زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

گزارش جام جهانی – بخش آخر

تارا فرسادفر

شش: روباهان کوچک

بیش‌تر همسفران فکر می‌کردند سارانسک شهر کسل‌کننده‌ای خوا‌هد بود و از ساعت سه صبح که به سمت ایستگاه قطار راه افتادیم غر می‌زدند چرا بیش‌تر در کازان نمانده‌ایم. سارانسک کوچک‌ترین و جنوبی‌ترین شهر میزبان است، شهری که احتمالاً کسی تا قبل از جام جهانی اسمش را هم نشنیده. من در همان اولین ساعت‌های حضورم در شهر، همان‌طور که در لابی هتل تازه‌تأسیس «تاولا» ایستاده بودیم به تماشای نیمار که بالاخره گل زده بود و داشت آبغوره می‌گرفت، فهمیدم سارانسک را به‌رغم هوای داغ‌ و غیرقابل تحمل‌اش دوست خواهم داشت. دلیلش هم کشف و شهودی بود که با دیدن مجسمۀ روباهِ پابه‌توپ در ویترین لابی به‌ام دست داد: روباه نماد سارانسک است، ورزشگاه شاد و شوخ «موردُویا» هم برای همین نارنجی و سرخ است: انگار روباهی به‌سرعت دور ورزشگاه در حال دویدن است، مثل آن روباه داستان‌ها که با دم‌اش خرمنی را به آتش کشید. پیش از مسابقات همه اشاره کرده بودند که «موردویا آرنا» رنگارنگ‌ترین استادیوم جام جهانی است، اما چرا چیزی نگفته بودند از روباه‌های سارانسک؟
روباه حیوان محبوب من نیست، برایم حیوانی مقدس است، مثل یک توتم‌. گمانم با خواندن داستان «روباه» دی‌. اچ. لارنس برایم به موجودی چنین مهم و اسرارآمیز تبدیل شد، موجودی که مثل یک موتیف خودش را در زندگی‌ام تکرار می‌کند. قبلاً هم روباه‌ها را دوست داشتم (که عجیب نیست چون من تمام حیوانات را به‌جز حشرات و سفره‌ماهی‌ها دوست دارم.) اما لارنس باعث شد برایم باری اساطیری پیدا کند. روباه غریبه‌ است، غریبه‌ای اسرارآمیز که هرچه‌قدر هم دوست‌داشتنی یا نمکین به نظر برسد، می‌تواند ویرانگر هم باشد. من حالا توی اتاقم چند روباه دارم: روباه‌های رقصان روی یک کارت تولد، روباهی چوبی و خوش‌ترکیب، روباهی در جنگل روی یک چاقوی کوچک سوییس‌آرمی، روباهی گرد و نمدی که ساختۀ دست مرد گرجی سبیلویی‌ست، انگشتر روباهی که روبه‌روی قل شریف کازان خریدم، و دو روباه سارانسکی: یکی روی پرچم سارانسک که روی سکه ضرب شده، و یک روباه خندان چرمی. این روباه‌ها محافظان من‌اند که ارواح خبیث را از اتاقم دور می‌کنند، و شکی ندارم این‌که سارانسک شهر روباه‌ها است بی‌ربط نبوده به این‌که پس از بازی آخر و حذف از رقابت‌ها، برخلاف بازی اسپانیا حس نمی‌کردم دیوانه‌سازها به‌ام حمله کرده‌اند. آن‌هایی که دوستی‌ای با روباه‌ها نداشتند حوصله‌شان سر رفته بود از سارانسک و بی‌تاب رفتن بودند.

سارانسک خیلی کوچک است و دیدنی‌های چندانی ندارد جز چند مجسمه و فواره در میدان‌های مهم شهر، چند موزه و چند کلیسا. آن روزها میزبانی جام جهانی مهم‌ترین برگ هویت شهر و شهروندان بود و عجیب نبود که آن‌چنان فوتبال را عزیز بدارند که ببینی در موزۀ تاریخ ملی هم یک گالری را به پوستر تمام دوره‌های جام جهانی اختصاص داده و در راهرویی از موزۀ هنرهای بصری «ارزیا»، لباس‌های قدیمی باشگاه‌های فوتبال را به نمایش گذاشته باشند (متأسفانه منچسترسیتی تیمی بود که در بدو ورود چشم‌ات به لباس‌اش می‌افتاد.) جوان‌های سارانسک هم از شهروندان کازانی و سنت‌پیترزبورگی گرم‌تر و مهمان‌نوازتر بودند و مشتاق کمک به توریست‌ها. در ایستگاه قطار، گروهی بیست سی نفره از دختران جوان آمده بودند به استقبال‌‌مان و معلوم بود با وجود سادگی، بهترین لباس‌هاشان را پوشیده‌اند.

