همیشه فکر میکردم که نوشتن چیزی دربارهی جری لوییس را به او بدهکارم. طبعا او متوجه و متوقع و منتظر جبران این بدهی نبود، و من هم نمیخواستم بیبهانه چیزی در مایههای «یاد آن روزها به خیر» بنویسم، اما حالا بهانهای جور شده به صلاحدیدِ طبیعت. و حقیقت این است که ما را، از جمله، دوستهامان و دوستداشتنهامان و نفرتهامان و رنجهامان و هر سطحی از هنرها و شاعران و سینما بزرگ کردهاند.
نمیدانم آن روز الان کجاست که پدر و برادرم گفتند سینماها فیلمی از جری لوییس آوردهاند و من که شش سالم بود و اسم جری لوییس را نشنیده بودم و دیوانهی نورمن ویزدم بودم، هر جور بازی که بلد بودم درآوردم که برویم برای چندمین بار به دیدن مثلا شیرفروش، چون بچه یا آن بچه از چیز جدید خوشش نمیآمد و شاید هم میترسید، و اصلا امنیت سالن سینما در این بود که بروی آشناهایت را ببینی و قربان جولی اندروز بروی و دلت بخواهد آقای بنکس تو را هم به فرزندی بپذیرد که بشود با مری پاپینز همدم باشی. اما چیز جدید ترسناک بود و هیچوقت به این فکر نمیکنی که خب دیک وان دایک و لولهبخاری پاککنها را هم زمانی نمیشناختهای.
یاد آن روزها به خیر؟ واقعا نمیدانم. اما به قول هاینریش بل، خب، چیزی به اسم «معصومیت» واقعا وجود دارد، و لابد چنین عصری.
من از جری لوییس نخستین بار ترسیدم. وقتی پروفسور جولیوس آن معجون را ساخت و سر کشید و در آزمایشگاهش کمکم موهایی به بلندی موی خرس درآورد و به زمین افتاد و به خود پیچید و به دیوار چنگ کشید و بعد از همهی اینها تبدیل شد به یک آقای خوشقیافه که بتواند برود با اعتماد به نفس از «خانوم پوردِی» دل ببرد. صحنهی تبدیل شدن به آن آقای هایدِ دیگر واقعا ترسناک بود و من نمیفهمیدم این کجایش خندهدار است و طبعا نمیدانستم که دلبردن از پوردیها نیاز به تمهیدات و زحماتی دارد. اما اولین بار که اثر معجون از بین رفت و او دوباره خودش شد، هر چند پیش آن دختر و بقیهی «بچههای دخمه» آبروریزی بود، اما یکجور دل آدم هم خنک میشد که «بادی عشق»ِ متکبر از بین برود. و همین بود شاید که من به جری لوییس علاقهمند شدم و در گذر زمان بارها بیش از نورمن دوستش داشتم یا به قولی که نمیدانم از کجا آمده، دوستش پیدا کردم.
و شاید چون کشف جری لوییس مصادف شد با روزگار آغاز گرفتاری تحصیلی، و تظاهر به تبداری و مریضی برای زدن زیر مدرسه، او چهرهی راستتری از دنیا را نشان میداد. درست است که آخر آن فیلم از کارهایش اظهار پشیمانی کرد و با راستگوییاش دختر را به خود کشاند، اما آخرش باز میدیدیم که دنیا، خلاف سخنرانیهای پایانی نورمن ویزدوم که همه را خجالت میداد و از کارهای زشتشان شرمسار میکرد، جای پیچیدهتری است چون دختر هم آخر کار با کش رفتن دو بطری از آن معجون به قهرمانِ پشیمان از کلک، کلک میزند.
