زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

سه ماه، دو هفته و چهار روز

  عکس‌ها: استنلی کوبریک هر وقت قرص کوریزان می‌‌خورم این‌طوری می‌شوم. بعضی چیزها را ناخواسته و دیوانه‌وار با جزئیات به یاد می‌آورم و بعضی چیزها اصلا یادم نمی‌آید. انگار کسی دستش را می‌گذارد روی کلید حافظه‌ام و هر چند دقیقه یک‌ بار بالا و پایین‌اش می‌زند. دیشب وسط جدال خواب و بیداری و تب، چروکِ […]

گفت‌وگویی کوتاه با هاروکی موراکامی

  ایده‌ی رمان «Killing Commendatore» را از کجا پیدا کردید؟ نمی‌دانم. از جایی در اعماق ذهنم. یک‌دفعه دلم خواست این دو پاراگراف اول را بنویسم. نمی‌دانستم بعدش چه می‌شود. گذاشتمش در کشوی میزم، و بعد فقط باید صبر می‌کردم. بقیه‌ی کتاب چی؟ بعد یک روز ایده‌ای را که باید می‌نوشتم پیدا کردم و شروع کردم […]

غار بادخیز

  پانزده سالم بود که خواهر کوچکم مُرد. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. آن موقع دوازده سالش بود، سال اول راهنمایی بود. به شکل مادرزاد مشکل قلبی داشت، اما بعد از چند جراحی در اواخر دوران ابتدایی، مریضی‌اش دیگر عوارضی نشان نداده بود، و خانواده خیالش آسوده شده بود و به این امید اندک چسبیده بود […]

پوست کندنِ پرتقال خیالی

نمی‌دانم اگر داستان را زودتر خوانده بودم درباره‌ی فیلم چه قضاوتی داشتم، چون تفاوت‌های فیلم سوزاندن با داستان انبارسوزی موراکامی تکان‌دهنده است. داستان پر از جاهای خالی‌ست که فیلم‌نامه آن‌ها را پُر کرده و باعث شده همه‌چیز تفاوت‌ عجیبی پیدا کند. در داستان راوی مردی سی‌ویک ساله و متاهل است و با دختر بیست‌ ساله […]

You cannot copy content of this page