زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

کرونا همسفر من است

از مجموعه‌ی ناسفرنامه‌ها (شماره‌ی پی‌درپی: دهم)

نغمه ثمینی

Visits: 1047

قسمت‌های قبلی این «ناسفرنامه‌ها» چند ماه پیش هفته به هفته در روزنامه‌ی شرق منتشر می‌شد و البته هر کدام موضوع مستقلی داشته. اما نویسنده تصمیم گرفت این ناسفرنامه را این بار در سایت چهار منتشر کند. این تغییر از این پس ممکن است – در این عصر پساکرونا – ناگزیر باشد.

– ترو خدا مراقب باش عزیز دلم. دست‌هایت رو بشور جانم.

– ترو خدا مراقب باشید لطفا. دست‌هاتونو بشورید لطفا.

– مراقب باش دیوونه. دست‌هاتو بشور کثیف جان!

– مراقب باش دیگه. دست‌هاتم بشور دخترجان!

– مراقب باش مادر من. دست هاتو بشور. بیست ثانیه.

نشسته‌ام روی تخت و صد بار این پیغام شستن دست‌ها را برای صد نفر دوست و آشنا و فامیل  نزدیک و دور می‌فرستم. یک ماه پیش از این است و من تازه رسیده‌ام به شهر کوچکی در اسکاتلند به نام سنت‌اندروز تا درباره‌ی «شکسپیر در ایران» سخنرانی کنم. هنوز هیچ کجا خبری نیست. ماجرا از چین شروع شده و هیچ‌کس جدی‌اش نگرفته. در هواپیمایی که مرا از سیاتل به اسکاتلند می‌آورد، نه دسته‌های صندلی و میز و مونیتور را ضدعفونی می‌کنم و نه سرفه‌های نفر کنار دستی‌ام، تن‌ام را می‌لرزاند. هنوز می‌شود با آدم‌ها دست داد و ده بار در روز دست‌ها را نشُست! هنوز می‌شود نفس به نفسِ آدم‌ها حرف زد و از قرمزیِ نوک دماغ‌ها و لاله‌ی گوش‌ها با وحشت نتیجه نگرفت که طرف تب دارد و پس لاجرم مقتولی‌ست قاتل! جهانِ رهایِ بی‌دغدغه‌ی انسانِ سالارِ پیش از ویروس است و آدمیزاد هنوز بدترین‌ها را تجربه نکرده؛ و من درست در همین زمانِ گذار است که می‌رسم به فرودگاه ادینبرو، و وحشت‌ام هنوز همان وحشت‌های کلاسیک است: «اگر به ویزایم گیر بدهند؟»، «اگر صد بار پاسپورت ایرانی‌ام را چک کنند؟»، «اگر همان نگاه ترسناک را به سر تا پایم بیندازند که ببینند نشانی از تروریست بودن دارم یا نه؟» وحشت‌های کلاسیک من بیهوده است، راحت از مرز رد می‌شوم و طبق معمول اول از همه گوشی‌ام را  روشن می‌کنم. خبرها را می‌خوانم. خشکم می‌زند. همه‌ی خبرها از شیوع جنون‌آمیز ویروس در ایران می‌گویند، و این که آدم‌ها را می‌کُشد و این که به هیچ صراطی مستقیم نیست و دارو ندارد و درمان نمی‌پذیرد. «باز هم ایران در صدر بدبختی‌هاست.» این اولین فکری‌ست که از سرم می گذرد. «چه بلایی سر مردم خواهد آمد؟» این دومین فکری‌ست که از سرم می‌گذرد. نوبت به فکر سوم نمی‌رسد. دوستانی قدیمی آمده‌اند دنبالم که مرا ببرند به خانه‌شان. نمی‌ترسند که من از هواپیما و فرودگاه ویروس آورده باشم. آن‌ها هنوز خبرهای ایران را درست نشنیده‌اند و ما در راه تمام حرف‌مان درباره‌ی هواپیمای اوکراینی‌ست. به‌نظرم این آخرین بار است که یادم است از آن هواپیمای نگون‌بخت حرف زده‌ام. همان شب با دوستانم اخبار را مرور می‌کنیم و همه‌اش خبرهای مرگ و میر است در ایران. نصفه‌شب، بی‌خوابی منحوسِ جت‌لگ ترکیب شده با  اضطرابِ بی‌پدر و مادر، بیدار می‌نشاندم تا دم صبح و صد پیغامِ دست شستن می‌فرستم برای تمام نزدیک‌ها و دوست‌ها و آشناها و آن‌قدر می‌فرستم و می‌فرستم که در میانه‌ی نوشتن صدویکمی خوابم می‌برد:

