زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

درباره‌ی بی‌تا

پنج تصویر

علی نعمت‌الهی

Visits: 1126


بی‌تای اول، دختری با بادگیر صورتی
من در خانه‌ای حیاط‌دار بزرگ شده‌ام. تابستان‌های بچگی دو تیر دروازه دو ور حیاط می‌گذاشتیم با پسر‌عموها و دخترخاله‌ها و دختر‌عمه‌ها با پیژامه‌های گشاد و موهای آشفته، داخل هم، با پای پتی و پیراهن‌های بی‌آستین دنبال توپ می‌دویدم و فریاد می‌زدیم و غوغا می‌کردیم و جر می‌زدیم و هم را به اسم‌های عجیب صدا می‌زدیم، و می‌بردیم و می‌باختیم و بعد از بازی سر به شلنگ آب می‌گذاشتیم.

در تابستان‌های کودکی، در اثر تراکم و تكرار مرگ‌ها، در اثر تصادفی بودن و کور بودن مرگ‌ها، در اثر مرگ‌های از پیش اعلام نشده، وقت‌هایی بود که بزرگ‌ترها ما را از خانه و حیاط‌مان دور می‌کردند و هر کدام را جدا جدا به جایی می‌فرستادند. در یکی از این پرتاب‌ها، تنها، به خانه‌ی یکی از دوستان خانوادگی پرتاب شدم. آن‌ها که پسری هم‌سن من داشتند در خانه‌ای در خیابان بخارست نزدیک آرژانتین اجاره‌نشین بودند. اگر گذرتان به کوچه‌ی شیب‌دار دوازدهم بخارست افتاده باشد، در کمر کوچه، یک خانه‌ی پنج طبقه هست که نمایش شبیه بدنه‌ی کشتی‌های چوبی انگلیسی قرن هجدهم است. هم‌بازی من ماکان، پسری بود که سیم در دهانش گذاشته بودند و موهایش طوری بود انگار دو سه گلوله اسکاچ را با چسب به سرش چسبانده بودند. من و ماکان همه‌ی پسرهای ساختمان را به فوتبال کشانده بودیم. در پارکینگ ساختمان با گچ روی دیوار دو تیر کشیده بودیم و با بچه‌های آرژانتین دنبال توپ می‌دویدیم. بازی كه تمام می‌شد، از شیب ورودی پارکینگ از اعماق زمین بالا می‌آمدیم و به حیاط کوچک می رسیدیم، سرخ و عرق‌کرده. و هر بعد‌از‌ظهر دختری را آن‌جا می‌دیدیم با بادگیر صورتی، نشسته روی لبه‌ی باغچه‌ی کوچک. اغلب پشتش به ما بود و با ما حرفی نمی‌زد. ما را نمی‌دید. از یک جعبه‌ی کوچک، که بعدها فهمیدم نامش واکمن است، موسیقی گوش می‌داد و سرش را تکان می‌داد. اولین باری بود که دختری می‌دیدم با موهای کوتاه پسرانه. روی گردن بلندش خط باریک طلایی رنگی بود از یک گردن‌آو‌یز طلا. اسمش را از ماکان شنیده بودم. بی‌تا اولین دختری بود که می‌دیدم با همان سرِ باز و موهای پسرانه یك‌وری با همان بادگیر نازک و شلوار چسبان از ساختمان بیرون می‌رفت و با پسرهایی که همه از ما بزرگ‌تر بودند و همه موهای آشفته‌ای داشتند و انگار تازه از خواب بیدار شده بودند، آن‌طرف کوچه سراشیب روی حاشیه پله‌ها می‌نشست و حرف می‌زد. در تمام دو سه هفته‌ای که بخارست بودم و بعدها در مراجعت‌های بعدی به خانه‌ی ماكان، کشته‌ی این بودم که بی‌تا را ببینم و كشته‌تر بودم كه یک بار به پارکینگ بیاید و فوتبال بازی کردن‌ام را ببیند كه نیامد. هیچ‌وقت نیامد، و هیچ‌وقت نگاهم نکرد. و هیچ‌وقت هیچ حرفی با من نزد.

