زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

دیدار با هاروی وینستین

مردهایی که فیلم‌ها را درست می‌کنند

سارا پولی

Visits: 944

یکی دو هفته‌ای هست که قصه‌ی هاروی وینستین، تهیه‌کننده‌ی مشهور هالیوود و مدیر کمپانی میراماکس و آزارهایش به ستاره‌های سینما، همه‌ی نشریات مهم غرب را به خود اختصاص داده و روزی نیست که ستاره‌ی دیگری به فهرست بازیگران زنی که توسط او مورد آزار جنسی قرار گرفته‌اند اضافه نشود. خیلی‌ها هم در این باره اظهار نظر کرده‌اند و این شاید بزرگ‌ترین رسوایی سینمایی تاریخ لقب بگیرد. از میان همه‌ی نوشته‌ها و مقالات، نوشته‌ی سارا پولی (بازیگر و سینماگر کانادایی) بسیار خواندنی‌ست.

نوزده ساله بودم که یک روز وسط قرار عکاسی برای یک فیلم میراماکس به شکلی ناگهانی به من گفتند وقتش است که آن‌جا را ترک کنم. لباس مشکی کوتاهی تنم بود که یقه‌اش حسابی باز بود، به شکل اغواگرانه‌ای به پهلو خوابیده بودم و بازیگوشانه به دوربین نگاه می‌کردم. نقشی که در فیلم گوینویر (آدری ولز، 1999) بازی کرده بودم با این ژست در دورترین فاصله‌ی ممکن بود. شخصیتم در فیلم دختری دست‌وپاچلفتی بود که مدام وزوز می‌کرد و با آن تی‌شرت و شلوار جینی که تن‌اش بود اصلا به قدرت جنسی‌اش واقف نبود. اما این شیوه‌ای بود که با آن فیلم‌ها را می‌فروختند و من آن موقع از این که مشکل‌‌ساز تلقی شوم خسته شده بودم؛ بازیگر زنی که مدام بخواهد یادآوری کند که نمی‌خواهد مثل یک شی‌ء با او رفتار شود یا بی‌احترامی ببیند این تلقی در موردش وجود دارد.

خیلی سریع مرا از استودیوی عکاسی بردند بیرون. مسئول تبلیغات گفت باید برویم به دفتر هاروی وینستین که در فاصله‌ی بیست دقیقه‌ای آن‌جا بود.

پرسیدم: «کارمان این‌جا تمام شد؟» جواب این بود: «نه، ولی هاروی الان می‌خواهد ببیندت.»

توی تاکسی نگاهم کرد و گفت: «من باهات می‌آیم. و طرف توام.» در آن لحظه همه‌ چیز دستم آمد و قدردانش بودم.

وقتی رسیدیم، آقای وینستین وقت را هدر نداد. در حضور مسئول تبلیغات و دستیار خودش گفت که ستاره‌ای مشهور، چند سال بزرگ‌تر از من، یک بار روی همان صندلی نشسته بوده که من نشسته بودم. به خاطر «رابطه‌ی خیلی نزدیک» با او، آن بازیگر زن توانسته نقش‌های اول بگیرد و برنده‌ی جایزه شود. من هم اگر رابطه‌ام با او به همان نزدیکی باشد می‌توانم کارنامه‌ای مشابه داشته باشم. یادم است گفت: «قضیه این‌طوری‌ست.» اشاره‌اش ظریف نبود. جواب دادم چندان در بازیگری جاه‌طلب نیستم و چندان به آن علاقه ندارم، و راست می‌گفتم. او سپس ازم درباره‌ی اکتیویسم سیاسی‌ام پرسید و خودش را یک اکتیویست چپ معرفی کرد، که از بامزه‌ترین چیزهایی بود که شنیده بودم.

اشاره کردم دارد وقتش را هدر می‌دهد. ما احتمالا دوست نخواهیم شد و «رابطه‌ی نزدیک» نخواهیم داشت. کارنامه‌ی بازیگری برایم اصلا مهم نبود. بازیگری را دوست داشتم، هنوز هم دوست دارم، اما می‌دانستم، بعد از چهارده سال بازیگری حرفه‌ای، ارزش‌اش را ندارد، و دلایلش بی‌ارتباط نبود با لحن دیداری که تقریبا بیست سال پیش اتفاق افتاد.

سر صحنه‌های فیلم‌ها، زن‌هایی را دیدم که مدام به‌شان فشار می‌آوردند که از جنسیت‌شان استفاده کنند و بعد بابت همان کار ازشان انتقاد می‌شد. در شغل‌های تکنسینی زن‌ها تقریبا حضور نداشتند، و اگر هم بودند مدام امتحان‌شان می‌کردند که کارشان را درست بلدند یا نه. توی دریایی پر از مرد احساس تنهایی می‌کردی. متوجه شدم که دلم می‌خواهد «یکی از آن پسرها» باشم تا از آن تحقیر زن بودن سر صحنه‌ی فیلم فاصله بگیرم. یعنی این‌قدر تعدادمان کم بود. بعد ماجراهای عکاسی فیلم شروع می‌شد که با آدم مثل مدل‌ها رفتار می‌شد که هیچ توجیهی جز فروش جنسیت‌مان نداشت، بی‌آن که این عکس‌ها به ماهیت خود فیلم ربطی داشته باشد.

