زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

سیب که میوه نیست!

داستان

اسما ابراهیم‌زادگان

 

در عصبانیت به لباس‌شویی‌اش گفته بود: «گُه بگیرنت!» و بعد با پای راستش، محکم درش را بسته بود. از آن روز همه‌چیز خراب‌تر شد. یک رابطه‌ی پرتنش واقعی!

رفتار لباس‌شویی کارمند‌ی بود و این کلافه‌اش می‌کرد: این که کارهایش را با عصبانیت انجام می‌داد و لباس‌ها را به بیرون پرت می‌کرد. بی‌هیچ حرفی. با خشم و کلافگی. لباس‌ها را بیرون می‌کشید. می‌دید جوراب قرمزی که از شست‌وشوی قبلی در شیارِ لاستیک جا مانده، تمام سفید‌ها را صورتی کرده. لباس‌ها را بیرون می‌کشید. می‌دید پیراهن لاجوردی را آن‌قدر فشار داده که بعد از هفت بار شستن دوباره رنگ پس داده. دستمال کاغذی که معلوم نبود از کجا آمده، مشکی‌ها را برفکی کرده.

بعد روند دلداری به خودش شروع می‌شد: «عیبی نداره، شلوار جین لک‌دار هم بد نیست … اشکالی نداره، سه ماه سفید بود، حالا شده صورتی … خسته شده بودم ازش. تو خونه می‌شه پوشید.»

در خانه‌ی مادرش لباس‌شویی درست کار می‌کرد فقط از جایش راضی نبود، راه می‌رفت. خواهر کوچکش روی لباس‌شویی می‌نشست تا سنگین شود و بتواند کارش را بکند. مادرش لباس‌ها را تفکیک رنگی می‌کرد. روی زانوی راستش می‌نشست، سر در سبد رخت چرک‌ها می‌کرد و با صدای محکم می‌گفت: «این نه … اون آره… این نه. اون برای سری بعد. این قرمز ممکنه رنگ بده. این جنسش به اینا نمی‌خوره. این یکی لطیفه، بذار با دست می‌شورمش.»

یک روز هم لباس‌شویی دیگر کار نکرد. تعمیرکار امروز و فردا می‌کرد و نمی‌آمد. مادرش مجبور شد لباس‌ها را با دست بشوید. سه شنبه‌ی همان هفته از طرف مدرسه به اردو رفتند. دم آخر کیسه میوه‌ای را که به‌زور در کیفش گذاشته بودند در جاکفشی چپاند. سه سیب بزرگ قرمز در یک کیسه‌ی کوچک.

با پنجاه بچه‌ی دیگر وارد سینما شدند … تاریکی … اسم فیلم روی پرده آمد: «سفر جادویی.» پسری از ترس کتک و فحش‌های پدرش، درون لباس‌شویی می‌پرید و به سفر جادویی می‌رفت. پدر هم به دنبالش، درون لباس‌شویی می‌پرید. می‌رفت و از خانه قدیمی‌شان سر درمی‌آورد. می‌رفت به دورانی که خواهر و برادر و پدر و مادرش در خانه‌ای باصفا و حوض‌دار زندگی می‌کردند… پدر تنبیه می‌شد، کارهای خوب می‌کرد و برمی‌گشت به زمان حال … پدر و پسر می‌دانستند کجا بوده‌اند،‌ چه کارها کرده‌اند، و این راز را پیش خودشان نگه می‌داشتند. این را زن از نگاه‌شان به هم می‌فهمید…

فیلم تمام ‌شده بود. نور آمده بود. چهل‌ونُه دختربچه با خنده و جیغ از سینما بیرون رفته بودند. دختر نتوانسته بود از جایش بلند شود. پر از اضطراب بود.  ناظم دستش را گرفته بود و برده بود بیرون. دم در زده بود زیر گریه و هم‌کلاسی‌هایش به او خندیده بودند.