– ترو جان مادرت دست‌هایت رو … ب…ش…و…

صبح فردا چشم که باز می‌کنم، صد جوابِ پیغام دریافت کرده‌ام، یکی از یکی بدتر. تشکرهای نیم‌بند و قول‌های سرسری، و از همه بدتر به رخ کشیدنِ آشکار و پنهانِ این که تو نفس‌ات از جای گرم درمی‌آید و در اسکاتلند زیبا و پاکیزه، در گوشه‌ای ته دنیا نشسته‌ای و پیغام‌های «سلامت باشید» می‌فرستی و خوش به حالت که ایران نیستی و همان‌جا که هستی بمان. حق دارند. جای من امن است. امن‌ترین جای دنیا هستم. این‌جا بریتانیای کبیر است که زمانی در امپراتوری‌اش خورشید غروب نمی‌کرد. این‌جا سرزمین شکسپیر است و سرزمین بناهای قدرتمند و پل‌های مقتدر و زبان مسلط و پرچمی قاهر. یک ویروس کوچک که از شکم مورچه‌خوار بیرون جسته (به ‌روایتی) یا از سوپ خفاش گریخته (به روایتی دیگر) یا از خفاش به شکم مورچه‌خوار رفته و از آن‌جا بیرون جسته (به روایت سوم)، هرگز نمی‌تواند از مرزهای این سرزمین افسانه‌ای عبور کند و بعد تازه این همه راه بیاید و برسد به سنت‌اندروز که شهری‌ست دانشگاهی و زیبا تنها با سه خیابان. اما این امنیت مرا خوشحال نمی‌کند. یک جور عذاب وجدان می‌گیرم. فکر می‌کنم نباید این‌جا باشم. ماه‌هاست از ایران بیرون آمده‌ام و در هیچ‌کدام از فاجعه‌های ریز و درشتی که سلسله‌وار در ماه‌های گذشته طی شده، کنار دوست و آشنا و فامیل نبوده‌ام. همیشه هم از نبودن‌ام عذاب وجدان گرفته‌ام. اما این بار فرق می‌کند. تمام آن فجایع ریز و درشتِ بارهای قبل، از من یک جورهایی دور بوده‌اند. یعنی اگر بودم هم احتمالا در سرنوشتِ کشته‌شدگان شریک نمی‌شدم. اما این بار من هم می‌توانستم یکی از قربانیانِ این ویروس ناشناخته باشم؛ مثل بقیه… و دوست فرنگ‌رفته‌ای شاید برایم می‌نوشت: «خانم جان مراقب خودت باش و دست‌هایت را بشور!» و من جواب می‌دادم : «نفس‌ات از جای گرم بالا می‌آید ها.»

یکی دو روز بعد با دوستان سنت‌اندروزی می‌رویم کافه. دستم را دراز می‌کنم که دست بدهم، ولی آدم‌ها دست‌های‌شان را می‌کشند و به جایش مشت‌های گره‌کرده‌شان را پیش می‌آورند. می‌خندم.

– این‌جا که خبری نیست.

 می خندند.

– نه هنوز، ولی آداب جالبی‌ست این شکل دست دادن.

