زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

تاریخچه‌ی اغتشاش

داستان

نوشته‌ی استیون میل‌هاوزر/ ترجمه‌ی مجید اسلامی

EDWARD RUSCHA, “HEY WITH CURLED EDGE” (1964)/GAGOSIAN GALLERY/MUSEUM OF MODERN ART/SCALA/ART RESOURCE

خشمگینی، النا. برافروخته‌ای. عمیقا غمگینی. می‌دانی تازگی چه‌قدر تلخ‌ شده‌ای؟ ـ تلخ مثل آن توت‌های کوچکی که گاز می‌زدی، یادت هست؟ آن بار توی جنگل. وحشت‌زده‌ای. رنجیده‌ای. پیمانی كه با خود بسته‌ام قاعدتا در نظرت بی‌رحمانه بوده، یا احمقانه. ظنینی. خسته‌ای. هرگز این‌قدر خسته‌ ندیده‌امت. و البته صبوری. النا، خیلی صبوری. حس می‌کنم صبرت از پیچ‌وتابِ گیسوان بی‌رحم‌ات به سویم روانه می‌شود، و از مچ‌های محکم‌ات و بلوز چسبانت. صبرت بی‌ترحم است، صبری ستیزه‌جو. این صبر در تمنای چیزی‌ست، مثل همه‌ی صبرها. در تمنای یک توضیح است ـ توضیحی که حس می‌کنی تو را به‌نوعی رهایی می‌بخشد ـ دست‌کم از چنگال انتظاری وحشیانه. ولی چنین توضیحی عملا‌ ممکن نیست، نه امروز و نه هرگز. تنها چیزی که به تو تقدیم می‌کنم همین است. اگر دلت خواست می‌توانی اسمش را توضیح بگذاری. برای من شرحی‌ست الکن ـ فریادی‌ست در تاریکی.

فكر می‌كنی هر چیزی آغازی دارد؟ یا آغاز صرفا نمایان شدنِ چیزی‌ست که همیشه آن‌‌جا بوده، در انتظار یافته شدن؟ دارم به گردش کوتاه‌مان در تابستان گذشته فکر می‌کنم، همان باری كه رفتیم سندی‌ پوینت. قبلش روزهای پرکاری را گذرانده بودم، شاید زیادی پرکار. پروژه‌ی بازاریابی برای شرکت شروود مریك را تازه تمام کرده بودم، فرصت خوبی بود برای گریز. وسایل پیک‌نیک را آماده کردی. در آشپزخانه چیزی زیر لب زمزمه می‌کردی. همان شلوار جینی را پوشیده بودی که من دوست دارم، همان که جیب پشتش سمت چپ پاره شده، و تی‌شرت بی‌آستین. و تماشا می‌کردم که چه‌طور ساندویچی را به‌دقت به دو نیم می‌کردی. آفتاب افتاده بود روی دست‌هات. روی انگشتان براقت ته‌رنگِ سبزِ روشنِ ملایمی را می‌دیدم که بازتاب همان قوی بلورینِ کوچکِ روی تاقچه بود. ناگهان فکر کردم که دیگر چه‌قدر کم به مسافرت می‌رویم، باید بیش‌تر برویم.

بعد راه افتادیم، تو با آن کلاه حصیری مواج که یادآور زرق‌وبرق دهه‌ی چهل بود، من با آن کلاه شل‌وولی که باعث می‌شود شبیه جهانگردهای دیوانه شوم. یك ساعتی كه رفتیم رسیدیم به فروشگاه دهكده، همانی كه جلویش یك پمپ بنزین قرمز بود. آن‌جا جاده پیچ می‌خورد. از کنار ویلاهای تابستانیِ میان کاج‌ها گذشتیم. پارکینگ کوچک انتهای جاده تازه نیمه‌پر شده بود. از بالای دیوار سنگی به انحنای ماسه‌های كنار دریاچه چشم دوختیم. از پله‌های سست آن‌جا پایین رفتیم، ترموس و سبد پیك‌نیك دست من بود و پتو و حوله‌ها دست تو. بقیه‌ی زوج‌ها هم آفتاب می‌گرفتند. چند تا بچه‌ آب‌بازی می‌كردند، در همان آبی كه موج برمی‌داشت، از عبور قایق موتوری‌هایی كه بشكه‌های سفید را به تلاطم می‌انداختند. ناجی غریقِ بلندقدی آن‌جا ایستاده بود كه سایه‌ی كوتاهی داشت. روی دریاچه اسكله‌ای بود كه چند تا پسر روی آن ماهی می‌گرفتند. پتو را پهن كردی، كلاهت را برداشتی و موهایت را تكاندی. نشستی و بنا كردی به زدن كرم ضدآفتاب به بازوهایت. من هم كنارت نشسته بودم، همه‌ی این‌ها را زیر نظر داشتم، آب قهوه‌ای-سبز، طناب‌های خیس دورِ بشكه‌های سفید، تلألوی کرم ضدآفتاب روی بازویت. همه چیز روشن و شفاف بود و من در این فكر بودم كه آخرین باری كه واقعا به چیزی نگاه كردم كی بوده. ناگهان از كاری که می‌كردی دست كشیدی. چشم انداختی به ساحل، سرت را بلند كردی سوی آسمان و گفتی: «چه روز فوق‌العاده‌ای!» برگشتم و به آب نگاه كردم.