از آن روز به بعد از لباس‌شویی می‌ترسید. می‌ترسید کسی را با خودش ببرد. از پدرش مطمئن بود. خواهرش هم زبل بود. در رفتن را خوب بلد بود. می‌ترسید مادرش درون آن برود و دیگر نیاید، یا خودش. می‌ترسید در زمان و مکان دیگری بیرون بیاید.‌ جایی که مادرش نیست.

خراب شدن لباس‌شویی را یک نشانه می‌دانست. در فیلم هم پسر یک‌دفعه به درون آن نرفته بود؛ لباس‌شویی نشانه‌هایی برای خانواده فرستاده بود: آب می‌داد، روشن و خاموش می‌شد، مادر پسر هم در جواب پدر بداخلاق که پرسیده بود: «چش شده این؟» گفته بود: «نمی‌دونم چشه، ‌جنی شده انگار.»

مدارس به علت بارش شدید برف تعطیل شده بود که تعمیرکار آمد. دخترها از دور به ور رفتن تعمیرکار با لباس‌شویی نگاه می‌کردند: «‌خانم این‌ها مالِ سی سال پیش‌ان… دیگه قطعاتش نیست تو بازار … خیلی هم بادوام بودند … صدتا بیش‌تر تولید نکرده‌ان ازش … خودم برش می‌دارم ازتون … می‌خوام اوراقش کنم … باید یکی جدید بگیرین. نمی‌شه کاریش کرد.»

بعد از رفتن تعمیرکار خواهر کوچکش دستش را گرفت و آرام درگوشش گفت: «‌می‌دونی چرا خراب شد؟ دلش می‌خواست جاهای دیگه‌ی خونه رو هم ببینه… انقدر نذاشتیم بره که مُرد.»

این حرف حالش را بدتر کرد. ترس‌اش را بیش‌تر کرد. حالا دیگر شب در تخت خواهرش ‌خوابید…

خواهر کوچکش ریزجثه بود و شجاع. موهای فرفری داشت و روشن. پوستش گندمی بود و سفت. نقطه‌ی عکس هم بودند.

اولین روزی که لباس‌شویی شروع کرد به تکان‌های عجیب خوردن، داوطلبانه پریده بود بالای آن و با خنده، ادای اسب‌سواری درآورده بود. برخلاف او که با بغض به کاشی‌های سبز آشپزخانه چسبیده بود.

یک بار که در کوچه بازی می‌کردند پسر همسایه قلدریش‌ گرفت. کمربند پدرش را با خودش آورده بود و شروع کرده بود به چرخاندن. سمتِ سگک‌دارش از کنار سر بچه‌ها با شتاب رد می‌شد. همه گوشه‌ای پناه گرفتند و جیغ ‌زدند. پسر نزدیک و دور می‌شد تا هراس بچه‌ها را در دل‌شان زیاد و کم کند و کیف کند. خواهرش جلو رفت. پسر عقب رفت. نمی‌خواست کم بیاورد. نمی‌خواست بگوید جرات زدن آن را بر سر کسی ندارد. خواهرش به پسر رسید. پسر دادی زد که او بترسد ولی نترسید. آخرش در رودربایستی بقیه، سگک را بر سر دختر فرود آورد. سرش هفت بخیه خورد. شب با پانسمان روی سرش برای دخترخاله‌‌‌‌‌شان که با مادرش برای عیادت آمده بود تعریف کرد که چه‌قدر پسر ترسویی بوده. او گوشه‌ای نشسته بود و به معرکه‌ی خواهرش نگاه می‌کرد. از فردایش می‌ترسید که  پسر دوباره برگردد. ولی خواهرش راست می‌گفت. پسر واقعا ترسو بود. تا مدت‌ها در کوچه پیدایش نشد و بعد هم از آن محل رفتند.

