زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

گزارش جام جهانی – بخش اول

تارا فرسادفر

Visits: 442

مقدمه.

نشسته‌ام توی اتاق‌ و خیره شده‌ام به چمدان صورتی بزرگ خواهرم که با خود به سفر برده بودم. از میان درِ بازش، چیزهای نو و سوغاتی‌ها را می‌بینم و چیزهای نیمه‌نوی برده و بازآورده‌ای را که حالا کهنه به نظر می‌رسند. لباس سفید مخصوص ورزشگاه‌ام که رفتنی اتوزده و با احترام توی چمدان گذاشته بودم‌اش حالا چروکیده و لک‌دار گوشه‌ای مچاله شده. کلاه لبه‌دار تیم ملی آلمان که برای خواهرم آورده‌ام حالا با حذف ننگین آلمان در مرحلۀ گروهی، انگار می‌خواهد خودش را لای بارانی و جین‌ها گم و گور کند. «سرگئی» سگ پاکوتاه سیاه و چاقی که تی‌شرتی با پرچم روسیه به تن دارد و سوغاتی است برای مادرم، با نگاهی زیادی انسانی (و کمی ترسناک) از روی تلی از لباس‌ها به من خیره مانده.  من از آن دسته آدم‌هایم که مدت‌ها قبل از سفر شروع می‌کنم به نوشتن فهرستی از چیزهایی که باید ببرم و خیال‌پردازی دربارۀ جاهایی که باید ببینم، و از یک ماه قبل چمدانم بسته و آمادۀ حرکت است. برای بازکردن چمدان اما، هیچ‌وقت رغبت چندانی نداشته‌ام و خستگی سفر و دلتنگیِ حاصل از بازگشت به روند عادی زندگی، باعث می‌شود گاه هفته‌ها طول‌اش دهم، مثل بچه‌ای که آبنبات توی لپ‌اش را آرام می‌مکد تا مزه‌اش دیرتر محو شود. خواهرم مثل من نیست. شب پرواز تازه چمدان‎اش را از انباری در می‌آورد و هرچه را که چشم‌‌اش به آن بیفتد پرت می‌کند تویش. وقتی برمی‌گردد هم به سرعت لباس‌ها را برمی‌گرداند توی کمد و هنوز خستگی سفر در نرفته، چمدان‌‌اش آمادۀ بازگشت به انباری است.

باز کردن چمدان کار کسالت‌آوری است. خودم را با بی‌میلی روی زمین به سمت‌اش می‌کشم و شروع می‌کنم به درآوردن سوغاتی‌ها و یادگاری‌ها. بقیۀ چیزها می‌توانند منتظر بمانند. هر کدام از چیزهایی که توی چمدان پیدا می‌کنم، حامل خاطراتی محو و تصاویری پراکنده‌اند و احساساتی شبیه موجی از عطری تند. توی پوشه‌ای بلیت بازی‌ها را پیدا می‌کنم و می‌گذارم کنار تا بچسبانم به تخته کنار بلیت تور سانتیاگو برنابئو و کمپ نو. ته جعبه‌ای سنجاق سینۀ طلایی‌رنگی را می‌بینم که نقش یوز دارد و در بازی‌ها به لباس‌ام می‌زدم (برای همراهی با عکس‌برگردان یوز ایرانی روی لباس بازیکنان). یک سوت بلبلی پیدا می‌کنم با کنده‌کاری‌های استیلیزه شبیه نقش سفال‌های باستانی که برای خواهرم از موزۀ تاریخ ملی سارانسک خریده‌ام و کارت پستالی از گربه‌ای سیاه با دستاری سفید به سر که از گربه‌های معروف ارمیتاژ است. این میان بعضی اشیا عزیزترند و دورشان ابر غلیظ‌تری از خاطرات دارند و پیداشان که می‌کنم قلب‌ام فشرده می‌شود: شال بافتنی سرخی که نقش پرچم ایران دارد، تی‌شرت سیاهی با نقش نمادهای روسیه و پرچم چهار تیم گروه B، یک کولۀ سرخ با طرح لوگوی جام جهانی، یک پرچم کوچک ایران، کتانی‌های سرخ ساق‌بلند، کلاه لبه‌دار چلسی (که متأسفانه آبیِ ‌لندنی نیست) و دستمال‌گردن ابریشمی بنفشی که از بارسلون آورده‌ام. من همیشه به اشیا بیش‌تر وابسته بوده‌ام تا آدم‌ها و مکان‌ها، اما حس می‌کنم این مهم پنداشتن اشیا، بعد از «موزۀ معصومیت» اورهان پاموک جدی‌تر شده، رمانی که بعد از خواندن‌اش، دیگر نمی‌توانی به اشیا جوری نگاه کنی که پیش از آن. می‌خواهد یک لنگه گوشواره باشد که معشوق به جا گذاشته، بلیت جام‌جهانی باشد یا نمکدانی ساده. شاید هم این‌که هرکدام از این اشیا برایم وصل‌اند به خاطره‌ای مشخص، اثر خواندن کتاب «چمدان» سرگئی دولاتوف است، مجموعه‌ای داستانک‌ دربارۀ محتویات چمدانی که دولاتوف در فرار از شوروی با خود به نیویورک برده بود، و در آن از کمربندی که سگک‌اش سر او را شکانده بود پیدا می‌شد تا جوراب‌های نخودیِ نکبتی. با خودم فکر می‌کنم شاید پیر و نوستالژیک شده‌ام که دلم می‌خواهد در اتاقم موزه‌ای راه بیندازم از این اشیا تا همیشه جلوی چشم‌ام باشند، شاید هم این خصلت من است که همیشه در جای دیگری زندگی می‌کنم، در خیال خودم، یا در سفرها.