در حرف‌های‌شان شوخی و جدی قاطی شده. بعد می‌نشینند و ژل‌های ضدعفونی‌کننده را بیرون می‌آورند و به شوخی به هم تعارف می‌کنند. یادم می‌آید من هم یکی دارم. همین‌طوری قبل از سفر از سوپرمارکت خریده‌ام. رویش را خوانده‌ام که بوی گرپ فروت دارد، و محصولاتِ گرپ فروتی مرا جادو می‌کنند. من هم اسپری‌ام را رو می‌کنم که از قافله عقب نیفتم. آن‌ها در دستان من ژل می‌ریزند و من به دستانِ آن‌ها اسپری می‌زنم. همه خبر دارند که در ایران اوضاع خوب نیست و انگار ویروس هم بخشی از همان مصیبت‌های تاریخی‌ست که طاق و جفت بر سر ایران می‌بارد. همه از زیرساخت‌های سست می‌گویند و از این که در این بحران‌هاست که قطع رابطه با دنیا و مدیریت «فشل» خودش را بیرون می‌زند. طاق و جفت لبی به فنجان قهوه می‌ساییم و آه می‌کشیم و نگرانی در نگاه‌مان موج می‌زند.

دو سه روز دیگر اما ورق برمی‌گردد، یا در آستانه‌ی برگشتن قرار می‌گیرد. خبر می‌رسد که در شهری نزدیکی سنت‌اندروز اولین مورد ابتلا به کرونا دیده شده. باورم نمی‌شود. این حتما یا شوخی‌ست، یا شایعه. هر چه که هست هنور خبر دهان به دهان نشده و از گوشی به گوش دیگر نرسیده، ژل‌های ضدعفونی در سوپرها محو شده‌اند. کسانی هستند که موضوع را جدی گرفته‌اند. من و دوستانم مقابل قفسه‌های خالیِ ژل‌های ضدعفونی می‌ایستیم و با تعجب نگاه می‌کنیم. خالیِ خالی . باورمان نمی‌شود. زیر و رو می‌کنیم. خالی. این سو و آن سو را می‌بینیم. خالی. می‌رویم و از کارمند سوپر سوال می‌کنیم، او هم با خوش‌رویی و تعجب می‌گوید که ژل ضدعفونی تمام شده است. می‌رویم سوپرمارکت دیگر، آن‌جا هم قفسه خالی‌ست و نه‌تنها قفسه‌ی ژل‌های شست‌وشو، که قفسه‌ی دتول (مایع ضد‌عفونی) هم خالی‌ست. برمی‌گردیم به سوپر اول که دتول بخریم که حالا این‌جا هم قفسه‌ی دتول‌اش خالی‌ست. و مجبور می‌شویم برویم الکل بخریم جای همه‌ی این‌ها، و خندان و جوک‌گویان اما اندکی ترسیده، برگردیم خانه و با شوخی و خنده دست‌های‌مان را بشوییم. فردا اما وقتی در کتاب‌خانه مشغول کار بر نوشته‌ی سخنرانی‌ام هستم، حواسم بیش‌تر هست. دائم دست‌هایم را با ماده‌ی ضدعفونی می‌شویم و پیغام‌های از ایران آمده را می‌خوانم: تئاترها تعطیل شده‌اند و اجراها نیمه‌کاره مانده‌اند، اجرای ما هم! نمایش بچه که داشت در سالن چارسوی عزیز اجرا می‌شد. میان شستن دست‌ها و خواندن پیغام‌ها و مرور نوشته‌ام، خیلی ناگهانی و بی‌دلیل و بی‌مقدمه شروع می‌کنم به نوشتن شعری که این گونه است شروعش:

«سطوح باردار مرگ‌اند

دست‌ها، قابله

نطفه‌های نیستی را به دهان و گوش و چشم می‌رانند.»