اما مسئله‌ی لباس‌شویی فرق می‌کرد… لباس‌شویی خاموش، برایش ترسناک‌ترین چیزی شده بود که تا آن موقع دیده بود. سریال چاق و لاغر و سلطان وشبان،‌ باغ شوهر خاله‌اش در کرج، همسایه‌ی بی‌دندان مادربزرگش همه فراموش شدند. دیگر تنها به آشپزخانه نمی‌رفت. خواب و خوراک نداشت. مادرش را تنها نمی‌گذاشت. همه جا با او می‌رفت. روزی که تعمیرکار با وانت آمد که لباس‌شویی را ببرد، به مادرش چسبیده بود نمی‌گذاشت حرکت کند و کلافه‌اش کرده بود. از ایوان رفتن وانت آبی کم‌رنگ را در سرازیری کوچه تماشا کرد. در سایه روشن نور روز یک لحظه دید لباس‌شویی خاموش و روشن شد. سرش را دزدید. بالا که آمد کلاغی روی زمین این طرف و آن طرف می‌پرید. باد برف‌های به جامانده روی درخت‌ها را مثل گردی پخش می‌کرد. نفس راحتی کشید. مادرش داشت خاک و خُل زیر لباس‌شویی را جمع می‌کرد. همه چیز در امان بود.

لباس‌شویی جدید آمد. آرام بود. تعجب می‌کردند که آن‌قدر بی‌زحمت کار می‌کند. دخترها ذوق‌زده برای دخترخاله‌شان که هنوز درگیر لباس‌شویی قبلی بود، تعریف کردند که چه‌طور عین تبلیغات تلویزیون، فنجانی چای را رویش گذاشته‌اند و اصلا تکانی نخورده.

مادرش چیزی نمی‌گفت. انگار نه انگار این همه با لباس‌شویی قبلی سرو کله زده و دو ماه لباس‌ها را با دست شُسته.

بعد‌ها که بزرگ‌تر شد. به یاد تمام روزهای بچگی‌اش کتاب «چراغ‌ها را من خاموش ‌می‌کنم» زویا پیرزاد را مثل یک کشف به مادرش داد. فکر می‌کرد کار مهمی کرده. مادر کتاب را خواند ولی ‌آن کیفی ‌را که او فکر می‌کرد خواهد برد، نبرد. گفت «قشنگ بود.» نگفت: «چه‌قدر شبیه من!» نگفت: «عین کوچیکی شماها …!» نگفت: «چه‌قدر خوب تمام زندگی‌ام را توصیف کرده …!» فقط گفت: «قشنگ بود.» در دلش بارها لحظه‌ای را تصور می‌کرد که کتاب تمام می‌شود و مادرش سراسیمه به اتاق می‌آید و از او بابت درک شدن، تشکر ويژه‌ای می‌کند. و بعد به بقیه‌ی افراد خانواده می‌گفت که چه‌قدر این دختر عاقل و بالغ شده. جور دیگری شجاع شده.

با خودش فکر کرد که حتما متوجه نشده. وقتش که شد می‌آید و حرف می‌زند. ولی نیامد. یک روز بعد از ناهار سر حرف را باز کرد. حرف که می‌زد، مادرش آرام بشقاب جلوی دستش را با دست جابه‌جا می‌کرد. عادتش بود. نمی‌توانست وول نخورد. باید کاری می‌کرد. کتاب را مو به مو برایش توضیح داد. مادرش سر تکان می‌داد. همسایه‌شان زنگ زد. مادرش با عجله رفت. حال شوهرش به هم خورده بود.

خواهرش سر شام گفت که می‌خواهد تنها زندگی کند. خنده‌ی پدرش قطع شد. مادرش گفت: «فکر خیلی خوبیه!»

«فکر خیلی خوبیه! به کتاب نگفت ،کتاب خیلی خوبیه؟ این که دخترِ دوازده ساله تنها زندگی کنه فکر خوبیه!» دیگر به او کتاب نداد. با خودش گفت مادرم نمی‌فهمد کتاب یعنی چه… نمی‌فهمد هنر یعنی چه … دیگر کارهای هنرستانش را نشانش نداد. تنالیته‌ی رنگی را که روی مقوا می‌کشید برعکس روی تخته شاسی می‌گذاشت تا او نبیند. موزیک کلاسیک گوش می‌داد. مادرش که می‌آمد محکم ضبط را قطع می‌کرد. از آن به بعد مادر برای هر بار ورود به اتاق دخترها در می‌زد. غریبه شدند با هم.