ولی به آب نگاه نمی‌كردم. داشتم فكر می‌كردم به چیزی كه هم‌اینك گفته بودی. این فریاد خشنودی بود، بیان ساده‌ی لذت، از همان چیزهایی كه هركسی در چنین روزی ممكن بود بگوید. نوعی حس آزردگی تندِ خفیف در وجودم سر برمی‌آورد. آزردگی‌ام شوكه‌ام كرد. ولی وجود داشت. من هم روز را در وجودم جذب كرده بودم، درست مثل تو، با تمام وجود خوشحال بودم. و بعد به محض این‌كه گفتی «چه روز فوق‌العاده‌ای»، فوق‌العاده بودنش رنگ باخت. روز … حرف زدن از این‌جور چیزها كار شایسته‌ای نیست! مثل این بود كه روز تشكیل شده بود از چیزهای جدا از هم و گوناگون ـ همان بطری سودایی كه یك‌وری در ماسه فرو رفته بود، آسمان كبود كه میان آن دو كاجِ تیره پیدا بود، دست سبز رنگت كنار پنجره ـ همه‌ی این‌ها با كلماتت محو شد. حس كردم چیزی وسیع و غنی به نوعی رنگ باخته. درست نمی‌فهمیدم چه می‌گویی. البته می‌دانستم از چه حرف می‌زنی. اما كلماتت آزارم می‌داد. به خودم می‌گفتم كاش آن جمله را نگفته بودی. در روز چیزی دست‌نیافتنی بود كه با كلام خدشه‌دار شده بود. ناگهان آزردگی‌ام از بین رفت. روزی كه محو شده بود، از نو شكوفا شد. لكه‌های آفتابِ سفید و زرد روی سایه‌های قهوه‌ای درختان در كرانه‌ی دریاچه می‌لرزید. دختر كوچكی در آب فریاد می‌زد. دستت را گرفتم.

آیا این آغاز بود؟ آیا اولین نشانه‌ی اغتشاشی بود كه در خفا رشد كرده بود؟ دو هفته بعد خانواده‌ی پولینزانو مهمانی كباب راه انداختند. سخت كار می‌كردم، سخت‌تر از همیشه، داشتم گزارشی آماده می‌كردم برای وارن و گرین، همان گزارشی كه سلیقه‌ی مشتری‌ها را درباره‌ی شكل ظرف نوشابه‌های ورزشی بررسی می‌كرد. همه‌ی نتایج را بررسی كرده بودم، اما نمی‌توانستم گزارش را بنویسم. چیزی در آن گم بود و خوشحال بودم كه یك شب آن را عقب بیندازم. رالف حالش خیلی خوب بود، سینه‌های مرغ را می‌چرخاند و با ملایمت آن‌ها را كنار استیك‌ها جا می‌داد. با حالت باشكوهی كاردک را در هوا تكان می‌داد و از معاملات املاک حرف می‌زد. آن خانه‌ی هیولایی سه‌طبقه‌ی جدید توی‌ محله، باور می‌كنی قیمتش دو میلیون باشد؟ با آن پنجره‌های قوس‌دار خودنمایانه و آن همه بالکن بدقواره، همه‌ی این‌ها به اعتبار محله لطمه می‌زنند، مایه‌ی نفرت‌اند، اما خب، قیمت ملک را بالا می‌برند، بنابراین می‌توانست با آن کنار بیاید. بعدتر، در آن فضای نیمه‌تاریک، نشسته بودیم در ایوان توری‌دار و سوسك‌های شب‌تاب را تماشا می‌كردیم. از داخل خانه صدای حرف و خنده می‌آمد. كسی آهسته در چمنزار عبور می‌كرد. تو دراز كشیده بودی روی كاناپه. من نشسته بودم كنارت روی صندلی حصیری که جیرجیر می‌کرد. كسی بلند شد و رفت توی آشپزخانه. ما توی ایوان تنها شدیم. صدای حرف از داخل خانه،‌ صدای گوش‌خراش جیرجیرک‌ها، دو لیوان شراب روی میز حصیری و شب‌پره‌ها که خودشان را به توری می‌كوبیدند. من حالم خوب بود، آسوده‌خاطر، فكر گزارش را رانده بودم به گوشه‌ی ذهنم. آهسته رویت را كردی سمت من. چرخش كاهلانه‌ی سرت را یادم است. گونه‌هایت مماس با نوارهای پلاستیكی، موهایت پریشان به یك طرف، پلک‌هایت خواب‌آلود. گفتی: «دوستم داری؟» صدایت مغازله‌گر بود و بی‌تكلف ـ قصدت از این سوال این نبود كه شکی را برطرف کنی. من لبخند زدم،‌ دهانم را برای پاسخ دادن باز كردم، و به دلیلی یاد آن بعدازظهر در سندی‌ پوینت افتادم. و باز همان فورانِ آزردگی سر برآورد. گویی واژه‌ها خودشان را میان من و آن شب تابستان حائل كردند. هیچ نگفتم. سكوت بنا كرد به‌ شدت گرفتن. حس می‌كردم به هر دومان فشار وارد می‌كند، مثل یك جسم لاستیكی بزرگ. چشم‌های هنوز خواب‌آلودت را دیدم كه از فرط گیجی شروع‌ كرد به گوش‌به‌زنگ‌ شدن. و من گویی از خلسه‌ای بیدار شده باشم، سكوت را كنار زدم، مغلوبش كردم كه بله بله بله، البته، البته. دستت را گذاشتی روی بازویم. همه‌چیز روبه‌راه بود.