وقتی این جمله‌ها بر زبانم جاری می‌شود، می‌فهمم که جایی در جانم اندک ترسی پدیدار شده است. برای دوستانم می‌نویسم که این‌جا (اسکاتلند) هم یک مورد کرونایی پیدا شده، و دوستانم می‌نویسند که «خوش به حالت، چون این‌جا ( ایران) کیست که کرونایی نباشد؟» هنوز من دستِ پایین را دارم. خبرها اما لحظه به لحظه تغییر می‌کند. سخنرانی درباره‌ی «شکسپیر در ایران» انجام می‌شود و قرار است فردا با قطار بروم به ادینبرو و دو شب آن‌جا در هتلی بمانم، ارباب پونتیلا و نوکرش ماتی (نوشته‌ی برتولد برشت) را روی  صحنه ببینم، در خیابان‌ها بچرخم و بعد بروم نوریچ برای یک سخنرانی دیگر. صبح روزی که دارم راه می‌افتم، اخبار می‌گوید که بیماری در بریتانیا دارد شایع می‌شود و هتل‌ها و قطارها و تئاترها از جاهایی هستند که بهتر است از آن‌ها پرهیز کرد. یعنی دقیقا همان جاهایی که من قرار است دو  روز دیگر را در آن‌ها بگذرانم. اما باز موضوع آن‌قدرها برایم جدی نیست. هنوز باورم نمی‌شود که بریتانیای قدرتمند را یک ویروس بخواهد فلج کند. با این همه مراقبم. در قطار دور و برم، دهانه‌ی لیوان قهوه‌ام و دستانم را با پنبه و الکل تمیز می‌کنم و وقتی نفر مقابلم در قطار سرفه می‌کند، سعی می‌کنم چند ثانیه نفس نکشم تا ویروس احتمالی از کنار سرم عبور کند. می‌رسم ادینبرو و بار و بندیلم را در هتل رها می‌کنم و می‌روم تئاتر. چند صندلی خالی‌ست. حتما عده‌ای جان‌ترس به خاطر در امان ماندن از ویروس در خانه مانده‌اند؛ پس می‌توانم از صندلی ارزان قیمت‌ام کوچ کنم به صندلی نزدیک‌تری به صحنه و به جان این ویروس ناخوانده دعا کنم. روی صحنه ارباب پونتیلا که زنی نقش‌اش را بازی می‌کند، وقتی مست است، طرفدار طبقه‌ی کارگر می‌شود و وقتی هوشیار است، طرفدار طبقه‌ی ارباب‌ها. اجرایی شکسپیری از یک نمایش‌نامه‌ی برشتی. ملغمه‌ای در هم و برهم.

شب می‌رسم به هتل. آباژور کم‌نور را روشن می‌کنم اما ناگهان نمی‌دانم تنهایی‌ست یا تاریکی یا چی، ناگهان خشکم می‌زند. تا به حال در ده‌ها و چه بسا صدها هتل مانده‌ام، جاهای مختلف دنیا، هند و اندونزی و الجزایر و صد جای دیگر. و همیشه عاشق هتل رفتن و در هتل ماندن بوده‌ام. از کودکی! اتاقم در هتل‌ها همیشه امنیتی بوده در غربت. اما این اولین باری‌ست که اتاق هتل این‌طور برایم به کانون ترس بدل می‌شود. چه کسی می‌گوید که تمام ملحفه‌ها را مو به مو می‌شویند؟ اگر نشُسته باشند و تنها مرتب‌اش کرده باشند؟ اگر مسافر قبلی مریض بوده باشد و به همه‌جا دست کشیده باشد؟ گیریم حمام و دست‌شویی را تمیز کرده باشند، دیوارها چی؟ دستگیره‌ها چی؟ کلید آباژورِ کم‌نور چی؟ اگر مسافر قبلی چمدانش را روی روتختی گذاشته باشد و اگر چمدان او در بار هواپیمایی از مقصدی کرونایی به صد چمدان دیگر خورده  باشد؟ اگر مسافری قبل‌تر با کفش رفته باشد روی صندلی؟ چه می‌دانم به چه دلیلی، به هر دلیلی، دلش خواسته باشد برود روی صندلی با کفش. اگر مسافری باز قبل‌تر روی میز کوچک کنار تخت بالا آورده باشد؟ مست بوده؟ مریض بوده؟ چه می‌دانم! توان تکان خوردن ندارم. احساس می‌کنم از در و دیوار اتاق ویروس کرونا می بارد. به زحمت خودم را جمع و جور می‌کنم و با پنبه و الکل می‌افتم به جانِ همه‌جا. دیوانه‌وار. با وسواسی که هرگز نداشته‌ام. حتی ته کفشم را هم تمیز می‌کنم. بعد ملحفه و روبالشی را که دوستانم در سنت‌اندروز به‌زور در چمدانم جای داده‌اند، بیرون می‌آورم. ملحفه را با احتیاط روی تخت پهن می‌کنم. بالش را در  روبالشی جاساز می‌کنم. دراز می‌کشم. بی‌حرکت و گوشی به دست. اخبار می‌گویند که لشگر کرونا دارد پیش می‌آید و فتح می‌کند و حالا انگلستان هم می‌تواند جای خطرناکی باشد. هیچ‌کدام از دوستانم از حال من در این  شرایط نپرسیده‌اند. هنوز موضوع را جدی نگرفته‌اند.

