‌آد؟ یا اگه فاضلاب سرریز کنه و بزنه بالا؟ یا لوله‌ها اشتباه کار گذاشته بشه؟ یا پی ساختمان آسیب ببینه؟ تازه شما هنوز هزینه‌ی واحد‌تون رو ندادید؟ چه‌طور روتان می‌شه این‌طوری حرف بزنید؟» چند دقیقه‌ای به شروع کلاس نمانده و فکر کردن به بتی دیویس و کلودت کولبرت سخت شده.

جمعه صبح ساعت ۸ با صدای زنگِ در از خواب بیدار شدم. کسی با لهجه‌ی غلیظ افغانی می‌گفت که از طرف شرکت آب و فاضلاب آمده و لازم است مدیر ساختمان برود دم در. من چند ماهی هست مدیر ساختمان‌ام. چند روزی هست که توی کوچه در حال کندن‌اند و معلوم بود دیر یا زود سراغ ما هم بیایند. ولی فکر می‌کردم خودمان باید پیمانکار پیدا کنیم و این‌ها به داخل خانه‌ها کاری ندارند. یعنی اطلاعیه‌ی آب و فاضلاب این‌طور می‌گفت. کارگر افغانستانی گفت کار را آن‌ها قرار است انجام دهند. گفتم شما کی هستید؟ کدام شرکت؟ کارت‌تان کو؟ باورم نمی‌شد این‌قدر دچار تناقض باشیم که از یک طرف کل مملکت در حال تعقیب و گریز با افغانستانی‌های مهاجر باشد، و از طرف دیگر کل پروژه‌ی فاضلاب شهری را این‌ها جلو ببرند. کارگر افغانستانی آمد داخل پارکینگِ پایین را نگاه کرد و با قدم اندازه ‌زد و روند کار را توضیح داد. کمی بعد صاحب‌کارش هم آمد. یک جوان ریشوی خوش‌رو بود با دو برگه کاغذ دستش که قرارداد کار بود و توضیح داد که حدود هفتاد میلیون هزینه‌ی پروژه است. گفتم خب الان که صندوق ساختمان پولی ندارد. باید پول جمع کنیم و خیلی از همسایه‌ها نیستند. همسایه‌ی کاشانی بغل‌دستی‌مان (آقای شعاعی) را خبر کردم. او هم کاملا متعجب بود. سا‌ل‌ها پیش حق اشتراک فاضلاب را که مبلغ کلانی هم بود پرداخت کرده‌ بودیم و مدت‌ها چشم‌انتظار اتصال به شبکه‌ی فاضلاب شهری بودیم و حالا بدون هیچ مقدمه‌ای می‌خواستند کار را شروع کنند. عاقلانه این بود که اول پول جمع کنیم و بعد کار را شروع کنیم، ولی این‌طوری کلی عقب می‌افتادیم. مرد ریشو نامش یکی از نام‌های روی قرارداد بود ولی به‌اش نمی‌آمد صاحب یا کارگزار شرکتی به این بزرگی باشد که کل این منطقه را کنترات کرده؛ ولی می‌دانستم که پیمانکارها معمولا همین‌ شکلی‌اند. شروع کردیم به همسایه‌ها و صاحب‌خانه‌های غایب پیغام دادن. مبلغی که به‌شان اعلام کردیم واحدی ۳.۵ میلیون بود، ولی خیلی زود، کمی بعد از امضای قرارداد، تازه متوجه شدیم که برآورد کاملا اشتباه بوده و هزینه‌ی کار از صدوچهل میلیون هم بالاتر است و باید دست‌کم سه میلیون دیگر از واحدها بگیریم، و گرفتن ۶.۵ میلیون از هر واحد کار حضرت فیل بود.

