روزی روزگاری… در هالیوود (کوئنتین تارانتینو)
تارانتینو هیچوقت فیلمساز محبوبم نبوده. هیچوقت دلم برای تماشای فیلمی از او تنگ نشده، چه پالپ فیکشن، چه بیل را بکشها، و چه فیلمی که بیشتر از بقیه دوست داشتم (جکی براون). فیلم تازهاش هم از این قاعده مستثنی نیست. تک سکانسهای برجسته دارد، لحن شوخیهایش بعضی جاها خیلی بامزه است، بهلحاظ تکنیکی فیلم قابل قبولیست و فضای اواخر دهه ۱۹۶۰ را خیلی خوب درآورده. یک برد پیت بسیار جذاب و یک دیکاپریوی به اندازهی کافی بامزه دارد، حضور مارگو رابی هم در نقش شارون تیت واقعا جالب توجه است… اما با همهی این جذابیتها، نمیتوانم خودم را بهاش بسپارم، ضرورت وجود این همه خرده داستان را در نیمهی اولش نمیفهمم، و درنهایت برای تماشای مجددش اشتیاقی ندارم. نمیفهمم چرا فیلم باید اینقدر طولانی (دو ساعت و چهل دقیقه) باشد. شوخیاش با بروس لی (شاید به شکل ناخواسته) حالت نژادپرستانه پیدا کرده. پرداختن به ماجرای تراژیکِ شارون تیت آن هم به شکل بازیگوشانه (شاید) بیرحمانه باشد. ماکسیمالیسم آشنای تارانتینو (که هر وقت دلش میخواهد از هر ابزاری ـ نریشن، حرف زدن با دوربین، فلشبک، نمایش تخیلات ـ استفاده میکند) بهنظرم عنانگسسته و غیرسیستماتیک است. خلاصه بگویم: به او اعتماد ندارم. بااینحال روزی روزگاری… در هالیوود شاید دلنشینترین فیلم سالهای اخیر تارانتینو باشد، چون اگر ناهمواری مقدمهچینی طولانی فیلم را تاب بیاورید، در یکسوم آخرش نقطه اوج بسیار جذابی برایتان تدارک دیده. شکی نیست که رگ خواب مخاطبش را پیدا کرده و طولانیترین صف جشنواره نتیجهی همین است.
فرانکی (ایرا ساکس)
فیلم ایرا ساکس آنقدر آشنا و قابل پیشبینیست که حس میکنی قبلا آن را دیدهای. ایزابل هوپر در نقش ستارهی نسبتا مشهوری که حالا در شهر کوچک سینترا در پرتغال فامیل و دوستانش را دور خود جمع کرده؛ پسر میانسال و شوهر سابق و شوهر فعلی (برندون گلیسون) و دختر شوهرش و خانوادهی او و دوست هنرپیشهاش (که او را برای دوستی با پسرش در ذهن دارد). شخصیتها در آن لوکیشن جذاب راه میروند و حرف میزنند و دور میچرخند. بعضی جاها فرانسه حرف میزنند و بعضی جاها انگلیسی. بازیها و دیالوگها خوب است، تصاویر خوب است. اما نه به اندازهای که این آشنایی مایههای داستانی و موقعیت و غافلگیری آشنای پایانی را توجیه کند. فیلم عملا فاقد تازگیست و فقط ادای غافلگیر کردن را درمیآورد. سایهی رومر بدجوری روی فیلم سنگینی میکند و صحنهی پایانیاش هم بسیار شبیه صحنهی پایانی زیر درختان زیتون است.
احمد جوان (ژانپییر/ لوک داردن)
فیلم تازهی داردنها به قصهی نوجوان مسلمانی میپردازد که تحت تاثیر اسلامگرایان افراطی قرار گرفته. این حتی روی روابط او با اعضای خانوادهاش هم تاثیر گذاشته. داردنها با همان سبک آشنای دوربین تعقیبی و ریتم سریع به پسر نزدیک میشوند و میکوشند خطر این نوع تاثیر را به مخاطب گوشزد کنند. ولی تاکید آنها بر وسواس پسر در رعایت آیینهای اسلام و موضعگیری مشخص نسبت به آن، فیلم را از بیطرفی همیشگی آنها (که ضرورت پرداختن به چنین موضوعیست) دور کرده. فیلم سعی کرده نوع لیبرالتری از اسلام را هم نشان دهد، ولی عملا فضایی برای پرداختن به آن ندارد و درنتیجه مرز میان اسلام افراطی تکفیریها و اسلام لیبرالتر مشخص نیست. زمان فیلم خیلی کوتاه است. رابطهها گنگ و احساسات رو و پیام اصلی فیلم گلدرشت است. این شاید سطحیترین برادران داردن باشد.