فردایش می‌گذرد به جست‌وجوی ژلِ ضدعفونی دست. یادم می‌آید در خانه‌تکانی پارسال ده شیشه ضدعفونی‌کننده را همین‌طوری داده‌ام رفته و حالا من دربه‌در یک دانه‌اش هستم. شده‌ام شبیه شخصیت‌های سهل‌انگار داستان‌های پند‌آموزِ  کلیله و دمنه، که قدر چیزها را نمی‌دانند و بعد محتاج‌شان می‌شوند. مغازه‌دارها طوری جواب می‌دهند که انگار خون پدرشان را طلب کرده‌ام، یا سرِ مادرشان را. تقریبا داد می‌زنند که ندارند و نخواهند داشت و چرا دقت نکرده‌ام که روی در این را نوشته‌اند؟ و البته این حالت‌شان قابل‌ درک است، چون من هنوز جوابم را نگرفته، مشتری دیگری سرمی‌رسد با همین سوال  و طبعا با همین جواب… قطار بعدی به مقصد نوریچ است. سوار می‌شوم به قصد شرکت در سمیناری به همراه دوست عزیز و محافظی که حواسش به همه‌چیز هست. در قطار، خانم کناری که لهجه‌ی غلیظ اسکاتلندی دارد و خیلی به‌سختی می‌شود فهمید که چی می‌گوید، همه‌جا را تمیز می‌کند و بعد شیشه‌ی ضدعفونی‌کننده را می‌گذارد کنارش و به خواب می‌رود. در ایستگاه بعدی بیدار می‌شود و هول هولی بلند می‌شود و کیفش را از بالای سرمان برمی‌دارد که بدود و برود. شیشه‌ی ضدعفونی را جا گذاشته. صدایی می‌آید از مغزم، حرکتی نرم می‌کند و می‌آید  تا نوک زبانم که زن را آگاه کند از این جامانده‌ی عزیز و باارزش. اما صدا بیرون نمی‌آید. در گیر و دار کلنجار با این صدا هستم و وجدان و غریزه‌ام سخت بر سر این شیشه‌ی کوچک به جانِ هم افتاده‌اند که زن برمی‌گردد و شیشه را می‌قاپد و می‌رود و روسیاهی می‌ماند به غریزه و میل بقا و ترسی که می‌فهمم در گسترش‌اش، از آدم هیولا می‌سازد.