جری لوییس را همچنان خیلی دوست دارم، بدون این که زیاد از تماشای فیلمهایش، از هر دورهایش، بخندم، یا به فکر چیزی جز بار اولی که دیدمشان بیفتم، یا پشیمان شوم. وقتی این اواخر شنیدم که در مصاحبهای از ترامپ حمایت میکند، وضعیتی نظیر آن پیش آمد که یکی از افراد خانوادهات به دلیل کهولت یا هر چه، جلوی بقیه حرفهایی میزند که مدام میخواهی ناشنیده گرفته شوند و میخواهی بحث را عوض کنی یا به طرز اغراقشدهای بخندی که دیگران هم رویشان بشود که از حالت منجمد و مستاصل بیرون بیایند و بالاخره به تمهیدی از این سکانس خلاص بشوی. وقتی او که عمری قهرمان جمعکردن اعانه برای بچههای بیمار بود شروع کند به آبروریزی، شاید ته دلت بدت هم نیاید که کمکم بساطش را جمع کند و ما را با خاطرهی شخصیتهای کلک و معذب اما خوشقلباش، و به هر دریزدنهایش، و به عشقِ عشقش به هر شکلی درآمدنهایش – کابوی متمول و خشن و جوان ورزشکار و پسرک خجالتی عاشق حشرهشناسی و ترسان از زن – تا دختران وابسته به جنت لی روانکاو را بفریبد، و دندانهای درازش و ساعت مچی باریک روی دست پرمویش، و با دست کشیدن توی موهایش و با «اون جوون دله» و با «وقت رو تو تعیین میکنی؟» و با «من اهل عشقآباد لسآنجلسام» و با «خانوم فازیبی» و با «کی بود توی تاریخ دستاش دراز بود؟» و با «تو هملتی یا املتی» و با «بیچاره دادا» تنها بگذارد و برود. برود به سوی حمید قنبری.
صحنهای را که وسط یکی از برنامههای طولانی خیریهاش ناگهان و بعد از سالها دوری دین مارتین را روی صحنه مییابد، که به وساطت فرانک سیناترا پیش همبازی سالیانش برگردد، حتما در یوتیوب پیدا کنید و ببینید. هر کسی خود خودش است. جری لوییس بددهان است و بیظرافت و مهربان. و دین مارتین مست و دوستداشتنی است. و فرانک سیناترا آبزیرکاه و پیچیده، از آنها که بلد است کجا و پیش کی باید مست کرد و کجا باید حواس جمع ماند. آن چهره از لوییس به شخصیتی که در شاهکار اسکورسیزی سلطان کمدی بازی میکند شبیهتر است و گویا به خودش. همان که همه میدانند طبق معمول اولین بار فرانسویها جدیاش گرفتند و اصرار کردند که سطح کمدیاش عمیقتر از ظاهرش است اما خودش هم کم جدی نبود، همان که فیلمی دربارهی آشویتس ساخت و خودش فهمید که نمیشود، یا دستکم او نمیتواند با سینما حس درستی از هولوکاست را بسازد و آنقدر قدر جری لوییس بودن را میشناخت که میتوانست خودش جلوی انتشار فیلم خودش را بگیرد.
چند سال پیش دوستم چندین جلد از کایه دو سینماهای اواخر سالهای 1960 را به من هدیه داد. میانشان شمارهای هست که در ژانویهی 1968(و در آغاز چه سالی هم) مخصوص جری لوییس منتشر شده است. روی جلدش عکسی است از سه نفر روی نیمکت و همراهش، و چسبیده به پشت جلدش یک صفحهی گرامافون 33 دور هم پیوست کردهاند که صدای او رویش ضبط شده. خب البته من آن را نشنیدهام چون کسی از صاحبانِ این جلدِ خاص در گذر این چندین دهه هنوز دلش نیامده با کندنِ صفحه ارزش تاریخیاش را ازش بگیرد، و درواقع خواسته چنین ارزشی را به وجود آورد. محض توجه تاریخ برای کتاب تروفو، سینما به روایت هیچکاک، هم در همین شماره یک آگهی تمام صفحه چاپ شده است.
جری لوییس دیروز خاموش شد و صفحهی خاموش صدایش هم اینجا پیش روی من است. نمیدانم در آن چه گفته. حتما از هیچ قدرتمندِ دیوانهای دفاع نکرده، حتما چیزی از سینمای خودش گفته که شاید تکههایی از مصاحبهاش برای همین شماره باشد. گفتوگویی که پر است از نکتهگویی و غرور و طنازی. مثل وقتی که ازش میپرسند از کِی تصمیم گرفت کارگردان سینما باشد، و جواب میدهد:
«خود شما از کِی تصمیم گرفتید فرانسوی باشید؟»
Views: 1097
یک پاسخ
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون
ادامه بدین