همه‌چیز روبه‌راه نبود. توی بستر بیدار ماندم، به آزردگی‌ام فكر كردم، به آن سكوت فكر كردم، كه حالا درمی‌یافتم كه مثل یك جسم لاستیكی بزرگ نبود، بلكه شبیه فلزی تیز بود توی گلویم. چه‌ام شده بود؟ دوستت داشتم؟ معلوم است كه دوستت داشتم. اما پرسیدنِ این سوال در آن موقع، كه داشتم شب را تجربه می‌كردم… تازه، واژه‌ها چه معنایی داشتند؟ آه، آن‌ها را خوب می‌فهمیدم، آن واژه‌های نرم خواب‌آلود را. معناشان این بود‏، نگاه كن، این یك شب تابستانی‌ست، نگاه كن چمنزار تاریک است اما هنوز نور خفیفی در آسمان هست؛ معناشان این بود كه می‌خواستی صدای مرا بشنوی، صدای خودت را بشنوی كه سوالی می‌پرسی كه صدای مرا به همراه خواهد آورد ـ اصلا به‌سختی می‌شود آن را سوال تلقی كرد، یك‌جور تماس بود، كه از درون شب برخاسته بود، از درون صداهای خانه، از سوسوی سوسک‌های شب‌تاب. اما گفتی: «دوستم داری؟» كه انگار مرا مجبور به درک فقط آن واژه‌ها می‌كرد و نه واژه‌ی دیگری، این‌كه فكر كنم معناشان دقیقا چه می‌تواند باشد. زیرا شاید معنی‌شان این بود كه آیا هنوز مرا همان‌قدر دوست داری كه زمانی دوست داشتی، گرچه می‌دانم دوست داری؛ یا این‌که، فوق‌العاده نیست كه این‌جا نشسته‌ایم و مثل جوان‌های کم‌سن و سال در ایوانِ تاریك نجوا می‌كنیم، درحالی‌كه دیگران در اتاق نشیمنِ پرنور هستند، حرف می‌زنند و می‌خندند؛ یا، آیا این احساس محبتی را كه از درونم سر برمی‌آورد حس می‌كنی، این‌كه این‌جا نشسته‌ام، در این ایوان، توی تابستان، جلوی كباب‌پزِ خانواده‌ی پولینزانو؛ یا، آیا مرا همان‌طوری كه هستم و هر كاری كه بكنم دوست داری، یا فقط بعضی چیزهایم را، و اگر آری، كدام‌ها: و به‌نظرم تک‌كلمه‌ی «عشق» می‌كوشید در خودش بسیاری معناها را فشرده كند، می‌كوشید حس‌های دقیق و جداگانه‌ای را دربربگیرد و آن‌ها را در توده‌ای لهیده فشرده كند، و ازم خواسته می‌شد كه آن‌ها را مثل یك توپِ چسبناکِ بزرگ در دستانم نگه دارم.

می‌بینی چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ می‌بینی می‌خواهم چه بگویم؟

*

به‌رغم این هشدارها، هنوز قضیه را نفهمیده بودم. در این مرحله هنوز نفهمیده بودم چه ارتباطی هست میان آن بعدازظهر در سندی‌پوینت و آن شب كباب‌پزی خانه‌ی پولینزانو، و گزارشی كه در نوشتن‌اش مشكل داشتم. می‌دانستم اشكالی هست، اشكالی كوچک، اما فكر می‌كردم زیادی پركاری كرده‌ام و نیاز به كمی استراحت دارم، یا شاید ـ می‌كوشیدم آن را مجسم كنم ـ شاید اشكال در خودمان بود، در ازدواج‌مان، یك مشكل ازدواج. نمی‌دانم كِی بنا كردم به فهمیدنِ این‌كه قضیه خطرناک‌تر از این‌هاست.

چندان وقتی از مهمانی كباب پولینزانو نمی‌گذشت كه دیدم توی یك سوپرماركت دارم برای آخر هفته خرید می‌كنم. می‌دانی چه‌قدر عاشقِ سوپرماركتم. لذت‌بخش است برایم قدم زدن در آن خیابان‌های بزرگِ آمریكا که پر از ردیف محصولاتِ همه‌ی دنیا هستند، انگار غنائم شش قاره را پس از یك جنگ فاتحانه به من عرضه می‌کنند. درعین‌حال لذت می‌برم از توجه به خوانایی عناوین، موقعیتِ قفسه‌ها، و رقابت رقبا در شیوه‌ی بسته‌بندی کالاها. حس سرخوشی داشتم. كارم را آن روز خوب انجام داده بودم، خیلی خوب. چرخ‌‌دستی‌ام را به سمت صندوق هل دادم، بسته‌ها را روی چرخ نقاله چیدم و کارتم را کشیدم. دختر اسكنرش را به كار انداخت و روی صفحه را با انگشت لمس می‌كرد و من با دیدنِ نام محصول روی آن مانیتور ال‌سی‌دی نو كه از بالای شانه‌ی دختر رو به من قرار داشت كیف می‌كردم. هنوز دو سال نگذشته بود كه در مورد سلیقه‌ی مشتری‌ها در فروشگاه‌های زنجیره‌ای پرسش‌نامه‌ای را طراحی كرده بودم. فاكتور را امضا كردم و تحویل دختر دادم. او به من لبخند زد و گفت: «روز به‌خیر!»

درجا حالم دگرگون شد. این‌بار آزردگی نبود كه گریبانم را گرفت بلكه نوعی احساس عصبیت بود. دختر سعی داشت به من چه بگوید؟ فهمیدم این فكر عبث‌ است. درعین‌حال به دختر زل زدم،‌ سعی كردم معنای مورد نظرش را بفهمم. روز به خیر! این واژه‌ها می‌خواست به من چه بگوید؟ با واژه‌ی «به‌ خیر»* دندان‌هایش را به لب‌هایش فشرده بود: یك گاز درست و حسابی. نگاهم كرد. روز به خیر! روز! خیر! گفتم: «شما چی …»، و حرفم را قطع كردم. همه‌چیز از حركت ایستاد. دو گوشواره‌ی نقره‌ی كوچک روی گوشش دیدم،‌ یكی‌شان كمی از دیگری بزرگ‌تر بود. لبه‌ی پلاستیكی سیاه ترمینال كارت اعتباری را دیدم، انگشتی با لاک ارغوانی، نوار بلند کاغذی با خطی سرخ در دو طرفش. این‌ها از هم مستقل به نظر می‌رسیدند. جایی دورتر سینی صندوق پول باز شد، سكه‌ها صدا كردند. بعد انگشت به دختر پیوست، سینی با صدای بنگ بسته شد، من ایستاده بودم كنار چرخ‌دستی، آن بافت فلزی توری تاشو را نگاه می‌كردم، می‌كوشیدم چیزی را كه از ذهنم رفته بود بازگردانم. گفتم: «روز شما هم!» همان چیزی كه همیشه می‌گفتم، و همراه چرخ‌دستی گریختم.