خواهرش هیچ جا نرفت. فردا صبحش گفته بود پشیمان شده. تنها زندگی کردن سخت است. مادرش هم خندیده بود.

 

آن روز صبح وقتی مسواکش توی چاه توالت افتاد با صدای بلند سر خودش فریاد کشید: «بی‌عرضه. سی‌وپنج سالته!» بعد دید نبض همه‌ی صورتش دارد می‌زند. دید تُند رفته. شروع کرد به دلداری دادن به خودش. تصمیم گرفت بیرون برود. و بی‌خودی خرید کند. از کلمه‌ی فروشگاه هیچ‌وقت استفاده نمی‌کرد. ‌از فروشگاه‌های زنجیره‌ای متنفر بود.

ولی در جواب پارک‌بان فروشگاه گفته بود: «‌چرا نمی‌ذاری این‌جا پارک کنم، ‌می‌خوام برم همین فروشگاه!»

پدرش همیشه این لغت را به کار می‌برد و او را عصبانی می‌کرد. برای پدرش، دکه، مغازه‌ی کوچک سر کوچه‌شان، مانتوفروشی، کتاب‌فروشی،‌ شیرینی‌فروشی … همه فروشگاه بودند. هر جا که چیزی می‌فروشد. فقط نانوایی و میوه‌فروشی و قصابی فرق می‌کردند.

وارد فروشگاه شد. قسمت لوازم بهداشتی. نرم‌کننده‌ی لباس‌ها را برداشت،‌ درش را باز کرد و بو کرد. رویش نوشته بود: «با قدرت نرم‌کننده‌گی جادویی!»

زمان بچگی‌اش نرم‌کننده نبود. پودر لباس‌شویی جرقه تولید می‌کرد. یک روز در مدرسه وقتی لباسش را درآورده بود تا لباس نمایش را تن‌اش کنند، از  جرقه‌های یقه‌اسکی‌اش ترسیده بود. به ناظم گفت که دارد آتش می‌گیرد. آن‌قدر گریه کرد تا  زنگ زدند و به خانه رفت. مادرش توضیح داد که چرا لباس‌اش جرقه زده. ظرف غذایش را دریخچال گذاشت و با مادرش غذای گرم خورد. و بعد خوابید. قبل از خواب گفت: «‌کاش مدرسه نمی‌رفتم هیچ‌وقت. هر روز با تو ناهار می‌خوردم. از بوی غذاخوری بدم می‌آد. از فری که غذاها توش گرم می‌شه بدم می‌آ‌د؛ بوی بد می‌ده.» خوابش برد. خواب دید در فر بزرگ مدرسه معلم محبوبش، خانم دارابی،‌ دارد یک کیک بزرگ می‌پزد. همه‌ی بچه‌ها خوشحال‌اند و جیغ می‌زنند. کیک را بیرون می‌آورند. رویش یک عکس بزرگ از خودش است. « بالاخره نوبت تولد من شد.» این را با خوشحالی ‌گفت و بالا ‌پرید. سرش محکم به سقف غذاخوری ‌خورد. بیدار ‌شد. مادرش را صدا ‌زد. لباس‌های مدرسه‌اش را ‌پوشید و بدو بدو پایین رفت. منتظر سرویس مدرسه ایستاد. مادرش با خرید برگشت. خندید: «یه روز زود اومدی خونه،‌ می‌خوای دوباره بری مدرسه؟»

ساعت ۶:۳۰ صبح نبود. عصر بود. خیالش راحت شد. برگشتند خانه.

– «‌سیب بخور، این همه سیب خریدم کسی نمی‌خوره.»

– «سیب چیه مامان؟ ‌سیب که میوه نیست!»

به قسمت میوه‌ها رسید. یک بسته گلابی، ‌یک بسته خیار. از کنار سیب‌ها رد ‌شد … کاهوپیچ، ‌لیموترش، هویج قلمی.

یک بسته بیسکویت کرم‌دار قهوه.