انگل (بونگ جون هو)
شروع فیلم آدم را یاد دزدان خردهپای کورهادا میاندازد (خانوادهی فقیر، لحن کمیک و زرنگبازی)، اما تقریبا بلافاصله به سمت لانتیموس میچرخد (مد امسال لانتیموس است) و این خانوادهی فقیر را به خانهی خانوادهای بسیار ثروتمند پیوند میدهد. اما فیلم به جای «غرابت» لانتیموسی از نوع کشتن گوزن مقدس ترجیح میدهد با جزئیات فیلمنامهای غافلگیرکننده و کنترل لحن (گاهی کمیک و گاهی تعلیق و هیجان) تماشاگرش را مسحور کند. این شاید بهترین فیلمنامهی جشنواره کن امسال باشد. صحنهپردازی و تصاویر فیلم نیز دستکمی از فیلمنامه ندارد و در نیمهی دوم از مدل کمیک نیمهی اول فاصله میگیرد و به شکل مرعوبکنندهای ابعاد بزرگتری پیدا میکند. انگل به اندازهی کافی کمیک، هیجانانگیز و جذاب است و میتواند یکی از معدود غافلگیریهای کن امسال باشد.
دریاچهی غاز وحِشی (دیان یینان)
این فیلم را میتوان خواهر ناتنی و خلف سفر دراز روز در شب تصور کرد که شاید به اندازهی فیلم بی گان خوشتصویر و خوش میزانسن است ولی بر خلاف فیلم رادیکال بی گان آرام و سربهراه در دستهی اکشنهای پر زد و خورد قرار میگیرد، وارد بخش مسابقه میشود و مورد تشویق قرار میگیرد. بااینحال این اکشنی از جنس اکشنهای هالیوودی نیست؛ آدمهایش را سر صبر معرفی میکند، گهگاه فتیلهی اکشن را پایین میکشد و اجازه نمیدهد خواست تماشاگر عامهپسند بر تصمیمهایش سایه بیندازد. قصهی فیلم یادآور نوآرهای قدیمیست: گنگستری زخمی در شبی طولانی از دست پلیس و دستههای تبهکاری که دنبال جایزهی به دام انداختناش هستند میگریزد و در این راه دختری غریبه کمکش میکند. فیلم پر از لوکیشنهای جذاب و تصویرهای دیدنیست و تماشاگران اکشندوست را هم کاملا راضی میکند. نیمهی دوم فیلم به لحاظ نمایش پرجزئیاتِ تعقیب و گریز در سوراخسنبههای شهر (محلههای فقیرنشین، مغازههای پاتوق تبهکاران) تا حدی یادآور بلندی و پستی و سگ ولگرد کوروساواست. این یکی از سه فیلم جشنواره است که دلم برایش تنگ میشود.
مکتوب، عشق من: اینترمتسو (عبدالطیف کشیش)
قسمت قبلی فیلم کشیش ـ مکتوب عشق من ـ را در حین همین سفر دیدم. فیلمی بسیار ضد و نقیض بود: برخی کش دادنها، میزانسنها و مایههای داستانیاش فوقالعاده بود و برخی صحنههای دیگرش (به لحاظ وویریسم و چشمچرانی) خجالتآور و شنیع. ولی آنقدر بود که آدم را برای دیدن بخش دوم کنجکاو کند. این یکی اما به لحاظ شنیع بودن غیرقابل وصف است. تمام مدت از این که در حال تماشای چنین چیزی هستم خجالت میکشیدم. چرا آن را تا آخر دیدم؟ چون چهل دقیقهی اولش از جنس فیلم اول بود (یک صحنهی کنار دریا با دیالوگها و ظرایفی که جنبهی وویریستیاش را جبران میکرد). از دقیقه چهل به بعد فیلم وارد یک کلوب شبانه شد و حدود دو ساعت و نیم فقط روی اعضای بدن زنهای در حال رقص متمرکز شد! اغراق نمیکنم. گهگاه دیالوگهایی هم داشت (که لابهلای موسیقی بلند دیسکو بهسختی شنیده میشدند) که فقط اندکی قصه را جلو میبردند. گاهی هم دو زن را نشان میداد که گوشهای نشسته بودند و دربارهی اندازهی باسن زنها نظر میدادند. یک صحنهی بسیار بیپروای جنسی هم گسستی بود در میانهی این سکانس دو ساعت و نیمه. اما بخش اعظم فیلم فقط نمایش زنهایی بود که لبخندزنان باسنشان را تکان میدادند یا انواع ترکیبهای سهنفره (دو مرد و یک زن و دو زن و یک مرد) که به هم چسبیده بودند و میرقصیدند. مسئله فقط محتوای این سکانس هم نیست. شکل ارائهی این محتوا فاقد کوچکترین ظرافتی بود. طی این سکانس طولانی تقریبا همهی شخصیتهایی که فیلم قبلی برای پرداختشان زحمت کشیده بود، نابود شدند و ازشان عملا هیچ چیزی باقی نماند. آنها را طوری روی پرده میدیدیم و چنان همه شبیه هم شده بودند که دیگر نمیشد برای هیچکدام احترامی قائل باشیم یا نسبت به سرنوشتشان کنجکاو باشیم. وقتی این سکانس سرانجام به پایان رسید، فیلم فقط پنج دقیقهی دیگر ادامه پیدا کرد و حتی از تیتراژ پایانی هم خبری نبود. این فیلم خودکشی عجیب عبدالطیف کشیش بود. هرگز تصور نمیکردم چنین وقاحت رقتانگیزی را روی پرده ببینم.