موزه‌های سارانسک در روزهای جام جهانی انگار همان‌قدر خلوت بودند که در روزهای عادی. در موزۀ تاریخ ملی پرنده پر نمی‌زد و ما تقریباً راهنمای اختصاصی خودمان را داشتیم که یک کلمه هم انگلیسی حرف نمی‌زد‌ و از آن‌جایی که هیچ توضیح انگلیسی هم روی لباس‌های محلی موردویا و سازه‌های جنگی و زیورآلات و حیوانات تاکسیدرمی‌شده و یادگارهای دوران استالین نبود، ما باید خودمان حدس می‌زدیم که مثلاً مجسمه‌های چوبی مردان ریشو و مهربانِ دست‌به‌عصا، احتمالاً هنر باستانی موردویا بودند که هنوز هم با همان جدیت و خلاقیت صدها سال پیش ساخته می‌شدند. موزه‌های سارانسک گمانم از دوست‌داشتنی‌ترین موزه‌های جهان‌اند، راهنماهایش مهربان‌اند و انگار با تک‌تک بازدیدکنندگان به نسبت توجهی به اشیای موزه نشان می‌دهند، ارتباطی خاص برقرار می‌کنند. خانم کوتاه‌قد و دایره‌شکلی که مسئول گالری عروسک‌های نمایشی بود، وقتی دید من دارم با ته‌ماندۀ دانش‌ام از تئاتر عروسکی برای همسفران‌ام مکانیزم هیولای میله‌ای و روباه دستکشی و عروس نخی را شرح می‌دهم، لبخندی از سر تأیید زد انگار که دارد مرا به مقام شوالیه نائل می‌کند. خانم خوشروی دیگری هم بود که از من پرسید: «Portugal?» و وقتی من گفتم ایران، گل‌ از گل‌اش شکفت و پرسید آیا فرانسه حرف می‌زنم؟ و عجیب که انگلیسی نمی‌دانست و فقط توانست بگوید: «Beautiful!» من البته این را به خودم گرفتم، اما بعد با خودم خیال کردم لابد فکر می‌کرده ایرانی‌ها همه زشت و بی‌ریخت‌اند، شاید هم فکر می‌کرده ایرانی‌ها اهل موزه رفتن نیستند که این‌قدر تعجب کرده. حالا که فکر می‌کنم کمی دور از ذهن می‌بینم به من که آن روز موهای آشفته‌ام را زیر کلاه چلسی‌ام بسته‌ بودم گفته باشد «Beautiful» و حتماً منظورش این بوده که ایران قشنگ است. این از یک راهنمای موزۀ تاریخ ملی بیش‌تر برمی‌آید.

شگفتی سارانسک برای من «استپان ارزیا» است، مجسمه‌ساز قرن بیستمی مهجوری که تماشای مجموعۀ بزرگ آثارش در شهری کوچک و کم‌ادعا مثل سارانسک، غافل‌گیرکننده‌ترین اتفاق سفر بود. ارزیا را برخی «رودنِ روس» لقب داده‌اند، و در آثارش هم همان زخمتی و نخراشیدگی عامدانۀ رودن هست، اما چنان که اقتضای رادیکالیزم قرن بیستمی‌اش است، مجسمه‌هایش، به‌خصوص نیم‌تنه‌ها، چنان‌اند که انگار درست از دل چوب در نیامده‌اند، درست برخلاف قصه‌ای تخیلی از میکل‌آنژ که می‌گویند وقتی پرسیدند چه‌طور داوود را درون سنگ مرمر دیده و بیرون آورده، جواب داده تنها کافی‌ست هرچه را که شبیه داوود نیست بتراشی. ارزیا انگار با کله‌شقی مجسمه‌ها را جایی میان اثر هنری و مادۀ خام رها کرده. زنان آرژانتینی و گرجی او با چشم‌های بسته، حجم زیادی از چوب نخراشیده دور سرشان دارند. ارزیا نخواسته مجسمه‌هایی صاف و ساده با مرزهای مشخص بسازد، و همین چنان ویژه‌اش کرده که من از ته دل شکرگزار شدم که به خاطر جام جهانی، گذارم به سارانسک و این موزه افتاده. تحرک و پویایی شگفت‌انگیز آثار او وادارت می‌کند بارها دور مجسمۀ بالرین‌ها و عشاق به‌هم‌پیچیده بچرخی و موج‌ها و چین‌ها و به هم‌آمیختگی‌ها را تماشا کنی، و ثانیه‌ها به جای تماشای چهرۀ شیطان یا مسیح دردمند، خیره شوی به بافت پرگرۀ چوب. ارزیا از میان سنگ و چوب مرغوب آرژانتینی که کشف خودش بوده هر چیزی درآورده، از زنان واقعی و چهره‌های سیاسی مثل مارکس و لنین گرفته تا داستان‌های اساطیری مثل به هیئت قو در آمدنِ زئوس و آمیختن‌اش با لیدا. مهم‌ترین و بزرگ‌ترین اثر او اما، موسی است. یک سر بزرگ و اخمو با رشته‌های مو و ریش شبیه به پاهای هشت‌پا که بیش‌تر از آن‌که به مجسمه‌ای چوبی باشد، به درختی با صورت انسان می‌ماند. دیدن موسی به تنهایی می‌ارزد به این‌که به جای کازان، چند روز در سارانسک بمانی.