A Stolen Life

بتی دیویس در یک زندگی ربوده شده  نقش دو خواهر دوقلو را بازی می‌کند که گاهی حتی در یک قاب حضور دارند. این یک شاه‌نقش استثنایی‌ست و دیویس فقط با نحوه‌ی نگاه کردن و شیوه‌ی لبخند زدن یا نزدن میان این دو خواهر تمایز ایجاد کرده، بدون نیاز به این که یکی‌شان عینک بزند یا حالت موهایش فرق کند یا جای زخمی روی صورتش باشد. یکی‌شان که نقاش است و درون‌گرا بیش‌تر شبیه آن بتی دیویس آشنا‌ست. نگاهش را تکه‌تکه می‌دزدد و شرمی محجوب دارد و خواهر دیگر بی‌پروا و اغواگر است. وقتی گلن فورد متوجه می‌شود که آن‌ها دو نفر هستند، جایی به دومی می‌گوید: «تو کدومی؟» دومی می‌گوید: «خودت می‌دونی؟» سر کلاس گفتم: «ببینید نویسنده روی بازی دیویس حساب کرده. وگرنه این صحنه و این دیالوگ می‌توانست مضحک از آب دربیاید. کاری که بازیگر انجام داده شگفت‌انگیز است. کافی‌ست بازی بتی دیویس را با بازیگران فیلم تفریق یا رضا موتوری یا هر جای دیگری که کسی دو نقش بازی کرده مقایسه کنید.»

بحران اصلی پروژه‌ی فاضلاب وقتی نمایان شد که معلوم ‌شد بخش عمده‌ای از انباری‌ها باید تخلیه شود، چون از میان‌شان لوله می‌گذشت. انباری‌ها اغلب پر بود، و خیلی‌ها نبودند. گرفتنِ پول یک بحث بود، و هماهنگی برای تخلیه‌ی انباری‌ها بحثی دیگر. یکی دو تا از انباری‌ها مال واحدهایی‌ بود که اصلا ایران نبودند. خانم بزرگی (واحد ۵) تماس گرفت و گفت شهرستان است و باید پروژه را تا برگشتن‌شان عقب بیندازیم. میان کوهی از خاک و خل، چاه‌هایی که درشان باز شده بود و سوسک‌هایی که رژه می‌رفتند باید برایش توضیح می‌دادم که عقب انداختن عملی نیست. معلوم ‌شد منظورش از شهرستان، لواسان است و دخترش نذری دارد و آخرسر رضایت داد کلید را پسرش بیاورد تحویل بدهد و سفارش کرد «مراقب برنج‌ها باشید». درِ انباری را که باز کردیم، طوری اثاثیه ریخت روی سرمان که یاد صحنه‌ی معروف شبی در اپرای برادران مارکس افتادم. میان آن همه خرت و پرت و کارتون خالی و چمدان‌های کهنه، حدود ده دوازده گونی پنجاه کیلویی برنج هم خودنمایی می‌کرد. بیش‌تر شبیه انبار یک برنج‌فروشی‌ بود تا انبار یک آپارتمان شصت متری. از پسرهایش برای خالی کردن انباری خبری نشد. بخش بالایی انبار را خالی کردیم و روی برنج‌ها پارچه ‌کشیدیم که خاک رویش نریزد و اثاث اضافی را در اتاق سرایداری ‌چیدیم. باورم نمی‌شد که حالا شاکی هم هست که چرا به «اثاث‌»شان بی‌احترامی کرده‌ایم.