اغلب به این فکر کرده‌ام که اگر به عنوان بازیگر جاه‌طلبی بیش‌تری داشتم در دیدار با هاروی وینستین چه‌طور رفتار می‌کردم. نشسته بودم مقابل مردی که قدرت وحشتناکی داشت. اگر دلت می‌خواست بازیگری باشی که در فیلم کارگردان‌های هیجان‌انگیز ظاهر شوی، او کسی نبود که بخواهی با تو دشمن شود. چه‌طور می‌شد آن دیدار را، یا آن اتاق‌های هتل را، که دیگران توصیف کرده‌اند، بدون صدمه ترک کرد، وقتی او چنین عناوینی را یدک می‌کشید و بابت چنین خشمی مشهور بود؟ من کاملا خوش‌شانس بودم که برایم مهم نبود.

کمی بعد شروع کردم به نوشتن و کارگردانی فیلم‌های کوتاه. تا آن موقع هیچ تصوری نداشتم که در مقام بازیگر چه‌قدر کم به من احترام گذاشته شده بود. حالا دیگر دستیار کارگردانی نبود که بخواهد ترغیبم کند روی پاهایش بنشینم، یا مردهایی که بخواهند دوره‌ام کنند تا بفهمند در یک لباس خاص چه‌طور به نظر خواهم آمد. می‌توانستم تصمیم بگیرم که چه حسی را می‌خواهم بیان کنم، چه‌طور می‌خواهم زنی را در فیلم نمایش دهم، بدون این که جنسیتش بدون هیچ مناسبتی مرکز توجه باشد. در بیست و چند سالگی اولین فیلم بلندم را ساختم، Away From Her (2006).

سر این فیلم این شانس را داشتم که با جولی کریستی کار کنم، که در حال بنا کردنِ تصویرش از شخصیت، کاملا روحیه‌ی همکاری داشت و می‌توانست با توصیه‌های کارگردان درجا بازی‌اش را عوض کند. این برای کارگردانی که هنوز در حال یادگیری‌ست موهبت بزرگی‌ بود. فهمیدم، چه آگاهانه و چه ناخودآگاه، بخشی از وجودم از کارگردانی می‌ترسید. با خودم عهد کردم که با این درک تازه‌ام از مفهوم همکاری، به سراغ بازیگری بازگردم. انعطافم بیش‌تر شد. هیجان داشتم که کل وجودم را بدون محدودیت به کارگردان بدهم، همان‌طور که جولی کریستی این کار را با من کرده بود.

اما عنصر کلیدی روند بازیگری را فراموش کرده بودم. اغلب کارگردان‌ها مردهایی بدون حساسیت‌اند. و با این که با معدودی کارگردان‌ها‌ و تهیه‌کننده‌ها‌ی مذکر هم روبه‌رو شده‌ام که انسان، مهربان و حساس بوده‌اند، این‌ها به شکل غمناکی استثنا هستند، نه قاعده. این صنعت تمایلی به جذب آدم‌های مهربان و اخلاق‌گرا را ندارد. در یک سال مشخص دو تجربه را از سر گذراندم که در مقام بازیگر با تمام وجود وارد فیلم شدم ولی تحقیر شدم، مورد بی‌احترامی قرار گرفتم و کنار گذاشته شدم و در یک مورد وقتی گلایه کردم زیادی حساس لقب گرفتم. وقتی به تهیه‌کننده‌ای گفتم که صحنه‌ی تجاوز فیلم باظرافت برگزار نشده، داد زد داکوتا فانینگ وقتی صحنه‌ی تجاوز را بازی کرده که فقط دوازده سالش بوده – «و او کارش درست است!» شک ندارم اطلاعاتش محل تردید است.

در همه‌ی این موارد اسم نمی‌آورم. و این محل انتقاد خواهد بود. که مسخره است، چون وقتی زن‌ها اسم می‌برند هم مورد انتقاد قرار می‌گیرند. هیچ راه درستی برای بیان این چیزها وجود ندارد. وقتی بحث از بیان تجربه‌ی ناتوانی‌ست این حق را به خودم می‌دهم که در زمانی که خودم تصمیم می‌گیرم و به زبانی که خودم تشخیص می‌دهم حرف بزنم.