آن شب سر میز شام حس بی‌قراری داشتم، گویی رازی را پنهان كرده بودم. یكی دو بار احساس كردم طور غریبی نگاهم می‌كنی. نمكدان را نگاه كردم،‌ كه شكلش کم و بیش مثل همیشه بود،‌ اما انگار تغییری كوچک درش ایجاد شده بود كه نمی‌توانستم آن را بفهمم. نیمه‌های شب ناگهان از خواب پریدم و به این فكر افتادم كه چیزیم شده، دیگر قضایا به شكل سابقش برنخواهد گشت. بعد در بخش پایینی شكمم نخستین موج ترس را حس كردم.

طی چند روز بعدی بنا كردم با دقت گوش كردن به چیزهایی كه به من گفته می‌شد. گوش می‌كردم به هر جزئی از حرفی كه به من گفته می‌شد، و به تك‌تك واژه‌هایی كه هر جزء را تشكیل می‌داد. واژه‌ها! آیا پیش‌تر هرگز به آن‌ها گوش كرده بودم؟ واژه‌هایی مثل خش‌خش سلفون، واژه‌هایی مثل مگس‌هایی كه روی هره‌های آفتابی پنجره وزوز می‌كنند. ساده‌ترین اظهارنظرها بدل می‌شد به چیزی مشكوک، یك معما ـ نه عاری از معنا، بلكه با هاله‌ای محو از معنا كه وقتی می‌خواستم به آن چنگ بزنم، محوتر هم می‌شد. «نه به‌ جان شما» «شرط می‌بندی!» «به‌نظرم». به‌نرمی در طول روز به حركتم ادامه می‌دادم كه ناگهان با یكی از این‌ها برخورد می‌كردم، یك معضل واژ‌ه‌ای،‌ مانعی در مسیر حركتم. یك گروه واژه كه خودشان را از كلام جدا می‌كردند و با مسخره‌بازی می‌ایستادند جلوی راه، سینه‌ سپر می‌كردند، گویی برای این‌كه بگویند، ما اینیم! تو كی هستی؟ گویی فضایی باز شده بود، شكافی كوچک، میان واژه‌ها و وظیفه‌ای كه برای‌شان تعیین شده بود. پایم به آن گیر می‌كرد، و فرو می‌افتادم.

توی اداره همچنان با گزارشم درگیر بودم. واژه‌هایی كه همیشه ازشان استفاده می‌كردم برق تازه‌ای از غرابت پیدا كرده بود. لازم می‌دیدم مورد بررسی قرارشان دهم، هدف‌شان را دریابم.

گاهی آن‌ها مثل مشتی ماهی نقره‌ای ریز، لیز بودند. گاهی به سختی مواد معدنی بودند، گویی در درون خود به چیزی دیگر تبدیل می‌شدند، چیزی غریب، مثل رشد مرجانی.

نمی‌خواهم اغراق كنم. معنای واژه‌ها را كم‌وبیش می‌دانستم. فنجان فنجان بود، پنجره پنجره. اینش واضح بود. آیا اینش واضح بود؟ لحظه‌‌های تردید شروع كرد به نمایان شدن، در جزئی از ثانیه، كه در آن چیزی كه داشتم به آن نگاه می‌كردم هیچ زبانی را برنمی‌تافت. یا بیش از این، میان آن چیز و واژه پرسشی پدیدار شد، مكثی خفیف، یک گسست.

شبی را یادم است، قاعدتا بایستی چند هفته‌ای بعد بوده باشد، كه از اتاق غذاخوری تاریک پا گذاشتم به آشپزخانه‌ی روشن. چیز سفیدی را روی میزِ سفیدِ آشپزخانه دیدم. در آن لحظه سفیدیِ میز اسرارآمیز بود، غیرقابل درک. انگار مثل یك جور مایع روی میز لب‌پر زده بود. موجی از ترس در وجودم دوید. یک لحظه بعد همه‌چیز عوض شد. فنجان را تشخیص دادم، یك فنجان سفید ساده. واژه با فشار آن را شكل داد ـ گویی با ضربه‌ی تبر ـ آن را از همه‌ی چیزهایی كه احاطه‌اش كرده بودند جدا كرد. همان‌جا بود: یك فنجان. نمی‌دانستم پیش از آن‌كه واژه آن را شكلیت ببخشد چه چیزی دیده بودم.

به خودم گفتم: «زیاد كار كرده‌ای. مغزت خسته است. نمی‌توانی حواست را جمع كنی. واژه‌هایی كه به كار می‌گیری همان واژه‌هایی‌ست كه همیشه به كار می‌گرفتی، اما به‌نوعی فرق كرده، فرقی كه نمی‌فهمی. وقتی این گزارش آماده شد، باید بروی تعطیلات. برایت خوب است.»

خودم را در هتلی تمیز در ارتفاعات، در دامنه‌ی كوه تصور كردم. خودم را تنها تصور كردم.

*

فكر می‌كنم در همین ایام بود كه كم‌كم از حرف‌های خودم هم اذیت می‌شدم. واژه‌هایی كه به كار می‌بردم مثل لبخندهای دروغینی بود در یك مهمانی كه برخلاف میلم به آن‌ رفته‌ام. گاهی صدای خودم را موقع حرف زدن می‌شنیدم، مثل آدمی كه یكباره خودش را در آینه می‌بیند. بعد ترسم افزون شد.