Jezebel

صحنه‌ی ورود بتی دیویس در جزبل کاملا طوفانی‌ست، پرجنب‌وجوش وارد می‌شود، با ریتمی تند راه می‌رود و چشمان درشتش را به کار می‌گیرد تا حالت‌های مختلفی را به چهره بدهد. توضیح می‌دهم که این ریتم تند برای جبران حجم دیالوگی‌ست که در دهه‌ی سی بعد از ناطق به فیلم‌ها سرازیر شد و دیویس هوشمندانه این‌قدر تند راه می‌رود و حرکاتش شتاب دارد. اما بازی‌ بتی دیویس بیش از هر بازیگر دیگری با چشم‌هاست، چه موقعی‌ که قدرتمندانه به کسی خیره می‌شود و چه وقتی که هوشمندانه از نگاه کردن طفره می‌رود. به‌موقع زنانگی‌اش را به نمایش می‌گذارد و ناز دارد، و به‌موقع فروتن و شرمگین است. دیویس در دوره‌ای که هالیوود آشکارا زیر سیطره‌ی مردسالاری بود جزو معدود بازیگرانی بود که توانست به نقش‌هایش وزنی قابل توجه ببخشد؛ نقش‌هایی که اغلب همان‌ نقش‌های تیپیک هالیوودی بود و او بود که آن‌ها را خاص می‌کرد. کاترین هپبرن، اما، طور دیگری عمل می‌کرد. او نقش‌هایش را با وسواس انتخاب می‌کرد و با تعامل با نویسندگان به آن‌ها بُعد می‌بخشید، تا به قدر کافی به شخصیت‌هایی پیچیده و خاص بدل شوند. مثل شخصیت‌هایش در داستان فیلادلفیا و آلیس آدامز (جرج استیونس). هپبرن شاید از نخستین بازیگران هالیوود بود که خودش انتخاب می‌کرد چه نقشی را بازی کند و این موقعیتی ویژه به او بخشیده بود.

ساختمان‌مان دو تا چاه دارد. درِ اولی را که باز کردیم معلوم شد کاملا پُر است و دست‌بالا تا یک هفته‌ی دیگر سرریز می‌کرده. هزینه‌ها باز هم افزایش پیدا کرد. حالا باید پمپ کرایه می‌کردیم و چاه را کمی خالی می‌کردیم تا بعد بشود پُرش کرد. در ضمن کار لوله‌گذاری به مشکل خورد و معلوم شد باید از مته‌ی مخصوص برش بتون استفاده کنیم که هزینه‌ی اضافی داشت. و معلوم شد باید یک دریچه‌ی مخصوص بگذاریم که جلوی بازگشتِ فاضلاب به داخل ساختمان را بگیرد. و باید چهل کیسه آهک می‌گرفتیم تا مخلوط با خاک، چاه‌ها را با آن پر کنند. مجبور شدیم قفل بعضی انباری‌ها را با رضایتِ همسایه‌های غایب بشکنیم و هماهنگ کنیم که برخی ماشین‌هاشان را جابه‌جا کنند. یکی از همسایه‌ها اثاث انباری‌اش را در ماشین‌اش چید، و دیگری که تنباکوی گران‌قیمت داشت با نگرانی به جابه‌جایی‌ها تن داد. بامزه‌ این که انباری خودم جزو معدود انباری‌هایی بود که احتیاجی به تخلیه نداشت. انباری‌ام پر است از چند هزار نسخه از ماهنامه‌ی «هفت» که از سال ۸۷ به جا مانده و جایی برای چیز دیگر (مثلا گونی پنجاه کیلویی برنج) باقی نگذاشته.