بی‌تای بعدی: بی‌تای گربه‌ها
برِ خیابان ولی‌عصر، تقاطع عباس‌آباد را که رد کنید اولین کوچه دست راست، یک کوچه‌ی سراشیب است که به نظر بن‌بست می‌آید. اما بعد معلوم می‌شود انتهایش یک ردیف پله است رو به بالا که در نهایت تعجب شما را به خیابانی دیگر می‌رساند. جایی در کمرکش این کوچه یک گالری نقاشی بود و هست، که در آن کلاسی خاص برگزار بود؛ کلاس نقد داستان. ده سال قبل در اوایل دهه‌ی سی عمرم روی یکی از صندلی‌های کلاس بودم در غروبی پاییزی. آقای معلم یک تی‌شرت ساده‌ی سیاه تنش بود و جایی اواخر کلاس گفته بود: قصه‌ی «گربه‌های اشراقی» را برای هفته‌ی بعد بخوانید. هفته‌ی بعد همان‌وقت، همان‌جا نشسته بودیم روبه‌روی آقای معلم که ایستاده در مورد گربه‌ها حرف می‌زد. بچه‌های کلاس همان بچه‌های همیشگی بودند به جز یک نفر. یک دختر تازه‌وارد که در همان ردیفی نشسته ‌بود که من، و در سکوت به حرف‌های آقای معلم گوش می‌کرد. از نگاه کردن به نیم‌رخ آدم‌ها بیزارم، حالا هم درست یادم نیست که این‌ها را در همان بعدازظهر پاییزی دیدم یا بعدها: آن دختر موهای کوتاه پسرانه داشت، موهایی که بر پیشانی‌اش ریخته بود یک‌وری، و چشمانی گِرد و پرسان داشت که سفیدی و سیاهی‌اش بسیار متناسب بود. کیف کوله‌ای سیاه را روی صندلی کناری گذاشته بود و با حالتی آسوده و فارغ به روبه‌رویش نگاه می‌کرد. بچه‌های کلاس مثل همیشه دو دسته بودند، کسانی که قصه را دوست داشتند و کسانی که نداشتند، و آقای معلم مثل همیشه همه را قانع کرده‌بود كه «گربه‌ها…» قصه‌ی كاملی است. آن‌هایی که دوست نداشتند، گیرشان از همان نام قصه شروع شده بود: «گربه‌های اشراقی».

این داستان چه در همان دیدار اول چه در خواندن‌های بعدی از نظر من یک موجود زنده است. موجودی که با روایتش تنفس می‌کند، با یک دوگانه غریب. از آن قصه‌هایی‌ست که از بیرون که به آن نگاه می‌کنی مطمئنی که انگار به قلب خالق‌شان الهام شده‌اند. به‌یكباره و بی‌برگشت. در جریانی بزرگ و یک‌طرفه. و از طرفی در بافت قصه، در نحوه‌ی چیدمان مرگ‌ها و زندگی‌ها، چیزی ساخته شده و به‌دقت چیده‌شده هست که ربطی به الهام و اله‌های سرازیر ندارند. گربه‌ها تراکم مرگ‌هاست. تکرار و توالی مرگ‌ها. و مرگ‌ها که نقطه‌ی پایان نیستند. مثل نقاطی هستند بر صفحه‌ی‌ سفید در نقاشی‌های كودكان که باید به هم وصل‌شان کنی یکی‌یکی تا تصویر بزرگ‌تر را بیابی. و برای چنین قصه‌ای چه نامی بهتر؟ گربه‌ها با محبت و توجه دیریاب‌شان، با رفت و برگشت‌های‌شان جسم قصه‌اند، و اشراق و نزول یکباره و یکپارچه‌ی آن به جان خالقش، روح قصه. و قصه هنوز زنده‌ است و به زندگی ادامه می‌دهد.