روباه چرمی کوچک را به همراه یک مرد ریشوی چوبی از موزۀ تاریخ ملی موردویا خریدم و سکه را در موزۀ ارزیا ضرب کردم. من سکه‌های زیادی در اتاق‌ام دارم. سکه‌ای با طرح کلیسای باشکوه اسحاق در سنت‌پیترزبورگ، سکه‌‌هایی با عکس مسی، نوشتۀ CR7 و سکه‌ای با نمای کاسا باتیو، اما این سکۀ‌ نو از همه خاص‌تر است. رویش پرچم موردویا نقش شده: روباهی که سه تیر از کمانی نادیدنی دارند به سمتش شلیک می‌شوند. چیزی که دربارۀ سارانسک دوست دارم این است که این روباه، همیشه از دست تیرها فرار می‌کند.

هفت: شال سرخ ایران

پدرم از وقتی برگشته‌ایم، یک جملۀ قصار ورد زبان‌اش است: «اول‌لذت تماشای فوتبال در ورزشگاه است و دوم ‌لذت تماشای فوتبال در Fan Fest» بعد هم تصحیح می‌کند که چه بسا در Fan Fest فوتبال دیدن از ورزشگاه هم بهتر باشد، چون کسی جلوی دیدت را نمی‌گیرد به‌خصوص صدای شفاف و بلند توپ را دوست دارد و هر جا می‌نشیند از کیفیت فوق‌العادۀ تصویر در نمایشگرهای بزرگ حرف می‌زند. تنها مشکل Fan Fest این است که باید تمام مدت سر پا بایستی یا مثل جمعی از هم‌وطنان دوراندیش با خودت زیلو ببری.
این شال سرخ را که حالا در اتاق‌ام آویزان است به آدمکی که دارد دیوار را پایین می‌سُرد، از Fan Fest سارانسک خریدم. شنیده بودم نه تنها فروشگاه‌های آدیداس لباس تیم ملی ایران را برای فروش نگذاشته‌اند، بلکه Fan Shopها هم وسایل هواداری ایران را ندارند. در کازان، هرچند در Fan Shop ورزشگاه عکس تی‌شرت ایران بود، فروشنده اعلام کرد فقط تی‌شرت‌های اسپانیا موجود است و هیچ چیز ایران ندارند و ما هم حسابی به‌مان برخورد. در سارانسک اوضاع بهتر بود. Fan Fest سارانسک در میدان سُوِتسکایا، بالای شیبی تپه‌‌مانند است کنار کلیسای بزرگ و گنبدطلایی «اوشاکوف» و روبه‌روی موزۀ تاریخ ملی با بام و گنبدهای سرخ. به نسبت جمعیت سیصدهزارنفرۀ شهر، بزرگ بود، برخلاف Fan Fest سنت‌پیترزبورگ که در آن جا برای سوزن‌انداختن نبود و برای ورود باید منتظر می‌ماندی تا عده‌ای خارج شوند. وقتی داشتیم برای تماشای بازی آلمان و سوئد به Fan Fest می‌رفتیم، عکس سردار را بافته پایینِ شالی سفید و سبز دیدم و نزدیک که رفتم معلوم شد آن سرش به چهرۀ رونالدو ختم می‌شود. چرا یک نفر باید چنین شالی را به گردن بیاویزد؟