The Philadelphia Story

می‌گویم ستارگان سینمای کلاسیک آمریکا همگی با معیارهایی مشخص انتخاب می‌شدند. چهره‌هایی جذاب بودند با خطوط برجسته و اغلب چشم‌هایی درشت و باحالت. چند روز پیش شبکه‌ TCM داشت فیلمی نشان می‌داد که در آن رونالد ریگان نقش اول بود و با تماشای آن فهمیدم چرا ریگان در سینمای آمریکا ستاره‌ی برجسته‌ای نشد. چهره‌ی او جذابیتِ گری کوپر و جیمز استیوارت و جیمز کاگنی را نداشت و قدرت بازیگری‌اش هم در حد هنری فاندا یا هامفری بوگارت نبود. بازیگرانی چون لی جی کاپ یا لی ماروین و رابرت میچام هم می‌توانستند نقش‌های منفی‌ را به‌خوبی بازی کنند، اما ریگان چهره‌ای به یادماندنی نداشت، حتی برای نقش منفی. البته رئیس‌جمهور خوبی هم نشد! گرچه به نسبتِ جرج دبلیو بوش و حالا ترامپ، حالا می‌شود به نیکی از او یاد کرد! می‌گویم ستارگان برجسته‌ی سینمای آمریکا در کیفیتِ فیلم‌ها نقشی کلیدی ایفا کردند. بتی دیویس و کاترین هپبرن و باربارا استن‌ویک و جون کرافورد کمک کردند که شخصیت زن‌ها در فیلم‌ها برجسته‌تر شود. فیلم‌هایی چون‌‌ Ball of Fire (هاکس)، ‌دنده‌ی آدم (کیوکر)، جانی گیتار (نیکلاس ری) و همه‌چیز درباره‌ی ایو (جوزف منکیه‌ویتس) بدون حضور استن‌ویک، هپبرن، کرافورد و دیویس شاید اصلا امکان ساخته شدن نداشتند و استعدادهایی چون جودی هالیدی، مریلین مونرو، آدری هپبرن، جین فاندا و بعدتر مریل استریپ و دایان کیتن در تثبیت چهره‌ی زن مدرن در سینمای سنتی آمریکا اثرگذار بودند. شخصیت‌هایی چون لویس بروکس و اینگرید برگمن نه‌فقط با حضورشان در فیلم‌ها بلکه حتی با زندگی‌شان توانستند جامعه‌ی متعصب آمریکا را دچار شوک کنند و به جا افتادنِ ارزش‌های مدرن در آن جامعه‌ی به‌شدت سنتی کمک کنند.

حالا دیگر در انباری‌ها باز شده بود و اثاث‌شان در پارکینگ پراکنده بود و لوله‌ها مسیری دورتادور دیوار را پیموده بودند. درِ چاه‌ها هنوز باز بود ولی رژه‌ی سوسک‌ها کم‌تر شده بود. نیمی از همسایه‌ها هزینه را پرداخته بودند و باقی همچنان طفره می‌رفتند. در این چند روز زندگی‌ام شکل و شمایل جدیدی پیدا کرده: هر روز ساعت هفت‌ونیم با صدای زنگ از خواب بیدار می‌شوم و می‌روم پایین و درِ اتاق سرایداری را به روی کارگران افغانستانی باز می‌کنم. برای‌شان صبحانه می‌گیرم و توی فلاسک‌شان آب‌جوش می‌ریزم. گوش به زنگ‌ام که چه کاری را باید پیش ببرم. کارهایی چون خرید آهک، خرید مایع ظرف‌شویی برای اتصال لوله‌ها، خرید ناهار، آب معدنی، پرداخت هزینه‌ی مته… و درنهایت قفل کردنِ در و قرار برای فردا. کارگران افغان بچه‌های خوبی هستند. وظایفی طاقت‌فرسا بر عهده‌شان است. باید در عمق چند متری زمین تونل بکنند و لوله‌ها را به هم برسانند؛ باید لوله‌های فاضلاب را با لوله‌های جدید تعویض ‌کنند؛ باید به‌دقت شیب لازم را برای لوله‌ها در نظر ‌بگیرند و همه‌ی این‌ کارها را با شتابی فراوان انجام دهند. از نظر ابزارآلات در مضیقه‌اند، حتی یک پیچ‌گوشتی چهارسو یا چکش ندارند، چه برسد به دستگاه تهویه برای حضور در تونل‌ها و گوشی برای نویز مته‌ها. صاحب‌کار عملا همه‌ کار را به خودشان واگذار کرده و ندیدم کسی بر کارشان نظارتی بکند. هرگز ندیدم غر بزنند یا از کیفیت غذا و نوع غذا گله کنند. نگاه‌شان به اثاث داخل انباری‌ها نجیبانه بود، و تقاضاهای غیرعادی و نامعقول نداشتند. شک دارم کارگران ایرانی در چنین موقعیتی این‌قدر کم‌دردسر و قابل اعتماد باشند. (تجربه‌ی اثاث‌کشی با کارگران زحمتکش اما پرتوقع شرکت‌های باربری همیشه طاقت‌فرسا بوده، دست‌کم برای من). اما طی صحبت با این کارگران شرکت فاضلاب، بحث وضعیت افغانستان که شد، همگی یک‌صدا معتقد بودند که الان در دوران طالبان اوضاع بهتر است. گفتم: «شاید چون دختر نیستید!» فکر می‌کنم شاید به لحاظ اعتقادی به طالبان نزدیک باشند یا حضور آمریکایی‌ها در دوره‌ی اشغال برای‌شان ناخوشایند بوده. به‌هرحال آن‌ها دارند در ایران سخت کار می‌کنند؛ کارهای دشواری که هر کسی حاضر به انجامش نیست، و به‌نظرم حق‌شان نیست به خاطر معدودی مزدور یا خرابکارِ احتمالا خرده‌پا، مورد اذیت و آزار یا تحقیر قرار گیرند، یا این‌گونه طرد شوند.