یک: کلاه چلسی

کلاه لبه‌دار چلسی‌ام، هرچند تمام طول سفر به سر داشتم‌اش، چه در استادیوم آفتابی سنت‌پیترزبورگ، چه در روز توفانی کازان روی رود ولگا و چه در موزه‌های سارانسک، برایم بیش‌تر یادآور سنت‌پیترزبورگ‌ است، شاید برای این‌که تنها کسی که متوجه شد من طرفدار چلسی‌ام، خانمی بود در آسانسور هتل در سنت‌پیترزبورگ. آن روز من تی‌شرت آبی‌لندنی چلسی‌ام را هم پوشیده‌ بودم و داشتیم با آسانسور بالا می‌رفتیم که آن خانم میان‌سال سفیدمو که فکر می‌کردم اسپانیایی‌ است، اول چشم‌هایش را برای شناسایی لوگوی روی لباس جمع کرد و بعد با تعجب گفت:  Chelsea?! گفتم: بله. با تعجبی بیش‌تر گفت: For you?! سر تکان دادم که سؤال‌اش را نفهمیده‌ام، و نمی‌دانم جواب ندادن‌ام از سر لجبازی‌ با دستور زبان غلط‌اش بود یا از این که نمی‌دانستم چه چیز غریبی در پوشیدن لباس چلسی است. اگر لباس بارسا یا رئال هم تن‌ام بود همین‌قدر تعجب می‌کرد؟ آن هم وقتی تب فوتبالی آن‌قدر در شهر داغ بود که تعجب نمی‌کردی کسی با لباس سپیدرود رشت، رئال ساراگوسا یا ولورهمپتون بیاید. در تور ما حتی یک پسر بود که تنها سفر می‌کرد و همیشۀ خدا هم سویی‌شرت و شلوار تیم ملی ایتالیا به تن داشت. شاید خطاب به زن چیزی شبیه این گفتم که Yes, I’m a Chelsea fan.  شاید هم دنبال کلمۀ «طرفدار» در زبان اسپانیایی گشتم و هیچ نگفتم، چون آسانسور در طبقۀ چهارم ‌ایستاد و من زن را در حالی ترک کردم که داشت در ذهن‌اش کنکاش می‌کرد برای یافتن واژه‌ای مجهول و انگار ناراحت شد که من پیاده شدم. حالا که فکر می‌کنم هول برم می‌دارد که شاید از آن آدم‌ها بوده که فکر می‌کنند ایران یک‌جور بیابان دورافتاده است و مردم‌اش طبیعتاً تیم‌های لیگ جزیره را نمی‌شناسند، چه برسد که لباس‌شان را هم بپوشند.