دیگر كم‌تر حرف می‌زدم. توی اداره كه در آن‌جا مدت‌ها بود بنای صمیمیت را گذاشته بودم، با لجاجت پشت میزم می‌نشستم، به صفحه‌ی مانیتور چشم می‌دوختم و رد و بدل كردن كلام را به حداقل رسانده بودم كه خود این كلمات هم به‌آسانی می‌توانست به ایما و اشاره بدل شود ـ یك اشاره‌ی سر، یك حركت دست، یك لبخند، یك شانه بالا انداختن. عجیب است كه آدم واقعا چه‌قدر كم به كلام نیاز دارد. وانگهی همه می‌دانستند كه چه‌طور داشتم خودم را برای تهیه‌ی آن گزارش هلاک می‌كردم. در خانه بدون حرف با تو خوش‌وبش می‌كردم. سر غذا تقریباً هیچ نمی‌گفتم و بلافاصله خودم را در اتاق مطالعه زندانی می‌كردم. تو از سكوتم بیزار بودی. برایت این سكوت مثل چاقویی بود نشانه رفته به سوی گردنت. تو قربانی بودی و من قاتل. خیلی زود به نوعی درک متقابلِ بی‌كلام رسیدیم. و البته من تو را بیش از یك بار كشتم، هر روز می‌كشتمت. این را خوب می‌فهمیدم. تلاش می‌كردم كه ـ خب، محض خاطر تو هم كه شده ـ بیش‌تر سروصدا كنم. واژه‌هایی كه می‌شنیدم دارد از دهانم خارج می‌شود، مثل تقلیدی از حرف زدن انسان بود. می‌گفتم: «آره هوا گرم شده، ولی نه خیلی.» «فكر می‌كنم منظورش شاید این باشد كه…» شكاف مرگ‌بار آن‌جا بود. از یك طرف، غلیان زبان. از طرف دیگر ـ چی؟ در پی‌اش بودم. دنیا از همه سو در گریز بود. چی می‌شد كه آدم می‌توانست حرف نزند! در اتاق مطالعه‌ام از آن میز عصبی‌كننده‌ام با آن كلاسورهای منظم پر از نمودارهای ستونی و جدول‌های آماری دوری می‌كردم و بی‌حركت روی صندلی چرمی‌ام می‌نشستم و چشم می‌دوختم به پشت پنجره، به برگ‌های بوته‌ی گل ادریسی. بدجوری احساس خستگی می‌كردم، و در عین حال گوش به زنگ بودم. حرف نزدن، كلمات را شكل ندادن، فكر نكردن، دنیا را با جمله‌ها نیالودن ـ مثل باز كردنِ ریسمانی فلزی بود كه دور جمجمه‌ام بسته شده بود.

هنوز می‌توانستم در طی روز مقداری كار كنم، كارهای كوچك، گرچه مدت زیادی به مانیتورم خیره می‌شدم. فرهنگ لغت دقیق و خاصی برای خودم داشتم كه كم‌وبیش به اختیارم بود. اما شكی پدید آمده بود كه داشت اعتقادم را تباه می‌كرد. گروه‌هایی از واژه‌ها زیر نگاه خیره‌ی من بنا كرده بودند به متلاشی شدن. مثل آدمی شده بودم كه ایمانش را از دست داده و هیچ كشیشی نیست كه آن را بازگرداند.

همیشه این حس در وجودم بود كه واژه‌ها چیزی را در خود پنهان کرده‌اند، و اگر آن‌ها را كنار بزنم می‌توانم ببینم آن پشت واقعا چیست.

یک شب مدتی طولانی به دستم نگاه كردم. آیا پیش‌تر اصلا آن را دیده بودم؟ واژه‌ی «دست» را پس زدم، خودم را از همه‌چیز رها كردم جز همین تمركز. این دیگر دست نبود، گوشت و ناخن و چین‌وچروك و موهای قرمز/ بور نبود. فقط یك «چیز» بود، حتی آن هم نبود ـ نقطه‌ای بود كه حواسم به آن متمركز شده بود. كم‌كم به احساس رهایی رسیدم، زوال یك چیز آشنا. و دیدم: توده‌ای ضخیم، زرد و سرخ و آبی، چیزی نبض‌دار با فواصل معین، كپه‌ای سایه‌دار. بنا كرد به پهن‌ شدن، ذوب شدن در فضای اطراف، وصل شدن به چیزهای دیگر. بعد باز به دستم خیره شده بودم، انگشت‌ها كمی از هم جدا شده بودند، پوستِ بندها مثل چوب گردو شده بودند، ناخن‌ها خطوط‌ عمودی‌شان برق خفیفی داشت. حس می‌كردم واژ‌ه‌ها مثل مورچه‌هایی روی یك استخوان روی دستم جمع شده بودند. اما یک لحظه چیزی دیگر دیده بودم.

*

آدمی معمولی‌ام، گفتن ندارد،‌ باهوش و تحصیل‌كرده، بله، با گرایش به نوع خاصی از كارهای سطح بالا، اما اساسا در طبع و سلیقه معمولی‌ام. می‌دانستم كه آن‌چه بر سرم می‌آمد در محدوده‌ی اتفاقات معمول نیست، و جدا از كنجكاوی،‌ خشمی را در درونم حس می‌كردم كه در اوج زندگی بر من حاكم شده بود، مثل یك بیماری مرگبار.