Views: 1946
14 پاسخ
آقای اسلامی ریویو هاتون رو این چند روزه میخوندم ، تنها فیلمی که گفتید شگفتی داره و خوبه فیلم بونگ جون هو بود و الان هم نخل طلا رو گرفت .
هرچقدر هم -به درستي- بگيم كه كن فيلمهاي سالِ پيشِ رو تعيين تكليف نمي كنه، ولي باز آدم دوست داره با سالي مواجه باشه كه بر اساس يادداشت ها و حرف ها و ستاره هاي شما، الماس هاي شب رو پيدا و با شگفتي و لذت تماشا مي كنه و ماه به ماه منتظر انتشار جنگ سرد، سفر دراز روز در شب و برگمان يك سال از يك زندگي مي مونه و عطش تماشاشون رو داره و با هربار مواجهه با اون فيلم ها، بخشي از اون همه شگفتي و لذت رو رهاورد سفر شما به كن بدونه. امسال واژه اي كه بيشترين بسامد رو توي ياداشت ها و حرفاتون داشت، “رقت آور” بود كه طبعاً نويد سال خوبي رو نميده براي كسي كه بخش اعظم ارتزاق سينماييش بر اساس ريويوها و نقدهاي شماست.
ممنون بابت ياداشت هاي قشنگ امسالتون.
تارانتینو انگار می خواهد لج آدم را دربیاورد. می خواهد بگوید بلدم چه فیلمی بسازم که تو خوشت بیاید اما دوست ندارم.
این چشم چرانی که گفتید انگار برای بار اول است می شنوم در فیلمها. با این حساب باید فیلمهای چشمان باز کاملا بسته، فیلم دو قسمتی فون تریه (زن حشری؟)، یا فیلمهای گاسپار نوئه هم به همین صفت یاد شود؟ یا مثلا برتولوچی.
بار اول نیست. لورا مالوی پیشروی این بحث است در دهه هفتاد میلادی.
آقای اسلامی، اشاره به فضاسازی هالیوود دهه شصت در فیلم تارانتینو کردید یاد مینی سریال Feud افتادم! نمیدانم دیدهاید یا نه ولی خواهش میکنم حتما ببینید. فکر میکنم با سلیقه و معیارهای شما جور در بیاید.
دیدم و اصلا دوست نداشتم. بهنظرم خیلی خالهزنکی و سطحی بود و جز بازی سوزان ساراندون نکته دیگری نداشت.
درست. من فکر میکردم مثلا از تصویر رابطه کارگردان مولف (آلدریچ) با صاحب استودیو (جک وارنر) یا تصویر فضای ضد زن حاکم بر هالیوود آن دوره در سریال خوشتان بیاید.
نه. راستش خیلی بیظرافت و کاریکاتوری بود.
من الان فیلم انگل رو دیدم. به نظر شما نقاط ضعف فیلم چه بود؟ من حسهای متنتاقضی داشتم. هم حرص میخوردم هم لذت می بردم.
بحث مفصلیست. من درمجموع فیلم را دوست داشتم و جز در یکسوم پایانی چندان با تصمیمهای فیلم مشکل نداشتم.
چرخش به سمت لانتیموس یعنی چه؟ همین حرکت دوربین و سبک کارگردانی در فیلم سوگلی میشه مد لانتیموسی؟
نظرتان راجع به نمادگرایی در فیلمها چیست؟ مخصوصا در مطلب کوتاه تان در مورد فیلم انگل هم اصلا به آن اشاره نکردید. گفتم شاید مثل من نمی پسندید.
منظورم این استعارات فراوان فیلم انگل است. آن جا که به طور واضح جنگ بین دو خانواده ی فقیر برابرسازی می شود با رقابت بین دو کره و تهدید ارسال فیلم به تهدیدهای هسته ای کره شمالی. یا آن جا که پدر از نظرها پنهان می شود و تا پسر ثروتمند نشود پدر آزاد نمی شود.
گرایش لانتیموسی به طور خاص یعنی «غرابت فضا» (اتفاقا در «سوگلی» این غرابت فضا کمتر است و در «خرچنگ» و «کشتن گوزن مقدس» بیشتر). بحث نماد و استعاره و تمثیل هم مفصل است. اینها نکتههای اصلی این فیلم نیستند و بیشتر چاشنیهای بامزهی داستاناند.
اتفاقا اکثر نقدهایی که خوندم در مورد همین نماد و استعاره بود. تضاد طبقاتی و بحثهای سیاسی بین دو کره و آمریکا. مخصوصا آن جا که پسر میگوید صبر کن ثروتمند شوم تا تو را آزاد کنم خیلی بحث شده بود. از لحاظ فرم کمتر بهش پرداخته بودند. برام جالب بود که شما گفتید نکته ی اصلی فیلم اینها نبودند. چون با این جور چیزها ارتباط برقرار نمی کنم.