سنت‌پیترزبورگ آفتاب بود همیشه. ساعت سه صبح بلند می‌شدی و آفتاب در آسمان بود، ساعت یازده شب پس از تماشای آخرین فوتبال روز می‌دیدی هوا هنوز روشن است. این بود که کلاه آفتابی چلسی هیچ‌وقت کارکردش را از دست ‌نداد، و من تمام سفرم را با کلاه بر سر به یاد می‌آورم. با کلاه در خیابان نِوسکی، با کلاهی برعکس به سر در رستوران‌ هتل مشغول تماشای فوتبال، با کلاهی که در دستم تاب‌اش می‌دهم در ارمیتاژ، مثل بچه‌ای که عروسک‌اش را به‌رغم هشدارهای مادرش به خیابان آورده و حالا نمی‌داند چه کارش کند.

سنت‌پیترزبورگِ جام جهانی شهری نبود که می‌شناختم و سه سال پیش دیده بودم. آن شهر و آن نوسکی (مهم‌ترین خیابان سنت‌پیترزبورگ) با ساختمان‌های آبی‌زنگاری، صورتی، زرد کمرنگ و سبز ملایم (که ترکیب‌شان آدم را یاد کیک خامه‌ای می‌انداخت) با آن زیبایی‌ موقری که همیشه با سردی روسی همراه بود، به نظر نمی‌رسید بتواند راحت کنار بیاید با جام جهانی، با آن حجم از طرفداران سرخوش آوازخوانِ بوق و شیپور به دست. در فیلم‌هایی که قبل از شروع جام دیده‌ بودم از جو تماشاگرانی که  زودتر در شهر جاگیر شده بودند، آن ساختمان‌های آشنا کنار پل‌های بازشونده و کانال‌های پر از قایق نوا جوری خجول ایستاده‌ بودند که به آدم‌هایی می‌مانستند که انگار دوست دارند خودشان را در سوراخ‌سنبه‌ای قایم کنند و فقط از سر ادب و مهمان‌نوازی آن‌جایند. اما همان روز اول که پایم را توی سنت‌پیترزبورگ گذاشتم و در نوسکی راه افتادم به سمت FIFA Fan Fest فهمیدم اشتباه می‌کرده‌ام.

از ایستگاه مترو بیرون می‌آیم و مقابل کتاب‌فروشی زیبای Dom Knigi با گنبد زنگاری می‌ایستم تا در دسته‌های طرفداران که به راهپیمایی شبیه است گم نشوم، و با حیرت به این فکر می‌کنم که روس‌ها دیگر شبیه خودشان نیستند، آن‌قدر که خوش‌رو و دوست‌داشتنی‌ و پرهیجان‌اند. سه سال پیش در یک هفته‌ای که در روسیه‌ بودیم به تعداد انگشت‌های یک دست هم از روس‌ها لبخند ندیدیم و حالا هرجا می‌رویم لبخند تحویل‌مان می‌دهند. (انگار کلاس‌های آموزش لبخند زدن‌ روشان جواب داده.) حتی انگلیسی‌شان هم پیشرفت کرده و دیگر از آن صندوق‌دارانی که اعداد انگلیسی را هم بلد نبودند خبری نیست. چند روز بعد که سوار تاکسی می‌شویم، راننده که شور و شوق غریبی دارد برای یاد گرفتن انگلیسی، شروع می‌کند در گوشی‌اش به روسی حال و احوال کردن و گوشی‌ دست و پا شکسته به انگلیسی ترجمه می‌کند. می‌پرسد از کجا آمده‌ایم؟ آیا برای فوتبال آمده‌ایم؟ بعد انگار فقط برای تمرین پایه‌ای ترین جملات انگلیسی، از پدرم می‌پرسد اسم‌‌اش چیست، و وقتی پدرم با کمی مکث چاخان می‌کند که My name is Reza مرد جوان که قیافه‌اش به تارتارها می‌زند، می‌خندد و به سینه‌اش می‌کوبد و می‌گوید: My name is Sardar! کی فکرش را می‌کرد که آن راننده‌های عبوس یک روز به آدم‌های خوش‌مشربی تبدیل شوند؟