طی یكی از همین شب‌های طولانی حضور در اتاق مطالعه، در حالی‌كه تو در جایی از خانه پرسه می‌زدی، یاد واقعه‌ای در دوران كودكی‌ام افتادم. به دلیلی رفته بودم به اتاق‌خواب پدر و مادرم، جایی ممنوعه. صدای نزدیك شدن قدم‌هایی را شنیدم. با درماندگی رفتم سراغ كمد كه دو در كشویی داشت. یک در را كشیدم و رفتم تو و در را بستم. آن كمد دراز دو بخش داشت یكی مال مادرم و دیگری مال پدرم. با توجه به لباس‌هایی كه به گونه‌هایم می‌خورد درجا فهمیدم وارد كدام كمد شده‌ام. وقتی كه كمی داخل‌‌تر رفتم چند جفت كفش پاشنه‌بلندِ دراز افتاد روی پایم. با دستپاچگی میان آن كفش‌های فرو افتاده چمباتمه زدم و سر و شانه‌هایم در لباس‌ها دفن شد. و با این‌كه از بوی شیرین و تند ادرارمانند چرم كفش، مالش پارچه‌ها به صورتم، سنگینی حاشیه‌ی لباس‌ها روی شانه‌‌هایم، عطر خفیفی كه از چین‌های پارچه بلند می‌شد همچون غباری كه از تشک برمی‌خاست خوشم آمد، هم‌زمان همه‌ی این‌ها پریشانم كرد. این‌كه در جایی پر از بوی غلیظ چرم و در معرض ریزش سنگ‌مانند لباس‌ها گیر افتاده بودم منکوب در مخمصه‌ای ناخوشایند. آن لباس‌ها، آن كفش‌ها، آن بوی صورتی عطر، آن تاریكی ناخوشایند، همگی فشارم می‌دادند مثل یك گربه‌ی بزرگ كه از پهلو به من تكیه داده بود، پرزهای بدنش را به داخل دماغ و دهانم فرو می‌كرد. نفسم درنمی‌آمد. دهانم را باز كردم، حس كردم تاریكی مثل انگشت‌هایی‌ست كه گلویم را فشار می‌دهد. از ترس تلوتلوخوران بلند شدم و چوب‌لباسی‌ها بدنم را خراش دادند. سراسیمه خوردم به لبه‌ی در و افتادم بیرون. نور از پشت كركره‌ها  به داخل اتاق جاری بود. اشک شوق گونه‌هایم را سوزاند.

همچنان كه در اتاق مطالعه نشسته بودم، آن فرار از دست لباس‌ها را به یاد آوردم. انگار جریان نور از كركر‌ه‌ها به داخل آن اتاق خالی، مثل سكوتی بود كه اكنون بر فضای اطرافم حاكم بود،‌ و آن لباس‌های سنگین، آن بوی تلخ/شیرین كفش‌ها، دستی كه روی گلویم بود، همان دنیایی بود كه تركش كرده بودم.

این حس داشت در وجودم شكل می‌گرفت كه جای دیگری هست، جایی بدون كلام، و اگر بتوانم به اندازه‌ی كافی حواسم را جمع كنم، شاید بتوانم به آن‌جا راه پیدا كنم.

زمانی كه محصل بودم و قصد داشتم در امور تجاری پیشرفت كنم با یكی از دوستانم بحثم شد. او به تجارت حمله می‌كرد و می‌گفت شالوده‌ی فاسدی دارد و هدفش صرفا این است كه در مردم اشتیاق به خرید ایجاد كند. حرف‌هایش ناراحتم كرد. نه‌فقط از این نظر كه حرفش به نظرم منطقی می‌آمد، بلكه چون حس می‌كردم او شخصیتم را زیر سؤال برده. جواب دادم چیزی كه مرا به تجارت علاقه‌مند می‌كند، وضوح اصطلاحاتی‌ست كه در آن به كار می‌رود ـ دنیای خودبسنده‌ی پر از واژه‌های به‌دقت تعریف شده كه اجازه می‌دهد ایده‌ها با وضوح تمام نمایان شود.

توی اداره آدم‌هایی را می‌دیدم كه نگاهم می‌كردند و كسانی كه ازم رو می‌گرداندند. نگاه‌‌ها یادآور نگاهی بود در چشمان دختری كه گوشواره‌های كوچک به گوش داشت، در حالی‌كه می‌كوشیدم از واژه‌هایش سر در بیاورم، و نگاه چشمان تو در آن شب كباب‌پزی خانه‌ی پولینزانو، موقعی كه دهانم را باز كردم و هیچ نگفتم.

در همین ایام بود كه بنا كردم به فهمیدنِ این‌كه قصدی در وجودم شكل می‌گیرد. نمی‌دانستم چه مدت آن‌جا بوده، منتظر، تا به آن توجه كنم. با این‌كه ذهنم آمادگی داشت، بدنم مردد بود. از این‌كه در این امر چه‌قدر شبیه خودم بودم تكان خوردم: چیزی را بدانم و عمل نكنم. آیا همیشه این‌گونه بوده‌ام؟ باید ترتیب یك مرخصی استعلاجی را می‌دادم. مشكلاتی بود، دشواری‌هایی. اما جدا از همه‌ی این‌ها، دست‌آخر مشكل اصلی این بود كه پیش بروی، و هرگز به عقب نگاه نکنی ـ چنین اعمالی ابدا در سیاق من نبود.

و اگر تردیدی داشتم، همچنین به خاطر تو بود. تو آن‌جا بودی، توی خانه. مدتی بود در سكوتِ سیاه بانزاكتی زندگی می‌كردیم که از خشم ویرانگرِ تو به لرزه افتاده بود. چه‌طور می‌توانستم برایت توضیح بدهم كه واژه‌ها دیگر آن معنایی را كه پیش‌تر داشتند ندارند، و دیگر هیچ معنایی ندارند؟ چه‌طور می‌توانستم به تو بگویم واژه‌ها در كار جهان اخلال ایجاد كرده‌اند؟ اغلب به این فكر می‌كردم كه تو را خبردار كنم از كاری كه می‌دانستم انجام خواهم داد. اما هر بار كه نگاهت می‌كردم، رویت به سمت دیگری بود.