جایی اواخر کلاس آقای معلم دختر غریبه را معرفی کرده بود: «خانم شباهنگ». تا قبل از معرفی، بی‌تا هیچ حرفی درباره قصه‌اش نزده بود و فقط صداها را شنیده بود. بعد از خداحافظی با آقای معلم، خالق «گربه‌ها» از پله‌های گالری بالا آمده بود و من که منتظر بودم، دیده بودمش این بار از روبه‌رو. با لبخندی محو به هیچ‌کس، چرخیده بود و به‌آرامی سربالایی کوچه را به سمت ولی‌عصر بالا رفته بود. تنها. و من مانده بودم و کوله‌اش را نگاه کرده بودم و احتمالا به این فکر کرده بودم که در آن کوله‌ی سیاهش چه‌ها دارد؟

بی‌تای پرتقال‌ها و شب‌ها
چند سال بعد در شبی از شب‌های زمستان به اتفاق آقای معلم رفتیم سر صحنه‌ی شب‌های پرتقالی. آن‌وقت اسمش این بود. قصه را كه اسمش «ساعت‌های پرتقالی»‌ بود، قبلا‌ در مجموعه داستان «گربه‌ها…» خوانده بودم و لذت برده بودم و حالا با خیالات و اوهام خودم سر صحنه فیلم می‌رفتم. فیلمی کوتاه که قرار بود بر مبنای قصه بی‌تا در سه چهار شب بگیرند. محل فیلم‌برداری خانه‌ای بود در دامنه‌ی کوه. شریعتی را كه تا انتها بالا بروید، بعد در دزاشیب و گلابدره که بیفتید، در کوچه پس کوچه‌های قوس‌دار و بن‌بست و نیمه بن‌بست، در ساختمان‌های نیمه‌ساخته چند روباه را که از سرمای زمستان دامنه‌های البرز به پشت تل آجرها و پله‌های نیمه ساخته پناه آورده باشند كه ببینید، ناگهان در خانه‌ای باز می‌شود به روی‌تان که انگار ساخته نشده، انگار روئیده از دل زمین. انگار درِ شب به یک قصه باز شده بود. حیاط مستطیلی کوچک با چند درخت سوخته جابه‌جایش، و یک ساختمان دو طبقه کوچک با نمای آجری و پنجره‌های قدی با قاب فلزی. چنگ انداخته، ناامید، به پای یك میلیون برج اطراف. تمام بچه‌های آشنا در حیاط می‌چرخیدند.

ما سر شام رسیدیم. بین گرفتن دو صحنه. در حیاط روی یک زیرانداز سفره‌ای پهن بود و همه‌ی عوامل دور سفره بودند. بی‌تا نبود بر سر سفره‌ی خودش. گویا بیش‌تر فیلم در طبقه اول خانه گرفته می‌شد و بی‌تا جایی درون خانه بود. در تراکم رفت‌وآمد آدم‌ها من گوشه‌ی حیاط ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. نورهای موضعی، دوربین ترسناک و بزرگ فیلم‌برداری، پایه‌ها و ریل‌ها و چیزهای دیگر. و لابد به این فکر می‌کردم که بی‌تا باید شاد باشد. آدم‌هایش را زنده خواهد دید. آدم‌هایی که جایی در تاریکی راه می‌رفتند حالا بیرون آمده بودند و زیر نور بیرون به راه خواهند افتاد. آن‌هایی که در مغز او حرف می‌زدند حالا زیر نور این چراغ‌‌ها همان حرف‌ها را خواهند گفت. خواهند خندید، و گریه خواهند كرد. مادر مرده‌شان را آرایش می‌کنند و در وان آب فرو خواهند برد.