به خیابان نوسکی که فکر می‌کنم، با دو تصویر متفاوت به یادش می‌آورم. چراغ‌هایش را در شب به یاد می‌آورم از سفر قبلی که آن را شبیه دهکدۀ پریان می‌کرد. این بار کم‌تر چراغی در دل تاریکی می‌درخشید، و حتی ساعت دوازده شب هم که چراغ‌ها شروع می‌کردند به روشن شدن، در پس تاریکی کم‌جان آسمان، دیگر آن‌قدر رؤیاگون نبودند. این بار هیاهوی شگفت‌انگیز رنگ‌ها و پرچم‌ها و شعارها در یادم مانده. شب‌ها که چشم‌هایم را می‌بستم فقط موج هزاران ایرانی را می‌دیدم در خیابان‌ها. ایرانی‌هایی که حتی شب افتتاحیه و برد پر گل روسیه مقابل عربستان هم انگار از خود روس‌ها بیش‌تر بودند در شهر. صدها نفر سفیدپوش را با پرچم‌های بزرگ بسته به شانه و کمر می‌بینم مقابل کلیسای خون مقدس، کلیسایی با زمینه‌ای از آجرهای تیره و رگه‌های سبز کبود و طلایی روی گنبدها. حتی کلیسا هم انگار غریبی نمی‌کند از همجواری با طرفداران پر سر و صدایی که برای هم کری می‌خوانند.  تشویق‌چیان شروع می‌کنند به رهبریِ یک تشویق ایسلندی شلخته که هیچ‌وقت، تا آخرین بازی هم، به یک تشویق ایسلندی درست و حسابی تبدیل نمی‌شود.

من تنها طرفدار چلسی در سنت‌پیترزبورگ نبودم. بین ایرانی‌ها و مراکشی‌ها و گروه‌های اسپانیایی و آلمانی و مصری و کلمبیایی‌ و مسافران پرتعداد آسیای شرقی‌، همیشه چند نفری با لباس چلسی به چشم می‌خوردند. کلاه چلسی من متأسفانه بیش‌تر رنگِ آبی منچسترسیتی بود تا چلسی و خوب توجه هم‌تیمی‌هایم را جلب نمی‌کرد، این بود که کسی برایم دست تکان نمی‌داد، آن‌طور که ژاپنی‌ها و کره‌ای‌ها با دیدن گروه‌های ایرانی انگار که فامیل‌شان را دیده باشند به وجد می‌آمدند و دست تکان می‌دادند. در تمام طول سفر حتی یک بلژیکی هم ندیدم که چنین برایش ابراز احساسات کنم و بگویم سلام‌ام را به ادن آزار برساند، اما مهم این است که طرفدار هر تیم ملی و باشگاهی که باشی، در طول جام جهانی احساس غربت نمی‌کنی.

کلاه آبی‌ام پر از لک و پیس شده و چرک نامرئی سفر در بافت‌اش نفوذ کرده. تمیزش می‌کنم و آویزان‌اش می‌کنم به دیوار، روی کلاه حصیری بنفشی که در اسپانیا به سر کرده بودم و دستار شطرنجی سرخ و سفیدی که یکبار در بیابان‌های دبی جان‌ام را نجات داده بود. طرفدار مکزیکی سبیلویی را یادم می‌آید با سومبرِروی سنتی پت و پهن که وقتی دوربین نشان‌اش داد، به احترام و با لبخندی شیطنت‌آمیز کلاه از سر برداشته بود. کاش من هم یک‌بار در ورزشگاه این کار را کرده بودم.

دو: پرچمی که مال من نبود

در تمام طول سفر، فقط به دو نفر برخوردم که از ما هم کم‌تر مجهز بوده باشند. آن دو نفر  پسری جوان و مردی بزرگ‌تر از او بودند در سارانسک که قبل از بازی آخر، از من که با شال سرخ ایران‌ام نشسته بودم توی لابی هتل پرسیدند «از این رنگ‌های صورت» دارم یا نه، که من هم چون آینده‌نگرم، رنگ را محض احتیاط گذاشته بودم توی کیف‌ام. معلوم شد آن دو نفر (که مرا واداشتند موقع رنگ کردن صورت همدیگر ازشان فیلم بگیرم) اولین بازی‌‌ای بود که می‌دیدند و آن‌طور که می‌گفتند همین روز قبل تصمیم گرفته بودند بیایند روسیه. (چون آدم‌های معقول و خوش‌مشربی به نظر می‌رسیدند من درجا حرف‌شان را باور کردم، ولی الان خیلی مطمئن نیستم با آن وضع غریب راه‌ها و پروازها کسی بتواند به این سرعت خودش را از تهران برساند سارانسک.) به جز آن دو، تمام ایرانی‌های دیگر با تجهیزات کامل راهی روسیه شده بودند: پرچم در ابعاد مختلف و به تعداد کافی، بنرهایی تشکر از کیروش، علی کریمی یا علی دایی، شیپورهای بد صدا و جمع‌شونده، لباس‌های قلابی تیم ملی، کلاه‌های منگوله‌دار، عینک‌های آفتابی با شیشه‌هایی به رنگ پرچم ایران، کلاه‌گیس‌های فرفری و حتی بلندگوهای همراه برای پخش آهنگ‌های بندری یا فوتبالی. ما (یعنی من و پدرم، دوست پدرم و پسر او) جز رنگی که من برای جام ملت‌های اروپا خریده بودم تا پرچم بلژیک را روی صورتم بکشم تقریباً هیچ چیز نداشتیم. چرا، چهار تا پرچم کوچک درب و داغان هم داشتیم که آژانس هواپیمایی داده بود و از پایین‌اش چسب آویزان بود.