می‌كوشیدم به یاد بیاورم كه در كودكی اوضاع چگونه بوده‌، در دوران پیش از كلام. آیا واژه‌ها همیشه آن‌جا نبوده و اطرافم را پر نكرده بود؟ چهره‌هایی را به یاد می‌آورم كه رویم خم شده‌اند، صداهایی از خودشان درمی‌آورند، متقاعدم می‌كنند كه دنیای سكوت را رها كنم، یكی از آن‌ها شوم. گاهی وقتی صورتم را كمی تكان می‌دادم، كم و بیش سایش واژه‌ها را مثل یك دسته حشره‌ی ریز و قلقلك‌دهنده روی پوستم حس می‌كردم.

یک شب بعد از این‌كه تو به رخت‌خواب رفتی، آرام از پشت میز مطالعه‌ام بلند شدم. با تعجب خودم را برانداز كردم، گرچه كاملا می‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد. بدون این‌كه لب‌هایم جم بخورد، با خودم پیمان بستم.

صبح روز بعد سر صبحانه، یك تكه كاغذ به تو دادم. با تحقیر نگاهی به آن انداختی،‌ بعد آن را در مشتت مچاله كردی. صدای كاغذ را یادم است كه مرا یاد آتش انداخت. بندهای انگشتانت مثل سنگ چسبناک بود.

وقتی یك راهب پیمان سكوت با خود می‌بندد،‌ قصدش این است كه در را به روی دنیا ببندد و خودش را منحصرا وقف معنویات كند. پیمان سكوت من در پی تازه كردن جهان بود، در پی این‌كه جهان را تمام و كمال به من عرضه كند. می‌دانستم همه‌ی عناصر دنیا ـ فنجان، درخت، روز ـ بی‌نهایت‌اند. فقط واژ‌ه‌هایی كه آن‌ها را بیان می‌كنند مبهم یا محدودند. واژ‌ه‌ها به دنیا آسیب زدند، چیزی را از آن گرفتند و خودشان را جای آن گذاشتند.

النا، وقتی آدم چنین چیزی را در‌می‌یابد، همچنین می‌داند كه زندگی به سیاق قبل ناممكن است.

به این فكر افتادم كه آیا هرگز چیزی گفته‌ام كه همانی باشد كه دلم می‌خواسته بگویم. به این فكر افتادم كه آیا هرگز چیزی نوشته‌ام كه همانی باشد كه دلم می‌خواسته بنویسم، یا چیزی كه می‌خواسته‌ام بنویسم در سایه قرار گرفته، و خواسته راهش را باز كند.

آن‌ روز، همان روزِ مچاله كردن كاغذ،‌ پس از شام، دیگر نرفتم به اتاق مطالعه بلكه در اتاق نشیمن نشستم. امید داشتم به نوعی به تو آرامش ببخشم، با حضورم از تو عذر‌خواهی كنم. تو در اتاق‌خواب ماندی. یك‌باره از اتاق‌خواب رفتی به اتاق مهمان و از آن‌جا صدای مرتب كردن تخت را شنیدم.

یک شب روی صندلی چرمی نشسته بودم كه حس كردم تو ایستاده‌ای دم در. فضای داغی را پشت گردنم حس كردم. تو را در آستانه‌ی در مجسم كردم، كه با شیفتگی سردی به من نگاه می‌كردی، با گونه‌ای مهربانی و بی‌تفاوتی نومیدانه. چشمان خسته‌ات را دیدم، دهان نگرانت را. آیا می‌كوشیدی كه مرا درک كنی؟ به‌هرحال همسرم بودی النا، و پیش‌تر در دورانی توانسته بودیم همدیگر را درک كنیم. ناگهان رویم را برگرداندم،‌ اما تو آن‌جا نبودی.

*

فكر می‌كنی برای من آسان بوده؟ این‌طور فكر می‌كنی؟ فكر می‌كنی نمی‌دانم رفتارم به نظر چه‌قدر نامعقول بوده؟ یك مرد گنده، چهل‌وسه ساله، در سلامت كامل، با ازدواجی سعادتمند، با موفقیت نسبی شغلی، كه ناگهان از حرف زدن امتناع می‌كند، از صدای حرف زدنِ دیگران می‌گریزد، از هر نوع نوشته‌ای خود را كنار می‌كشد، از زنش دوری می‌كند، شغلش را رها می‌كند،‌ فقط برای این‌كه خود را در اتاقش زندانی كند یا تنهایی برود پیاده‌روی ـ کار مضحک و نفرت‌انگیزی‌ست. مرد دیوانه است، مریض است، ضربه خورده، نیاز مبرم دارد به دکتر، به معشوق، مرخصی، هر چیزی. باید بستری‌اش کرد. چیزی به‌اش تزریق کرد. اما خب، سوی دیگر ماجرا را ببین. به آن فكر كن! فكر كن به زندگی وحشتناک میان واژه‌ها، غریو بی‌وقفه‌ی صداهایی كه از دهان مردمان بیرون می‌آید و انگار هدفی ندارند جز این که سکوت را بشکنند. گونه‌ی سخن‌گو! ما هیچ نیستیم جز یك انحراف، اشتباه طبیعت. سنگ‌ها در مورد ما چه فكر می‌كنند؟ گاهی تصور می‌كنم كه اگر بی‌حركت می‌ایستادیم، می‌توانستیم بشنویم صداهایی را، که از جنگل‌ها و اقیانوس‌ها می‌آید، صدای خنده‌ی خاموش حیوانات را، كه به حرف‌های ما گوش می‌كنند. و بعد یك تلنگر زیبا، ابداع زندگی پس از مرگ، ابدیتی پرسروصدا انباشته از هیاهوی شادی فرشتگان. بهشت شخصی من پر از سكوتی بی‌انتهاست ـ سكوتی بكر و سرسخت به تیزی شمشیر.

گوش گن النا، به من گوش كن. حرفی با تو دارم ناگفتنی.