مادر قصه که در تمام طول قصه و فیلم مرده بود، کنار من روی یک نیمکت چوبی کنج حیاط نشسته بود. شام قیمه بود که در ظرف‌های سفید یک‌بار مصرف سرو می‌شد. مادر مرده مصرانه سالاد می‌خواست. ساعت ۱۲ نیمه‌شب، یك شب سرد زمستانی در دامنه‌های البرز بود و پیرزن با قیمه‌اش سالاد می‌خواست. یکی از بچه‌های فیلم که لباس چریک‌های آزادی‌بخش جنبش‌های آمریکای لاتین در دهه‌ی هفتاد تن‌اش بود مسئولیت تهیه‌ی سالاد را برای مادر مرده بر عهده گرفت. مادر که گویا تمام شب را به پشت روی زمین سرد دراز کشیده بود، حالا یک پتو روی شانه‌اش انداخته بود و بالاتنه‌‌اش را تكان می‌داد.

در «ساعت‌های پرتقالی» با یک مثلث دراماتیک روبه‌روییم. مثلثی که دو راس‌اش زنده‌اند و یک راس‌اش مرده. مرده است اما در پیرنگ حضور فیزیکی دارد. و اتفاقا حضوری تاثیرگذار. نه قاب است روی تاقچه، نه یاد است در خاطره‌‌ها و خرده‌قصه‌ها. قبل از شروع پیرنگ، مادر هنگام باز کردن در یخچال برای برداشتن یک پرتقال، افتاده است و مرده است. خواهر بزرگ‌تر كه پرستار مادر بوده خانه را روشن نمی‌کند. بی‌تا نور صحنه را این‌طور تعریف می‌کند:

سكوت و سیاهی مثل پرده ضخیمی همه جا را پوشاند. به سرعت در یخچال را باز کرد. صدای بوق نیامد اما نور آبی دوباره خودش را پخش کرد همه‌جا.

بعد صدای صحنه را این‌طور تعریف می‌كند:

صدای ناله‌ای نبود صدای لخ لخ سرپایی‌های قهو‌ه‌ای رنگ هم نبود. هیچ نبود. جز بوق منقطع و آرام یخچال، سردل و صبور… مثل مادری که چیزی را به فرزند کوچکش یاد بدهد.

خواهر بزرگ‌تر كه حالتی شیدایی دارد برای طفره رفتن از مواجه شدن با جنازه‌ی مادرش چراغ را روشن نمی‌كند و نور صحنه نور یخچال می‌شود و صدای صحنه، بوق ممتد یخچال. و بعد در نیمه‌ی داستان كه خواهر كوچك می‌آید و چراغ را می‌زند، مخاطب نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد.

شام که تمام شده بود باز گروه فعال شده بود برای صحنه‌ی بعد. و من همان‌جا روی همان نیمكت کنار مادر مرده‌ی قصه نشسته بودم. بی‌تا بیرون آمده بود، در حیاط من را دیده بود و به سمتم آمده بود. خوشحالی‌اش از دور هم پیدا بود. نسبت بی‌نظیر میان سیاهی و سفیدی چشمش برقرار بود، و برقی در سیاهی چشم‌ها بود كه در نیم نیمه‌شب هم از دور پیدا بود. چند كلمه با من، چند كلمه با مادر مرده گفته بود و كسی صدایش كرده بود. همه به اسم صدایش می‌كردند: «بی‌تا! بیا ببین این خوبه؟!»… و بی‌تا رفته بود.