پرچمی که الآن توی اتاق‌ام به دکل یک کشتیِ شبه‌لگو وصل است البته آن پرچم زار و نزاری نیست که از تهران بردیم. این پرچم را من در بازی مراکش، به‌نوعی هدیه گرفتم. من خیلی روی اشیا حساس‌ام. هیچ‌وقت شیئی چنین ناشناس که فردی چنین غریبه آن را داده باشد در اتاق من جا خوش نکرده. وقتی این پرچم را نگاه می‌کنم، اول یاد بازی‌ها می‌افتم، یاد بازی آخر که برای خداحافظی  با بازیکن‌ها به تلخی در هوا تکان‌اش می‌دادم، و یاد عصرِ بازی با اسپانیا که پرچم در باد کازان داشت از دست‌ام کنده می‌شد. بعد یادم می‌آید این یکی از معدود دو شیئی‌ست در اتاق‌ام که مال کس دیگری بوده و من صاحب قبلی‌اش را نمی‌شناسم. دیگری یک کتاب گردن‌کلفت و دست‌دوم تئاتر است که خیال می‌کنم قبلاً به یک دختر کانادایی بی‌حوصله تعلق داشته.

زنی که این پرچم را به‌ام داد، در استادیوم زنیت ردیف پایین ما نشسته بود. یک ژاکت بلند و کهنۀ خاکستری پوشیده بود و کلاه خاکستری نمدی‌ای با گل و مروارید‌های بزرگ بر سر گذاشته و موهای پرکلاغی‌اش را زیر آن پنهان کرده بود. بیست دقیقه‌ای بعد از سوت شروع بازی آمد و وقتی داشت می‌نشست، برگشت و بی‌دلیل به من لبخند زد و این پرچم را داد دست‌ام که اندازۀ همان پرچم خودمان بود که دقایقی قبل از شروع بازی از میلۀ چوبی‌اش کنده شد، با این تفاوت که این یکی چاپ بهتری داشت و دسته‌اش هم پلاستیکی و محکم بود. زن تقریباً بقیۀ بازی را ایستاده بود و از آن‌جایی که ما در پایین‌ترین جایگاه، کمی سمت راست نیمکت بودیم، وقتی می‌ایستاد دروازۀ سمت چپ را کامل ماسکه می‌کرد، و من بارها مجبور شدم با میلۀ پرچم خودش به‌اش سیخونک بزنم تا بنشیند. او هم هربار با همان لبخند، بی‌دلخوری می‌نشست و چند دقیقه بعد دوباره بلند می‌شد. این بود که نیمۀ اول، آن‌چه را در زمین حریف اتفاق می‌افتاد و نیمۀ بعدی  موقعیت‌هایی را که مراکش روی دروازۀ ما ایجاد می‌کرد ندیدیم. من هر سه بازی را با تمام چیزهایی که ندیده‌ایم به یاد می‌آورم، مثل صحنه‌های مصدومیت، ‌صحنۀ درگیری سعید عزت‌اللهی و بیرانوند، صحنۀ آرنج زدن رونالدو به پورعلی‌گنجی، پشتک‌واروی میلاد محمدی، عصبانیت کیروش از پنالتی پرتغال و پرت کردن کت روی زمین، و بیش‌تر لحظات حساس بازی اسپانیا. آدم فکر می‌کند در استادیوم بیش‌تر بر بازی مسلط است، اما خیلی وقت‌ها مرددی که بازی را از توی زمین دنبال کنی یا از نمایشگرهای ورزشگاه، و همین باعث می‌شود بازی را از دست بدهی. بیش‌تر از بازی حاشیه‌ها را یادم مانده و تماشاگرها را. دختران و پسران جوان ناظر استادیوم را با کاورهای زردشان بر تن بیش از همه یادم مانده که تمام بازی داشتند به ایرانی‌ها التماس می‌کردند سرجای‌شان بنشینند، و مثلاً وقتی ابی ناگهان میان بازی مراکش در ردیف کناری ما سبز شد به او هجوم نبرند، یا برای عکس گرفتن با سعید عزت‌اللهی که محروم بود و نشسته روی ردیف اول بلوک کناری ما، صف نکشند روی پله‌ها. (در این مورد ایرانی‌ها تنها نبودند و چند دختر روس هم به اندازۀ آن‌ها شور و شوق داشتند.) پسر ریشوی ناظر استادیوم زنیت چشم‌هایی نگران داشت و انگار منتظر بود هر لحظه حرکت غریبی از تماشاچی‌ها سر بزند که بیش‌تر ایرانی بودند و میان‌شان تعدادی روس طرفدار ایران و چند مراکشی و چند ژاپنی بی‌تفاوت هم بود.