از وقتی طرد كردن واژ‌ه‌ها را به خود آموختم، از وقتی یاد گرفتم كه ذهنم را از واژه‌ها رها كنم، كم‌‌كم ظهور دنیایی تازه را در اطرافم حس كردم. دنیای خانه‌ها، اتاق‌ها، درخت‌‌ها و خیابان‌ها سوسو می‌زنند، موج برمی‌دارند، متلاشی می‌شوند، و دنیای دیگری آشكار می‌شود به شگفتی آتش. ما از تمامیت چیزها جدا افتاده‌ایم. واژه‌ها جهان را مستور می‌كنند. عناصری را محو می‌كنند كه جدا از هم وجود داشته‌اند، یا عناصری را تكه‌‌تكه می‌كنند، جهان را چفت‌وبست می‌زنند، آن را در گلوله‌های كوچکِ ادراك‌پذیری فشرده می‌كنند. اما این جهان از هم باز شده، جهانی كه پشت آن جهان وجود دارد ـ چه سیال است، چه زیباست و چه خطرناک. طی لحظات نادری كه این جهان وضوح پیدا كند، می‌توانم از آن عبور كنم. بعد می‌بینم. جایی را می‌بینم كه در آن هیچ‌چیز شناخته شده نیست، چراكه هیچ‌چیز از پیش با واژه‌ها شكل نگرفته. آن‌جا، هیچ‌چیز از من پنهان نیست. آن‌جا، هر شیئی خود را با تمامیت‌اش عرضه می‌كند، با وجودش. مثل این است كه وقتی به خانه‌ای نگاه می‌كنی بتوانی هر چهار وجه و هر دو شیروانی‌اش را ببینی. اما بعد، نه «خانه»ای هست نه «شیئ»ای، نه شكلی كه با مرزها محصور شود. صرفا جریانی‌ست از احساس‌هایی متنوع، دقیق، و بی‌نام كه به درون یكدیگر می‌روند، به سمت هم کشیده می‌شوند، یك كلیت، یك جریان. جهان بی‌کلمه، رام‌نشده، از هر سو بر من فرو می‌ریزد. بدل می‌شوم به چیزی كه می‌بینم. من زمین هستم، هوا هستم. همه‌چیز هستم. چشمانم آفتاب است. موهایم در امتداد كهكشان‌ها جاری‌ست.

اغلب اوقات خسته‌ام. گاهی نومیدم. همیشه مطمئنم.

و تو هنوز در انتظاری ـ النا. حتی حالا. حتی حالا كه در انتظاری تا توضیحی، پوزشی، كلماتی قانع‌ات كند و رهایی‌ات بخشد. اما پشت این انتظار انتظاری دیگر است: در انتظار اینی كه من به سیاق قدیمم برگردم. درست نیست؟ گوش كن، النا. حالا دیگر خیلی دیر است. در دنیای خاموش من، دنیای شگفتی‌های طاقت‌فرسا، دیگر جایی برای واژه‌های قدیم نیست كه در باغ مصنوعی‌ام با آن‌ها خود را بفریبم. فكر كرده بودم كه واژه‌ها ابزارهای دقت‌اند. اكنون می‌دانم كه آن‌ها جهان را می‌بلعند و هیچ‌‌چیز به جایش باقی نمی‌گذارند.

و تو؟ شاید لحظه‌ای در آینده بیاید كه تو هم با شنیدن یك كلمه شك كنی. این لحظه‌ی رستگاری تو خواهد بود. این شك را دریاب. این فضای خالی را جست‌وجو كن، این شكاف را. زیر این دنیا، دنیای دیگری‌ست، در انتظار زاده شدن. می‌توانی همان‌جا كه هستی بایستی، در دنیای قدیم،‌ مزه‌ی توت‌های تلخ سرخوردگی را بچشی، یا می‌توانی بر خود غلبه كنی، از واژه/دروغ خود را رها كنی و به جهانی وارد شوی كه در انتظار توست. از دید من كه این سو ایستاده‌ام خشم تو شكست ادراک است و حس خیانت‌ات نشانه‌ای از قلبی هنوز بیدار نشده. تمام این اشكال مرده‌ی احساس را دور بریز و همراهم بیا ـ به درون شکوه آتش.

بس است. نمی‌توانی درک كنی كه این كلمات چه‌قدر برای من گران تمام می‌شود، منی كه دیگر واژه‌ای برای حرف زدن ندارم. این شبیه بازگشت به كودكی‌ست: آن‌جا یك حصار سفید هست، یك پیانوی قدیمی، شومان روی قفسه‌ی موسیقی‌ست، گلبرگ‌های رز كنار گلدان، و آن‌جا، نگاه كن ـ بالای نرده، سر پیچ پله‌ها. اما همه‌ی این‌ها عوض شده‌اند؛ همه‌ی این‌ها را غبار فراموشی فرا گرفته. چرا كه ما همان آدم‌هایی كه پیش‌تر بودیم نیستیم. لعنت به‌اش. تو هم النا: بگذار برود. بگذار شكیبایی‌ات برود، تلخی‌ات، اندوهت ـ همه‌ی این‌ها فقط واژه‌اند. آن‌ها را پشت سر بگذار، درون جعبه‌ای در اتاق زیر شیروانی، همان‌جا كه تمام عروسک‌های شكسته قرار دارند. بعد از پله‌ها بیا پایین و بیا به دنیای هنوز زاده نشده. به درون آفتاب. آفتاب.

این داستان که در مارس ۲۰۰۷ در نیویورکر منتشر شده بود، چند ماه بعد با همین ترجمه در شماره‌ی ۴۱ ماهنامه‌ی «هفت» (مهر ماه ۱۳۸۶) منتشر شد. متن را دوباره تطبیق دادم و مختصری تغییر کرد.

Views: 47

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

You cannot copy content of this page