نوریچ شهر خیلی کوچک و بسیار زیبایی‌ست در انگلستان و برای من شهری‌ست هری پاتری با کوچه‌های سنگفرشی و مغازه‌های کوچک و مردم سرخوش. دوستان نوریچی با اطمینان می‌گویند که کرونا به شهرشان نیامده و آن‌جا خبری نیست. در نوریچ هنوز مردم با هم دست می‌دهند، همدیگر را بغل می‌کنند، هنوز در مغازه‌ها می‌شود مواد ضدعفونی‌کننده یافت و هنوز آدم‌ها سینما می‌روند و نفس به نفسِ همدیگر فیلم می‌بینند. افتتاحیه‌ی سمینار فیلمی‌ست مستند ساخته‌ی یک زن جوانِ سوری از وضعیت فاجعه‌بار شهر حلب. این که چه‌گونه قدم به قدم شهر زیر آتش و انفجار و حمله ویران می‌شود و همراهش رویاهای آدم‌هایش را هم ویران می‌کند. فیلم البته سعی می‌کند مطلقا وارد سیاست نشود و توضیح ندهد که  مسبب تمام این بدبختی کیست. حالا در ذهنم همه‌چیز خود به خود به کرونا وصل می‌شود. فکر می‌کنم  اگر کرونا ـ چه تصادفی آمده باشد و چه غیرتصادفی ـ ابزار جنگی در دوران جهانی‌سازی باشد؟ جنگ جهانی سوم؟ مثلا جنگی ما بین دو ابرقدرت آمریکا و چین؟ اگر کرونا باعث شود جنگ‌هایی وانهند و جنگ‌هایی آغاز شوند؟ اگر همه‌ی دنیا حلب شود؟ اگر حلب همه‌ی دنیا شود؟ اگر رفته رفته زندگی محدود و محدودتر شود، همان‌طور که در حلب رخ داد؟ فیلم دعوا بر سر کاغذ توالت تازه دارد دست به دست می شود. این قرار است مقدمه‌ی چیزی باشد؟ اشانتیون ِ جنگ برای بقا؟… نوریچ زیبا را در این خیال‌ها و خواب‌ها از شب به صبح می‌رسانم و هنوز از همدردی دوست‌ها و آشناها خبری نیست.

روز بعد سخت‌ترین روزهاست.  بیش از شش ساعت قطار و متروسواری و از این ایستگاه به آن ایستگاه رفتن‌ها: حرکت از نوریچ به لندن و ماندن در هتلی فرودگاهی، با یک چمدان بزرگ که هنوز خوش‌خیالانه داخلش پر است از سوغاتی برای دوست‌های سیاتلی، دوست‌های ایرانی که قرار است در اردیبهشت آن‌ها را در دوسلدورف ببینم و دوستان ایرانی که ممکن است روزی در ایران ببینم. طبق معمول در راه به سنگینی چمدان فحش می‌دهم و به خودم و به ایده‌ی سوغاتی خریدن که انگار من را برایش استخدام کرده‌اند و چنان با دقت و سر صبر و گریزناپذیر انجامش می‌دهم، که گویا چشمان ناظری رصدم می‌کند مبادا از زیر کار دربروم. من چه می‌دانم که تا چند هفته‌ی بعد اصلا دیدار آدم با آدم، رویایی می‌شود محال و سوغاتی‌ها باد می‌کنند در گنجه‌ی خانه.