آن شب دم صبح با بی‌تا و آقای معلم سمت خانه‌هامان راه افتادیم. در ماشین آقای معلم و او در مورد این كه هر كس از ساعت‌ها چه تصوری داشته، و حالا فیلم چه تصوری ایجاد خواهد كرد حرف می‌زدند… بی‌تا خوشحال بود و راضی. گفتم من قصه‌ات را در یك آپارتمان قدیمی و سرد می‌دیدم، در آسمان، كه ربط چندانی به این خانه‌ی حیاط‌دار نداشت كه میخ بود به زمین. و او ‌گفت قصه‌ها اگر قصه باشند چیزهایی با خود حمل می‌كنند كه در مكان‌های مختلف، در دهان آدم‌های مختلف، ادامه می‌دهند… آقای معلم پیاده شده بود. بی‌تا آمده بود جلو كنار من نشسته بود با نفس‌های بی‌صدایش، خیره به تاریكی روبه‌رو. من آدم كم‌حرفی نیستم. بی‌حرفم. حرف زدن برایم نوعی ریاضت ربانی‌ست. چیزی در حدود راه رفتن روی مذاب با پای برهنه. برای گفتن چند جمله پشت سر هم همان میزان تمركز طلب می‌كنم كه آن مرتاض برای پیاده‌روی روی گداخته. آن شب در ادامه‌ی راه برگشت، در اتوبان خلوت و تاریك، بی‌تا حرف را از قصه‌های خودش به قصه‌های من چرخانده بود، و گفته بود: «چرا منتشر نمی‌كنی؟»… و من بهانه آورده ‌بودم در جملات تودرتو و بی‌معنی. «برای چه با خودت حمل می‌كنی؟»… باز بهانه‌هایی دیگر، مستدل، در جملات شیرین و بانمك… «این كوله‌ی سیاه و پر از تشویش را چرا زمین نمی‌گذاری؟!»… و من ادامه داده‌ بودم. به در خانه‌اش در كوچه‌ای درختی رسیده بودیم. پیاده شده‌ بود و هنوز حرف داشت. سمت خانه‌اش رفته بود و هنوز خوشحال بود. من به اندازه‌ی یك ماه حرف زده ‌بودم، خسته، با پاهای سوخته، در ماشین نشسته بودم. نزدیك صبح بود.

بی‌تای نامه‌ها و برف‌ها
برف باریده است. به اندازه‌ی همه‌ی سال‌های خشك. و همگی تا میان ساق پا در برف‌ایم. همگی روی دایره‌های متحدالمركز. آسمان آفتابی‌ست و آبی. مركز دایره‌های تودرتو پیدا نیست. بچه‌های آشنا بیش‌تر روی محیط دایره‌های بیرونی هستند و همگی به صدای كسی كه نامه را می‌خواند گوش می‌دهند. نامه را بی‌تا نوشته است. بی‌تا دختری چهارده ساله با چشمان گرد و پرسان با پوست صاف و شفاف و موهای چتری پشت میزش نشسته و گاه و بی‌گاه در میان جملات بلند و تودرتو هنگامی كه دنبال واژه‌ای خاص می‌گردد سر خم می‌كند و كاغذهای كاهی محبوبش را بو می‌كشد و بعد از یافتن واژه ادامه می‌دهد: «عموی مهربان! غم به دل‌تان راه ندهید، چقدر از شنیدن جملات و واژه‌های ناامیدانه شما ناراحت شدم… چقدر احساس كردم شما از ما دور شده‌اید…» عموی بی‌تا كهنه سربازی‌ست كه جایی در اواخر جنگ، هوس كرده برای برادر‌زاده‌هایش نامه‌هایی بنویسد و از میان همه‌ی برادرزاده‌ها، بی‌تا جواب نامه‌ی عمو را داده ‌بود. «عمو جان! شما در جنگ چیزهای عجیب زیادی دیده‌اید و ما در این‌جا… عموی عزیز چقدر از خواندن نامه‌تان تعجب كردم، تعجب كردم از شمایی كه ما را به سمت مهربانی و چیزهایی خوب…»

آقای معلم آن‌طرف روبه‌روی من، روی قطر دورترین دایره ایستاده است. پالتوی تیره بلند پوشیده و یك كلاه لبه‌دار را تا بالای ابرو پایین كشیده. در میان برف‌ها، دور بزرگ‌ترین دایره نیم‌دور می‌چرخد و به سمت من می‌آید. یكی از بچه‌ها محیط دایره بزرگ را ترك می‌كند و در برف‌ها روی زمین می‌نشیند دو زانو. كسی به سمت او می‌رود و از برف بلندش می‌كند. آقای معلم به من رسیده. «‌سعی كن یه چیزی برای بی‌تا بنویسی، شماها كه دورتر بودین راحت‌تر می‌تونین بنویسین». و نامه‌ی بی‌تا هنوز ادامه دارد.