در Fan Fest که روی بنرهای آبی‌رنگ اطراف‌اش تصویری مینی‌مال از یک روباه سرخ بود ماتروشکاها و کلیسای روسی، بیش‌تر تماشاگران طرفدار سوئد بودند، یا شاید متنفر از آلمان. نیمۀ اول که سوئد با یک گل جلو افتاد، جمعیت دیوانه‌وار تشویق کردند و من و پدرم خدا را شکر کردیم خواهر طرفدار دوآتشۀ آلمان من نبود که چنین صحنه‌‌ای را ببیند. ایرانی‌ها انگار شهر به شهر تعدادشان کم شده بود و حالا باید می‌گشتیم تا پیداشان کنیم. هرچه به آخرهای بازی نزدیک می‌شد، ایرانی‌های بوق‌به‌دست هم زیادتر می‌شدند، تا جایی که وقتی بعد بازی دختر جوان دی‌جی روی صحنه آمد، روی نمایشگر می‌دیدیم که هم‌وطنان در رقصیدن برایش کم نگذاشته‌اند. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا کلمبیایی‌ها این‌قدر زیادند در هر شهر (حتی شهرهایی که در آن بازی نداشتند) و چرا این‌قدر پرطرفدار بودند. شب بعد که کلمبیا با لهستان بازی داشت، انگار در Fan Fest توافقی نانوشته برای طرفداری از کلمبیا وجود داشت، و حتی من هم که از هر دو تیم به یک اندازه بدم می‌آمد، دیدم با آقایی برزیل‌پوش و زوجی روس و تعدادی ژاپنی دارم کلمبیا را تشویق می‌کنم.

شب اول بین دو نیمه کیفور از جلو افتادن سوئد، راه افتاده بودیم به سمت دکه‌های آبجوفروشی که سیب‌زمینی‌های روغن‌چکان و هات‌داگ‌های غیرقابل خوردن هم می‌فروختند. سر راه چشمم افتاد به شال سرخ ایران که در Fan Shop آویزان بود. به پدرم گفتم بخریم؟ گفت البته که باید بخریم. بعد نگاه مشکوکی انداخت و گفت: «لابد اونورش نوشته پرتغال!» شال را که توی پاکت مخصوص فیفا تحویل گرفتم، به بازی بعدی فکر می‌کردم، و باز آن حس سرخوشانه که می‌گفت بازی را خواهیم برد به من هجوم آورد و چیزی که گمانم به‌ آن عرق ملی می‌گویند و من هیچ‌وقت درست نفهمیده‌ام چیست.

هوای سارانسک شب بازی گرم و گرفته بود و من با شال بافتنی‌ام داشتم خفه می‌شدم، اما به خودم اجازه نمی‌دادم درش بیاورم. گمانم تمام تماشاچیان کلاه‌گیس‌‌به‌سر و انگلیسی‌های زره‌پوش شوالیه‌نما و بلژیکی‌های سرخوش در لباس سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم به همین فکر می‌کردند، که می‌ارزد آدم به خاطر تیم‌اش بازی را عرق‌ریزان و گرمازده تماشا کند.

هشت: تی‌شرت گروه B

نشسته‌ روی تابی مقابل هتل، گذشتن هواداران را تماشا می‌کردم. هتل‌مان درست کنار استادیوم و در منطقه‌ای شبیه دهکدۀ المپیک بود. از صبح به خاطر بازی عبور و مرور ماشین‌ها به مناطق اطراف ورزشگاه ممنوع شده بود و حالا تماشاگران برای رسیدن به آبادی و ماشین‌ها مجبور بودند از محوطۀ هتل‌های رنگارنگ بگذرند و بیست دقیقه‌ای پیاده بروند. بیش‌ترشان ایرانی و روس‌ بودند و پرتغالی بین‌شان کم‌تر بود، مثل اسپانیایی‌ها که در کازان کم بودند. ایرانی‌ها بعضی‌ خودشان را رها کرده بودند میان غم و غصه و بعضی سعی می‌کنند خودشان را با روحیه نشان دهند و مفتخر به تیم. گاه دور هم جمع می‌شدند به سرود خواندن و گاه به هم دلداری می‌دادند، یا از روس‌های نگرانِ بازی با اسپانیا دلداری می‌گرفتند. یاد پسر اسپانیایی قدبلندی می‌افتم در کازان که به پسری ایرانی گریانی می‌گفت: «See you in the next round man, alright?» و یاد پسر اسپانیایی دیگری که پیش از بازی در آسانسور هتل با ایرانی‌ها گیر افتاده بود و با لبخندی از خود راضی می‌گفت: «Easy win!» و من به او هشدار دادم که ما حریف آسانی نخواهیم بود. آن روز صبح که در محوطۀ خلوت هتل می‌گشتم و خانواده‌های روس را با بچه‌هاشان در زمین بازی تماشا می‌کردم و بچه‌های روس سرحالی را که شال رونالدو به گردن آویخته بودند، دیدم که از پنجره‌های دو ساختمان سبز- قرمز و زرد-نارنجی هتل، پرچم ایران آویخته بود و صدای آهنگی بندری از سندی به گوش می‌رسید. این بار هم کوچک‌ترین شکی نداشتم که بازی را خواهیم برد.