قطارها کثیف‌اند. آدم‌ها حال و هوایی کرونایی یافته‌اند و از هم دوری می‌کنند. کسانی ماسک دارند، کسانی دستکش. کسانی هر دو. من دستکش دستم است و این کار را سخت‌تر کرده. با دستی دستکش را بیرون می‌آورم و با دستِ بی‌دستکش دسته‌ی موهایم را از صورتم کنار می‌زنم و بعد می‌خواهم دستم را داخل دستکش کنم، اما دستم می‌خورد به دستکش و پس لابد کرونایی شد و پس باید ضدعفونی شود، پس با دستِ دستکش‌دار دستِ بی‌دستکش را ضدعفونی می‌کنم و می‌خزانمش داخل دستکش. اما حالا شیشه‌ی ضدعفونی‌کننده لابد کرونایی شده و نمی‌دانم کجا بگذارمش. در جیب؟ در کیف؟ چرا دائم فکر می‌کنم کرونا راه می‌رود و از جیب بیرون می‌آید و می‌دود داخل چشم و گوشم؟ در میانه‌ی راهِ لندن به فرودگاه، قطار توقف می‌کند . صدایی می‌گوید باید پیاده شویم. می‌شویم با بار و بنه، در سرما و در ایستگاهی سر راهی که اگر از خواب بیدارم می‌کردند و از قطار بیرونم می‌راندند، بی‌تردید فکر می‌کردم ایستگاهی‌ست در عقب‌مانده‌ترین کشور جهان. ایستگاهی سرد و کثیف. چند آدمِ پوشیده در لباس سفید با ماسک و دستکش، داخل قطار می‌شوند و همه‌جا را ضدعفونی می‌کنند. همه با وحشت به آن‌ها و به هم نگاه می‌کنیم. یک کرونایی بین ماست. همه یک قدم از هم فاصله می‌گیریم. یک کرونایی بین ماست. هرکس ماسک دارد، به صورت می‌زند و هرکس ندارد، شالی چیزی می‌کشد روی صورتش. یک کرونایی بین ماست، و این جمله مثل تیک تیک ساعت هنگام خواب، در ذهنم صدا می‌کند. تازه فهمیده‌ام چه جایی گرفتار شده‌ام. با ترس و لرز سوار قطار بعدی می‌شویم. سعی می‌کنم در هر دقیقه چند ثانیه نفسم را حبس کنم که مثلا کم‌تر نفس بکشم که مثلا کم‌تر کرونا به ریه‌ام برود. ولی خود به خود نفس‌های کشیده جور نفس‌های نکشیده را می‌کشند و دائم عمیق‌تر می‌شوند. تلاش بیهوده‌ای‌ست. کرونا بریتانیای کبیر و ایران نمی‌شناسد. کرونا آدمیزاد را می‌شناسد. با تمام ضعف‌هایش، سیستم ایمنیِ طفلک‌اش و مغزِ تکامل‌نیافته‌اش. کرونا مفهوم تازه ای‌ست از جهانی‌سازی، با القای این مفهوم که آدمیزاد در تمام جهان پدیده‌ی مشترکی‌ست: خون کسی رنگین‌تر نیست.

هتل کنار فرودگاه منتظر من است . با ظاهر تروتمیز و باطن پر از مرض. یاد آن بازی دیجیتالی می‌افتم که آدم‌ها با دوربین گوشی‌های‌شان موجوداتی فرضی به نام پوکه‌مون در کوچه و خیابان شکار می‌کردند. شاید به جای دارو ما به یک نرم‌افزار احتیاج داریم که با کمک دوربین موبایل‌مان کروناها را ببینیم و قطره‌ای الکل بر آن‌ها بیفشانیم و نابودشان کنیم. ولی همچین چیزی وجود ندارد و من مجبورم به کارهای دیوانه‌وار. آب را صد بار با کتری کوچک هتل جوش می‌آورم و وان را پر می‌کنم از آب جوش و لباس‌های سفرم را می‌ریزم داخلش. درست شبیه زمان شکسپیر و درست شبیه همان چیزی که سال‌ها در کلاس‌های شکسپیر برای بچه‌ها تعریف کرده‌ام: در اواخر قرن شانزدهم در لندن طاعونی شایع می‌شود هولناک. به خاطرش پنج سال تماشاخانه‌ها و تمام شهر تعطیل می‌شود. بسیاری می‌میرند. گاری‌ها صبح به صبح از مقابل خانه‌ها رد می‌شوند و فریاد می‌زنند: «مرده، مرده نبود؟» و مردم مرده‌های‌شان را از پنجره‌ها پرت می‌کنند داخل گاری، احتمالا با شیون و فریاد. بعد تمام دارایی متوفی را یا می‌جوشانند یا به آتش می‌کشند. لباس‌ها در وان حمام می‌جوشند و من باید ملحفه‌بازی را شروع کنم، اما این بار موضوع به‌مراتب پیچیده‌تر و حتی دشوارتر است. متوجه می‌شوم هنگام تا کردنِ ملحفه جاهایی که با تختِ کرونایی هتل قبلی تماس داشته افتاده روی جاهای تمیز. هزار بار فکر می‌کنم که چه‌طور تا را باز کنم که ملحفه بیش از این ویروسی نشود. روبالشی خود موضوع دیگری‌ست. کدام سمت به ملحفه‌ی کرونایی هتل پیشین خورده، و کدام سمت سالم است؟ ده جور یادآوری و منطق و بازسازی نحوه‌ی خوابیدن‌ام در هتل قبلی، شاید که بتوانم سطوح ویروسی ملحفه و روبالشی را از سطوح غیرویروسی جدا کنم. آخرش هم یک جوری با وسواس دراز می‌کشم روی ملحفه‌ای که نمی‌دانم کجایش سالم است و کجایش بیمار. اوضاع سختی‌ست و من را این فکر آرام می‌کند که شکسپیر بعد از طاعون شاهکارهایش را نوشت: شاه‌لیر، هملت، مکبث و اتللو. فکر می‌کنم این پست اینستاگرامی خوبی می‌شود. همان شب می‌نویسم و پست می‌کنم. از دوستانم هنوز خبری نیست. هنوز دستِ بالا را دارند. اوضاع ایران ترسناک است.