بازی ایران و مراکش اولین بازی‌ زندگی‌ام بود که در ورزشگاه تماشا می‌کردم، و شاید به خاطر همین برایم دوست‌داشتنی‌ترین بازی است و ربطی به بردن و باختن ندارد. می‌توانم تا سال‌ها تمام آن حس‌های تازه و غیرقابل تخیل را در خودم احضار کنم: هیجانِ با اتوبوس رفتن به سمت ورزشگاه سفینه‌شکل که خارج شهر و نزدیک خلیج فنلاند است، حس غریبی که پدرم می‌گوید شبیه قبل سال‌تحویل است و من می‌گویم هیچ شبیه آن نیست بس که سال‌تحویل بی‌نمک است و هر سال می‌آید. برای من نه شبیه عید است و نه تولد و نه هیچ چیز دیگری که تا به حال تجربه کرده‌ام. لحظۀ وارد شدن به ورزشگاه را یادم می‌آید که جهان دیگری بود و پایم را که تویش گذاشتم خودم هم به آدم‌فضایی تبدیل شدم، آدم‌فضایی‌ای در جشنی بزرگ. از نزدیک دیدن یک بازیکن محبوب برای اولین بار، مثل تجربۀ چشیدن غذایی عجیب و غریب است که مواد تشکیل‌دهنده‌اش را تشخیص نمی‌دهی، اما مزه‌اش را همیشه به یاد خواهی داشت. علیرضا جهانبخش اولین بازیکنی است که در زمین می‌بینم، همین که وارد ورزشگاه می‌شوم و آن نقطۀ آبی‌رنگ را می‌بینم که نزدیک جایگاه ما مشغول گرم کردن است، از همان دور حس می‌کنم خودش است و احتیاجی به دیدن شماره یا چهره‌اش ندارم. پله‌ها را مثل زیبای خفته که ناخودآگاه به سمت دوک‌ نخ‌ریسی می‌رفت، انگار در خواب و خیال پایین می‌روم و مسحور و هیجان‌زده، سعی می‌کنم روی پنجه بلند شوم و از روی سر پسر ریشو، عکسی بیندازم از جهانبخش با با استوک‌های نارنجی‌ به پا  و کاور آبی‌ روی لباس سفید آستین‌بلندش. با خودم می‌گویم چه‌قدر باشکوه است که آدم بازیکن محبوب‌اش را ببیند، انگار پیوندی نامرئی -ولو یک‌طرفه- ایجاد می‌شود بین طرفدار و بازیکن، چیزی که هیچ‌وقت از راه دور اتفاق نمی‌افتد.