زانوی غم به بغل گرفته روی نیمکت پارک، با گوشی‌ا‌م آهنگی روسی غمگینی گذاشته بودم و پاکت فیفایم را محکم در دست می‌فشردم. در پاکت تی‌شرتی بود که در ورزشگاه تن آقایی پرتغالی دیده بودم، و هرچند در این دوازده اشباع شده بودم از دیدن تی‌شرت‌های منقش به زابیواکا و نمادهای جام جهانی، از این یکی خوشم آمد و بعد بازی با ته‌ماندۀ پولم از Fan Shop خریدم‌اش: تی‌شرتی سیاه با عکس نمادهای روسیه و پایین‌اش پرچم چهار تیم‌ گروه B. تنها تی‌شرت دیگری که از آن خوشم آمد، تی‌شرتی خاکستری بود بر تن یکی از سه ژاپنی نازنین طرفدار ایران. پشت‌ این تی‌شرت اسم شهرهای میزبان را زیر هم نوشته بود، انگار که این یازده شهر بازیکنان یک تیم فوتبال باشند.

هرچند در بازی پرتغال بود که ما حذف شدیم، باز هم بازی اسپانیا برایم تلخ‌تر و اندوهگین‌تر است، و با تی‌شرت گروه B آن مشکلی را ندارم که با کولۀ سرخِ بازمانده از بازی اسپانیا. تی‌شرت را بالای تختم به دیوار زده‌ام، بین پیراهن چلسی قدیمی و تقلبی ادن آزار (مربوط به زمان پیشاتاریخ که شماره 17 می‌پوشید.) و یک تی‌شرت صورتی کوچک و کهنۀ آرنیکا، دخترخالۀ طرفدار آسنسیویم. چشمم که به پرچم ایران و سه حریفش می‌افتد روی تی‌شرت، لبخندی به لبم می‌نشیند، مثل پیرمردی در پارک که عکس نوه‌هایش را در می‌آورد و با علاقه و حسرت نگاه می‌کند. بخشی‌ از این حس خوشایند -که وصلۀ ناجوری است به خاطرۀ حذف شدن- به خاطر موردویا آرنا است، استادیوم محبوب من. رنگ‌های روباهیِ دور استادیوم -که شفاف و توری‌مانند بودند و در شب‌ با روشن شدن چراغ‌ها ناپدید می‌شدند- انگار حبابی دور ورزشگاه کشیده بودند و هر چیز ناخوشایندی را دور می‌کردند. این بار حتی عصبانی نبودم از جلویی‌های همیشگی‌مان، گروه کله‌فرفری‌های بوق‌به‌دست که دائم ایستاده بودند. بازی البته نفس‌گیرترین بازی بود. یادم است که داشتم با خودم می‌گفتم خوب است که مساوی به رختکن خواهیم رفت و همان موقع گل خوردیم و بین دو نیمه از شدت ناراحتی حتی نمی‌توانستم سرم را برای رد کردن چیپسی که به‌ا‌م تعارف شده بود تکان دهم. یادم است وقتی برای پرتغال پنالتی گرفتند چه‌طور وا رفته بودم روی میلۀ پله‌ها و نمی‌خواستم نگاه کنم، چه برسد که فکر کنم بیرانوند ممکن است توپ را بگیرد. یادم است چه‌طور همه موقع پنالتی کریم انصاری‌فرد ایستاده بودیم و من آن‌قدر از اضطراب به خودم مشت زده بودم که حس می‌کردم پاهای کبودم مثل اسپاگتی وا خواهد رفت. اما جو تماشاگران در استادیوم در این بازی بهترین بود. چیزی ویژه و نو وجود، جریانی از هیجان که همه‌مان را به هم وصل می‌کرد. در صحنه‌های حساس همه با هم شروع می‌کردیم به تشویق کردن و محکم پای کوبیدن و صدای کوبش روی ورقه‌های فلزی جایگاه‌های بالای استادیوم، حسی آخرالزمانی می‌داد به بازی. آقای روسی بود با کلاه سیلندر بزرگ سرخ و سفید و آبی و پرچمی بزرگ بسته به کمر که پا‌به‌پای ایرانی‌ها، ایستاده بود به رهبری تشویق‌ها و از خودمان هم بهتر این کار را می‌کرد. یادم است وقتی گل خوردیم، آن سه ژاپنی خندان سعی می‌کردند دلگرمی بدهند و وادارمان کنند به ادامۀ تشویق. قهرمان تماشاچیان اما آقایی جنوبی‌ بود که پیش از بازی با تبحر مایکل جکسونیِ آمیخته به بندری می‌رقصید و صدای ساز کوبه‌ای او و هم‌شهری‌اش چند ردیف پایین‌تر بود که نجات‌مان داد از صدای نکرۀ بوق‌ها. موسیقی بومی جنوب که میان دست‌زدن‌ها و تشویق‌ها شروع می‌شد و بالا می‌گرفت، گرم‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین صدایی‌ست که از ورزشگاه به یادم مانده، موسیقی‌ای که توانسته بود تماشاچیان را برای اولین بار با هم متحد کند.