فرودگاه هیترو در لندن، خلوت‌تر از معمول است. اصلا نمی‌دانم چرا و چه‌گونه می‌لغزم داخل داروخانه و یک‌راست می‌روم به سمت قفسه‌ی مواد ضدعفونی‌کننده. انگار گنجی آن‌جاست. بطری‌های کوچک دتول؛ ده‌ها بطری. هیجانی غریب. تپش قلبی مهارناپذیر. مخابره‌ی هورمون‌های شادمانی به مغز و دستان من می‌جهند برای برداشتنِ بطری‌ها و ریختن داخل سبدی کوچک. دست من و دست آدم دیگری یک زمان یک‌جا با هم گیر می‌کنند روی یک بطری. سر بلند می‌کنیم هر دو. مرد میانسالی‌ست، با قیافه‌ی غربی. نصف دتول‌ها در سبد اوست و نصف‌اش در سبد من. می‌زنیم زیرِ خنده. قاه قاه! از همدیگر خجالت می‌کشیم. دتول‌ها را می‌گذاریم سر جایش. سه تا بطری هر کدام برمی‌داریم و می‌رویم دم صندوق. مرد که حالا اسمش یادم نیست اهل قبرس است و در نیویورک کار می‌کند. طبق معمولِ همه‌ی خارجی‌ها او هم یک دوست ایرانی دارد که برایش غذای ایرانی پخته و به او رقص عربی ( رقص شکم چنان که خارجی‌ها می‌گویند) نشان داده. خارجی‌ها دو دسته‌اند، یا ایران را به چلو کباب و رقص عربی می‌شناسند و یا به چلوکباب و اصغر فرهادی. دسته‌ی دوم بی تردید قابل معاشرت‌ترند. آقای قبرسی دم خداحافطی خواهش غریبی می‌کند. می‌خواهد ایمیل مرا داشته باشد. فکرم هزار جا می‌رود. تردید می‌کنم. اما معصومانه می‌گوید فقط می‌خواهد بداند آیا با این سه بطری دتول هنوز ماه دیگر هنوز زنده ام؟! هر دو به این شوخیِ جدی می‌خندیم. او می‌رود سوار هواپیمایی شود که به نیویورک می‌رود و من می‌روم تا سوار هواپیمایی شوم که به سانفرانسیسکو می‌رود تا در جلسه‌ای شرکت کنم. آقای قبرسی هرگز برایم ایمیلی نمی‌فرستد. نکند مرده باشد؟

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. فوق‌العاده بود خانم ثمینی عزیز. باز بنویسید. شرق نشد، این‌جا. این‌جا نه، اینستاگرام. روزانه و پی‌درپی بنویسید لطفن.

  2. سطوح هنوز باردار مرگند متاسفانه …
    کامل و دقیق بود ????????????? و جذاب
    “دقیق” کلمه ای که نمی دونم توان توصیف شستشوی دستهام رو داره یا به کل بی معنا شده

You cannot copy content of this page