بی‌تای جاودانه در یك تصویر
پیداست سفر خوبی بوده. از عكس‌ها پیداست. از حال و از حالت آدم‌ها در عكس‌ها. سفری بوده به شمال. با بچه‌ها. همه‌ی بچه‌ها. در یك عكس خاص از عكس‌های این سفر شش نفر از بچه‌ها در قاب‌اند. پس‌زمینه همان پس‌زمینه‌ی آشنای عكس‌های شمال است؛ جایی در نزدیكی یك پرتگاه بیا‌‌یستید تا نمای پشت سرتان یك كوه سبز بزرگ باشد. چه بهتر اگر قدری مه از میان دره بالا بیاید. اما پیش‌زمینه. پیش‌زمینه‌ی آدمهایی هستند كه به هوا پریده‌اند. به دستور عكاس همگی در لحظه‌ای خاص به هوا پریده‌اند تا عكاس ثبت كند. بی‌تا درست در مركز قاب است. او در آن لحظه‌ی خاص نمی‌خواسته به هوا بپرد و نپریده. دو طرف او، همگی وارد بازی خالق عكس شده‌اند، به او گوش داده‌اند، و به هوا رفته‌اند. بی‌تا اما به زمین میخ شده‌. دست به سینه با سری كج‌گرفته و حالتی طلبكار درست به لنز، به عكاس، به خالق تصویر نگاه می‌كند، در نگاهی كه می‌گوید، «نمی‌پرم اگر نخواهم».

بی‌تای آخر
چهارراه ولی‌عصر را كه به سمت طالقانی بالا بیایید رستوران‌های فست‌فود و آب‌میوه‌فروشی‌ها را كه رد كنید، چند بانك دولتی را كه پیاده رو را به عقب برده‌اند كه رد كنید، دیوارهای آجری خالی را كه رد كنید، دیوارهای سیمانی خالی را كه رد كنید، جایی در میانه‌ی چهارراه ولی‌عصر تا طالقانی، می‌رسید به یك مغازه‌ی كوچك كفش‌فروشی. كفش ماكان. از آن‌هایی كه كفش دست‌دوز و گران می‌فروشند. من روبه‌روی ماكان روی یكی راحتی در مغازه‌اش نشسته‌ام. هر دو در آستانه‌ی چهل سالگی. ماكان سیم را سال‌هاست از دهانش جمع كرده و موهایش با هجوم ریختگی عقب رفته‌‌‌اند و حالت وزوزی ندارند. او به عابران پیاده رو خیره مانده است.
– همون كه همیشه با یه بادگیر ارغوانی می‌اومد تو حیاط… بی‌تا…
ماكان به یاد نمی‌آورد.
– خونه بخارست؟
– آره…
و باز به حالت كسی كه تلاش می‌كند چیزی را به یاد آورد به عابران پیاده‌روی ولی‌عصر نگاه می‌كند.

مطالب مرتبط

3 پاسخ

  1. به شدت زیبا و تاثیر گذار بود،خواندنش شبیه چشیدن همزمان طعم زهر بود و عسل؛نثرتان طعم عسل داشت و یادآوری مرگ آن که یادداشت برای اوست طعم زهر.

  2. هزار بار خواندم و هر هزار بار موهای تنم سیخ شد. از آن متن‌ها که هیچوقت ازشان سیر نمی‌شوی
    ..

  3. نگارشی هارمونیک با تصویرسازی‌ها و فرمی بشدت سینمایی و فاخر.
    خواندن بی تای گربه‌ها، پس از سالها دوری، به قلمی دوستی که افسوس ندیدنش بخشی از حسرتهای خاموش من شدن.
    علی، آفرین.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

You cannot copy content of this page