All About Eve

به بچه‌های کلاس می‌گویم تا هفته‌ی آینده فیلم‌های داستان فیلادلفیا، همه‌چیز درباره‌ی ایو و ملاقات با جان دوو (کاپرا) و هر چه توانستید از فیلم‌های برجسته‌ی هالیوود دهه‌ی سی و چهل را تماشا کنید و ببینید «بازی آمریکایی» چه ویژگی‌هایی دارد. می‌گویم بازیگری آمریکایی عملا با بازی بازیگران سینمای ایران بیش‌ترین فاصله‌ی ممکن را دارد. چرا که آن متن‌ها معمولا از نمایش‌نامه‌ها و داستان‌های برجسته اقتباس شده یا فیلم‌نامه‌نویسان ماهری آن‌ها را نوشته‌اند، و بازیگران عملا نه تمایل دارند و نه حق، که دیالوگ را تغییر دهند یا محتوای صحنه را مطابق میل‌شان عوض کنند. بازیگران ایرانی به غلط به این نتیجه رسیده‌اند که بازیگر می‌تواند متن را تغییر دهد. شاید هم در مواردی حق دارند، چون متن خوب در این سینما کیمیاست. اما این عادت خوبی نیست. بازیگران هالیوود فقط با حضور و منش‌شان به نقش هویت می‌دادند، نه با تغییر دیالوگ، و این سنتی‌ست که باعث اعتلای مفهوم بازیگری در آن سینما شده. می‌دانم جلسه‌ی خیلی خوبی نبوده؛ تمرکز لازم را نداشته‌ام و با این که به نکات کلیدی اشاره کردم، حق مطلب ادا نشده. در این فکرم که چگونه این کمبود را در جلسات آتی جبران کنم.

به محض خارج شدن از کلاس زنگ می‌زنم به آقای شعاعی و سراغ کار را می‌گیرم. می‌گوید همه‌چیز درست پیش رفته. می‌گوید: «خون خودت رو بابت حرف‌های برخی همسایه‌ها کثیف نکن.» به خانه که می‌رسم، ساعت ده شب است و در ساختمان سکوت حکم‌فرماست. فردا احتمالا کار آب‌بندی لوله‌ها و پر کردنِ چاه‌ها به پایان می‌رسد و می‌توانیم به وضعیت عادی بازگردیم. صندوق ساختمان همچنان موجودی‌اش کافی نیست، ولی امیدوارم جامانده‌ها سهم‌شان را بپردازند. ماجرای «فاضلاب» دارد تمام می‌شود و کارگران افغانستانی به‌زودی به ساختمان کناری نقل مکان خواهند کرد، ولی زندگی طاقت‌فرسای آن‌ها همچنان ادامه دارد و سایه‌ی اخراج از کشور روی سرشان سنگینی می‌کند. امیدوار بودم که با ساکنان واحد ۵ روبه‌رو نشوم، که نشدم. امیدوارم همه‌چیز به خیر و خوش تمام شود. امیدوارم بحران «مهاجران افغانستانی» نیز فروکش کند. امیدوارم جلسات آتی کلاس با تمرکز بیش‌تری پیش برود. اما حالا دیگر بعد از جنگ دوازده روزه، و بعد از «بحران فاضلاب» هفت روزه، فقط می‌خواهم صبح‌ها بی‌دغدغه از خواب بیدار شوم، و شب‌ها بی‌دغدغه بخوابم. همین.