 

مادرش که رفت، ‌مشکلاتش با پدرش بیش‌تر شد: «‌من هجده سالمه پدر،‌ چه‌طور فکر می‌کنی هنوز بیسکویت خوشحالم می‌کنه؟‌ چرا هنوز به بیسکویت،‌ می‌گید بیسکِویت؟ چرا نمی‌فهمید من از مستند راز بقا خوشم نمی‌آد؟»‌ این‌ها را با خودش تکرار می‌کرد. به پدرش نمی‌گفت. هیچ‌وقت نگفت.

– «‌رو اعصابمه!»‌

این را می‌گفت و به اتاقش می‌رفت. خواهرش همیشه برنامه‌ای داشت که خانه نیاید. کلاس فوق‌العاده‌ی ریاضی … کارِ گروهی … تولد این … تولد آن … یادش می‌رفت و گاهی دوستانش را دو بار در سال متولد می‌کرد! این جور وقت‌ها پدرش با خنده می‌گفت: «لااقل بنویس یادت نره؟»

بعد خواهرش ازدواج کرد و رفت. سال بعد طلاق گرفت ولی دیگر خانه نیامد. او ‌ماند و پدرش.  مکث‌های طولانی بین مکالمه با پدرش هر روز بیش‌تر می‌شد. وقتی کنار هم بودند مدام فکر می‌کرد یک چیزی بگوید تا سکوت بیش‌تر از این نشود.

 

برگشت خانه. جای کیسه‌های خرید روی انگشت‌های دستش مانده بود. کتری را پر کرد و روی گاز گذاشت. لباس‌شویی را روشن کرد. سه روزی بود که سمتش نرفته بود. مایع جدید ‌آبی رنگ را درونش ریخت و درجه را تنظیم کرد. یک بسکویت برداشت و در دهان گذاشت،‌ بسکویت‌های ایرانی همیشه بوی مواد شوینده می‌دهند. انگار انبارشان یکی‌ست. انگار در قفسه‌ها کنار هم چیده می‌شوند. ‌

همیشه با مادرش دعوا می‌کرد که ویفرهای موزی خانه‌شان بوی پودر لباس‌شویی می‌دهند. همین‌طور ویفرهای پرتقالی و توت فرنگی.

خوابش می‌آمد. بی‌خود خرید رفته بود. بی‌خود در ترافیک گیر کرده بود. بی‌خود سرما به جانش داده بود. سرماخوردگی‌اش قصد خوب شدن نداشت. آب جوش آمد. چای درست کرد. خورد. شروع کرد به مرتب کردن اتاق. گلودردش مزمن شده بود. چای را داغ داغ فرو ‌داد. صدای باران و بخاری شبیه توفان شده بود. روبه‌روی لباس‌شویی ‌ایستاد. سی دقیقه مانده بود تا پایان. سی دقیقه یک طرف. یک دقیقه‌ی آخر هم یک طرف. یک دقیقه‌ی آخر همیشه به اندازه‌ی یک ساعت و پنج دقیقه‌ای که درجه را روی آن تنظیم می‌کرد طول می‌کشید! تا آهنگ زده شود و کلمه‌ی end روی مانیتور بیفتد زمان کش می‌آمد انگار.  به اتاق رفت. رفت زیر پتو. چراغ را خاموش نکرد که خوابش طولانی نشود. چشم‌هاش را بست. فکر لباس‌های مچاله‌اش تا صبح در هم و برهم، داشت دیوانه‌اش می‌کرد. بوی نم لباس‌ها، وقتی صبح، پهن می‌شدند از همین حالا در دماغش می‌پیچید…

خوابش برد. خواب دید وسط یه مهمانی‌ست. لباس‌ها ایستاده راه می‌رفتند. بی‌سر، ‌بی‌پا ‌و دست؛ خیس و رنگ و رو رفته. نزدیک‌اش می آمدند، خودشان را به او می‌چسباندند. خیس‌ا‌ش می‌کردند. روی میز پر از میوه بود. جلو رفت. آمد میوه‌ای بردارد. دست نداشت. سر نداشت. ولی انگار چشم داشت که می‌توانست ببیند. به تن‌اش نگاه کرد. لباس مادرش تن‌اش بود. همان لباس همیشگی. دوباره سعی کرد. دلش برای یک سیب رفته بود. سیبی که برق می‌زد. در بیداری به‌زور سیب می‌خورد. در خواب هم این را می‌دانست و به خود غر می‌زد: «حالا که دست نداری هوس سیب کردی!»

