زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

بعد از ظهر در شیرینی‌فروشی

یک‌شنبه‌ای زیبا بود. آسمان، گنبد بی‌ابرِ آفتاب بود. داخل میدان، برگ‌های پخش در امتداد پیاده‌رو با نسیمی نرم می‌جنبیدند. همه‌چیز انگار در تلالویی ملایم برق می‌زد: سقف دکه‌ی بستنی‌فروشی، شیر فواره‌ی آب‌خوری، چشم‌های گربه‌ی ولگرد، حتی پایه‌ی برج ساعت که پر بود از فضله‌ی کبوترها. خانواده‌ها و جهانگردها در میدان به گشت زدن مشغول بودند، […]

You cannot copy content of this page