حالا دیگر تقریبا ده سالی هست که بازی نکرده‌ام. این اواخر فکر کردم تلاش کنم تا چیزی را که زمانی برایم باارزش بود ازنو کشف کنم. این به‌هرحال شغلی زیباست، که بر درک متقابل و ارتباط انسانی استوار است، و عجیب است که آدم بخواهد به چیزی که این همه مدت برایش زحمت کشیده‌ پشت کند. اما مدت‌ها حس می‌کردم ارزشش را برایم ندارد که بخواهم با تمام وجود واردش شوم و در موقعیت آسیب‌پذیر قرار گیرم، در درون صنعتی که مصیبت‌هایش برای زن‌ها این‌قدر آشکار است.

چند سال پیش رفتم سراغ چند تا بازیگر زن مشهور در هالیوود و ایده‌ای را مطرح کردم برای یک پروژه‌ی کمدی: قرار بود درباره‌ی عجیب‌ترین و بدترین تجربه‌ای که سر صحنه‌ی فیلم‌ها از سر گذرانده‌ایم فیلمی کوتاه بنویسیم، کارگردانی کنیم و در آن ظاهر شویم. قصه‌های‌مان را برای هم گفتیم، فکر می‌کردیم بسیار بامزه از آب درمی‌آید. برای این پروژه خیلی شور و شوق داشتیم. اما قصه‌ها، وقتی تعریف‌شان کردیم، اشک‌مان را درآورد و حیرت کردیم که چه‌طور این ماجراهای ترسناک را تاب آورده‌ایم و تلاش کرده‌ایم آن‌ها را به شکل کمدی نگاه کنیم. این قصه‌ها قصه‌ی خشونت فیزیکی بود. وقتی بلند تعریف‌شان می‌کردی نمی‌شد آن‌ها را طور دیگری نگاه کرد. این طوری‌ست که یک زخم را عادی جلوه می‌دهیم، می‌کوشیم با تبدیلش به کمدی، آن را کوچک جلوه دهیم. فیلم را رها کردیم، اما پروژه‌ی آشکار کردن وزن این قصه‌ها، که پیش‌تر آن‌ها را از خودمان پنهان می‌کردیم ادامه دارد.

هاروی وینستین شاید نمونه‌ی اصلی یک شکارچی هالیوودی باشد، اما او فقط یک جوش چرکی‌ست در صنعتی بیمار. تنها چیزی که در مورد قصه‌ی هاروی وینستین اغلب آدم‌ها را دچار شوک کرده این بوده که ناگهان، به دلیلی، قضیه برای دیگران مهم شده. این باعث شد که خیلی از ما بعد از مدت‌ها نفس راحتی بکشیم.

مسئله‌ای که در ذهنم باقی مانده این است: مثل خیلی‌های دیگر، من هم او را می‌شناختم. و نه فقط از آن ملاقات نسبتا بی‌خطر. سال‌ها قصه‌های وحشتناک او را که حالا خیلی‌ها را تکان داده می‌شنیدم. مثل خیلی‌های دیگر نمی‌دانستم با آن‌ها چه کنم. من در این صنعت، که پر از رفتارهای تجاوزگرانه‌ست، بزرگ شده‌ام، و این که بخواهم دیگران را به اهمیت دادن به آن ترغیب کنم چنان دور از ذهن بود که بخواهیم خورشید را از آسمان بیرون کنیم.

دلم می‌خواهد باور کنم که این موج شدید انزجار نسبت به این رفتار به تغییری واقعی منجر می‌شود. باید تصور کنم که خیلی از آدم‌های بانفوذ کمی احتیاط پیشه کنند. اما امیدوارم وقتی این احساسات خواهرانه‌ی پرسروصدا فرو می‌نشیند، ماجرا منجر نشود به حضور زنی در دادگاه که دیوانه به نظر می‌رسد، چنان که این قصه‌ها آخرش معمولا چنین موقعیتی‌ست.
امیدوارم شیوه‌ی آسیب دیدنِ این زن‌ها، چه آسیب‌های آشکار و چه پنهان، مثل چیزی در گذشته جلوه کند.

برای این که به این‌جا برسیم، به‌نظرم لازم است نگاه کنیم که چه چیزی بیش‌تر ما را می‌ترساند. باید به خودمان نگاه کنیم. چه چیزهایی را پذیرفته‌ایم، از سر ترس، استیصال، و این حس که چیزی عوض نخواهد شد؟ چه چیزهای دیگری هست (در همه‌ی جنبه‌های زندگی‌مان) که چشم‌مان را به روی آن‌ها بسته‌ایم؟ چه چیزهای دیگری هست که پذیرفته‌ایم، و در درون‌مان می‌دانیم عمیقا نپذیرفتنی‌ست؟ و حالا درباره‌ی آن‌ها چه خواهیم کرد؟

14 اکتبر 2017
نیویورک‌تایمز

ترجمه‌ی م.ا.

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page