از خواب پرید… ساعت چهار صبح بود. جان نداشت. اولین راهکاری را که به نظرش آمد چند بار با خودش تکرار کرد: «‌تمام لباس‌های توی لباس‌شویی را می‌اندازم دور! ‌راهش همینه. بخواب. راحت بخواب.»

تصمیمش را گرفته بود. خوابید .خوابش ادامه داشت. همه داشتند سیب می‌خوردند. لباس‌ها جابه‌جا می‌شدند. دید مادرش آن ته دارد با مرد تعمیرکار حرف می‌زند. لباس‌شویی قدیمی‌شان هم کنار دست‌شان دارد می‌خندد و روشن و خاموش می‌شود. رفت کنار مادرش. در آن همهمه، مادرش برگشت، لبخند ‌زد و با صدایی که شبیه صدای خودش نبود گفت: «یکم مهربون باش مادر!»

– «با کی؟»

– «با خودت … برو یه سیب بخور … سیب خوبه. آقا می‌گن درست شد لباس‌شویی. بیا کمک کن ببریمش آشپزخونه.»

با صدایی از خواب پرید. چشمش به چراغ بالای سرش افتاد. خاموش بود.  چیزی از طبقه‌ی بالا توی پاسیوی اتاقش افتاده بود. لبخندی روی لبانش بود. درست یادش نمی‌آمد چه خوابی دیده: «خواب خوبی بود!»

یاد لباس‌هایش افتاد. خنده‌اش جمع شد. تصمیم شب قبل یادش آمد:‌ «‌لباس‌ها رو می‌ریزم دور.»‌ کمی حرکاتش را کُند کرد. دوش گرفت. طولش داد. به موهایش نرم‌کننده زد. کاری که هیچ‌وقت نمی‌کرد. دستش را در موهایش که نرم نرم بودند کرد و سرش را با چشمان بسته ماساژ داد. کرم‌‌اش را زد.‌ آماده شد برود. کیسه زباله را در‌آورد. درِ اتاق لباس‌شویی را باز کرد. درِ ماشین لباس‌شویی باز بود. دولا شد. لباسی در لباس‌شویی نبود. سبد رخت چرک‌ها خالی بود. گیج شد.

«دیشب لباس‌ها رو نریختم؟ ‌باید کم‌تر قرص بخورم.» کیسه زباله در دست دور خانه راه افتاد. چشمش ‌به بند رخت و لباس‌های پهن شده افتاد. سفید و تمیز. حجم سفیدشان چشم را می‌زد. جلو رفت. احساس کرد سرش گیج می‌رود. بوی تمیزی همه جا پخش شده بود. یعنی به موقع لباس‌ها را پهن کرده بود! لباس‌ها نه رنگ داده بودند نه برفی شده بودند. سالم، ‌عین روز اول.

در زدند. زن همسایه با ته‌لهجه‌ی یزدی از سروصدا عذرخواهی کرد و آبپاش‌اش را خواست. اولین بار بود می‌دیدش. آبپاش را با لبخند تحویلش داد. همسایه رفت. برگشت به اتاق لباس‌ شویی. روبه‌روی آن نشست. درش را تا جایی که می‌شد باز کرد. تا نصفه خودش را توی آن جا داد. روی زمین نشست. دوباره درون آن رفت. هر بار بیش‌تر فرو می‌رفت. چشم دوخت به سیاهی درون آن. دیگر نمی‌ترسید.

Visits: 1014

مطالب مرتبط

2 پاسخ

    1. طبعا. اگر به خاطر “ت” نبود چشم این غلط را راحت‌تر می‌دید ولی وقتی شکل کلمه غلط نیست چشم نمی‌بیند. ممنون

You cannot copy content of this page