بازی را درست به یاد نمی‌آورم. یادم است به پدرم اشاره کردم از کیروش که با کراوات سرخ و پسِ سر کم‌پشت‌ ایستاده بود لب خط عکس بگیرد و بین دو نیمه از او پرسیدم: «چی می‌شه؟» و پدرم فقط سری تکان داد و شدت هیجان نمی‌توانست حرف بزند. یادم است از روی کلاه خانم جلویی سرک می‌کشیدم تا ببینم چه بلایی سر جهانبخش آمده و دیدم که نالان از درد با برانکارد بیرون رفت و در ردیف‌مان من تنها کسی بودم که ایستادم و با تمام وجود تشویق‌اش کردم. یادم است طارمی را که دیدم روبه‎روی‌مان دارد گرم می‌کند تعجب ‌کردم که چه سنگین و رنگین به نظر می‌رسد و شبیه مهدی طارمی‌ای که آن‌قدر داستان و حاشیه درست کرد نیست و برای مدتی دیگر از او بدم نمی‌آمد. از تیم مراکش و بازیکنان‌اش تقریباً هیچ یادم نیست، حتی از اشرف حکیمی که بهتر از بقیه بازیکنان می‌شناختم‌اش. در ذهن من ایران داشت با تیمی از آدم فضایی‌های نامرئی و جنگنده بازی می‌کرد.

صحنۀ گل برای من از جایی اواخر بازی شروع می‌شود که تازه به صرافت این افتادم شاید بازی را نبریم، و این فکر آن‌قدر عجیب به نظر رسید که فکر عجیب دیگری را هم به دنبال آورد: این که اگر از ته دل دعا کنم ممکن است بازی را ببریم. فکرِ زیادی معصومانه‌ای‌ست و وقتی به سرم زد که به جای موقعیتی که مراکشی‌ها آن سوی زمین روی دروازۀ ما ایجاد کردده بودند، من تماشاگران سرخ‌پوش مراکشی را پشت دروازه نگاه می‌کردم که برخلاف ما سرودهای هماهنگ و شعارهای کوبنده داشتند و به صدای اعصاب‌خردکن شیپور متوسل نشده بودند. بعد، ناگهان در آن شش دقیقه وقت تلف‌شده، در معده‌ام خوش‌بینی طلایی‌ای را حس‌کردم و وقتی حاج‌صفی ضربه را زد می‌دانستم گل خواهد شد، گمانم تمام ورزشگاه می‌دانستند. بعد من انگار که خودم در زدن گل سهیم بوده باشم، پرچم را که از اضطراب لوله کرده بودم، فریادکشان در دستم می‌فشردم. خانم کلاه‌به‌سر جلویی که تمام دقایق آخر روی کف آبجوگرفتۀ ورزشگاه داشت دنبال بلیت‌اش می‌گشت، تقریباً داشت زیر دست و پای جمعیتِ دیوانه از شادی له می‌شد که فریاد می‌زدند و بالا و پایین می‌پریدند. گمانم از شادی بعد از گل و تشکر بازیکنان از تماشاچیان فیلم گرفته باشم، اما برای اینکه احساساتی نشوم دیگر فیلم‌ها را تماشا نکرده‌ام. در فیلم‌ام باید کریم انصاری‌فرد هم باشد، با لبخندی که او را شبیه پسربچه‌ای می‌کرد که از شدت شادی‌ای معصومانه، نورهای طلایی و صورتی از خود ساطع می‌کند. شاید آن آقای روس هم باشد که از ردیف جلوی ما می‌گذشت و لبخندزنان به من گفت:«You won! One goal! Congratulations! » و انگار دوست داشت به احترام‌مان کلاه از سر بردارد. از میان هزاران ایرانی در راهروها و محوطۀ ورزشگاه و روی پل، تنها یک نفر برایم چهره دارد، مرد چاقی با کلاه‌گیس هفت‌رنگ که تمام صورت‌اش را پرچم ایران کشیده بود و همان‌طور که شانه‌هایش می‌لرزید، رد اشک روی سبز و سفید و سرخ صورت‌اش بر جا می‌ماند.

سراشیبی پل را که پایین می‌آیم، با سرمستی غریبی که فقط فوتبال می‌تواند در آدم ایجاد کند، پرچم‌ام را در آسمان گرفته‌ام و به روس‌های کت‌وشلوارپوش سرخوشی لبخند می‌زنم که با ایرانیان عکس می‌گیرند و ایران ایران‌گویان دور می‌شوند. من و این پرچم چنان با هم صمیمی‌ایم که انگار سال‌هاست هم را می‌شناسیم. بعد پدرم آن سؤال را می‌پرسد، سؤال اسرارآمیزی که نیم ساعتی‌ست توی سر خودم می‌چرخد: «راستی کی گل رو زد؟» و من نمی‌دانم کی گل را زده و این ندانستن تا ابد از عجایب زندگی‌ام خواهد بود.

 

 

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page