موخره ـ دو روز بعد ـ نه، هنوز بحران تمام نشده. امروز صبح کارگران هنوز نیامده‌اند و نشت لوله‌ی فاضلاب (که هنوز آب‌بندی نشده) تمام شب انباری آقای شعاعی را حسابی آلوده کرده. صاحب‌کار پروژه می‌گوید کارگران به‌زودی از راه خواهند رسید. اما مطمئن نیستم. خبر می‌رسد به تور گشت‌های امنیتی خورده‌اند. حالا هم که برق رفته. ماجرا همچنان ادامه دارد…

Views: 279

مطالب مرتبط

4 پاسخ

  1. هر مطلبی از شما رو با اشتیاق میخونم .
    ما هم پارسال گرفتار این موضوع فاضلاب بودیم که عجب دردسری بود .

  2. داشتم فکر می‌کردم به ماهیت زندگی و این دوگانه‌ها و چندگانه‌های متضاد و در عین حال هم‌جوارِ این روزها. این‌که چهره‌ی کوچه‌خیابان‌های ساکتِ محله، چه‌طور با غرشِ انفجاری حتی دور تغییر می‌کند. حالا دیگر نه آن گربه‌ی چمباتمه‌زده روی نیمکت پارک همان دیروزی‌ست و نه راکت پینگ‌پنگِ مردد و سنگینی که در دست داری و گویی نمی‌خواهد به فرمان تو باشد. داشتم به این پرسش کلیشه‌ای فکر می‌کردم که کدام سوی این هم‌جواری‌ها یا هم‌زمانی‌ها یا این‌همانی‌ها زندگیست و پاسخ کلیشه‌ای‌تر که “زندگی همه‌ی این‌هاست”؟ داشتم فکر می‌کردم که چرا باید در یکی فرسوده شوی تا در دیگری خود را بازسازی یا بازیابی کنی؟ اساساً چرا این‌قدر متضاد؟ تدریس و تحلیل بازیگری در سینما چه سنخیتی با تجسسِ چاه فاضلاب و مسیر لوله‌های آن دارد؟ سوپرایمپوز بتی دیویس و گلن فورد با همسایه‌ی واحد 5 و پیمانکار ریشو، تمثیل یا کنایه از کدام معنا و مفهومِ نمادین است؟ در بلبشوی دوراهی‌های هراس و شجاعت، ماندن و رفتن، و تعهد و بی‌قیدی، این “هم‌هنگام‌شدن‌های تقدیری” را باید کجای دل گذاشت؟
    شاید حالا باید آن توصیه‌ی “عظیمیِ …وه” را در کابوس به‌ظاهر کمیک فیلم هامون کمی جدی‌تر گرفت که می‌گفت “باید توی نقشت فرو بری”. وقتی بتی دیویس “با نحوه‌ی نگاه کردن و شیوه‌ی لبخند زدن یا نزدن میان دو خواهر تمایز ایجاد می‌کند” شاید تو هم بتوانی با لبخند و نگاه و گاهی تشر و حتی اگر لازم شد فریاد “نقش” خود را ایفا کنی؛ حتی وقتی اطمینان داری که نقش از جنس تو نیست. شاید بارها در میانه‌ی نقش خود را گم کنیم و ندانیم کدامیم. اگر گلن فورد از ما بپرسد که تو کدامی چه پاسخی می‌دهیم؟ شاید دومی باشیم!!

    1. راستش فرزاد جان، خودم با این تناقض‌ها مشکلی ندارم و آن را پذیرفته‌ام. ولی هر بار از نگاه کسی دیگر از بیرون به آن نگاه می‌کنم واقعا تعجب می‌کنم.

      1. عالی. همین پذیرفتن هست که قلم تو را پذیرفتنی و خواندنی می‌کند.

You cannot copy content of this page