ایرانی‌های اشک‌ریزان بعد بازی، از این می‌گفتند که چه افتخاری آفریده‌ایم و بیرانوندمان پنالتی رونالدو را گرفته و با رونالدو چنان کردیم که حتی نزدیک بود اخراج شود، همان‌طور که بعد بازی اسپانیا به این می‌نازیدند که به پیکه لایی زدیم. انگار نه انگار که وقتی پیش از بازی گزارشگر ورزشگاه اسم همین رونالدو را در ترکیب اعلام کرد، ایرانی‌ها بلندتر و پرشورتر از پرتغالی‌ها برایش هورا کشیده بودند. روز بعد بازی اسپانیا ایرانیان زیادی را می‌دیدی که با لباس اسپانیا آمده بودند بیرون، و من شک نداشتم رونالدو‌پوشان را فردا در فرودگاه خواهم دید. رونالدو هیچ‌وقت بازیکن محبوب من نبود و هرچند دیدن بازیکنی چنین بزرگ از نزدیک باید اتفاق ویژه‌ای برای هرکس باشد، لحظۀ ورودش به زمین در من هیچ حس خاصی ایجاد نکرد. فقط جای مادرم را خالی کردم که رونالدو را خیلی دوست دارد و بزرگ‌ترین حسرت‌اش از این‌که مجبور بود به خاطر کنکور صبا بماند تهران، از دست دادن شانس دیدن او بود.

آهنگ روسی تمام شده بود و هوا داشت سرد می‌شد و باد می‌آمد و من مثل پایان تمام سفرهایم، سرما خورده بودم و داد زدن توی ورزشگاه صدایم را از بین برده بود، مثل پری‌دریایی که صدایش را در ازای یک جفت پا به آن جادوگر وحشتناک داده بود. به راه شش‌ساعته‌ای فکر می‌کردم که فردا تا نیژنی‌نُوگورود در پیش داشتیم تا از آن‌جا به ایران برگردیم، به اینکه چه‌طور باید با تلخیِ حذف شدن سپری‌اش کنم. به پیش‌بینی‌ام از جام‌جهانی فکر می‌کردم که در آن ایران تا نیمه‌نهایی بالا می‌رفت و آن‌جا بلژیک شکست‌اش می‌داد و حسرت می‌خوردم که نشد ادن آزار را هم از نزدیک ببینم و کلکسیون بازیکن‌های محبوب‌ام کامل شود. تنها نکتۀ خوشحال‌کننده‌ای که در آینده پیدا می‌کردم، بازگشت و تماشای ادامۀ مسابقات با خواهرم بود و مراسم سوغاتی‌دادن، تنها قسمت باز کردن چمدان که خوش می‌گذرد. نگاه دیگری به تی‌شرت‌ام انداختم، آخرین غنیمتی که به دست آورده بودم. مجموعه‌ام کامل بود. آماده بودم که برگردم.

Visits: 331

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page