زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

سفرنامه روسیه – بخش اول: مسکو (ده)

تارا فرسادفر

Vasili Vereshchagin The Road of the War Prisoners

ده.
صبا عاشق هیتلر است، عاشق آلمان، نازی‌ها، جنگ جهانی دوم. جنگ و تاریخ اما چیزهایی نیستند که راحت در مغر من بگنجند. اسم‌ها را یادم نمی‌ماند، تاریخ‌ها را هم. وقایع مهم را مخلوط می‌کنم با هم، با اتفاقاتی خیالی، با داستان‌ها. صبا مرزها را مشخص کرده. من از کتاب و فیلم و تئاتر حرف می‌زنم، او از تاریخ و سیاست. و بر اساس این مرزبندی، مرا که با دیدن مجسمۀ یادبود جنگ جهانی دوم منقلب می‌شوم سرزنش می‌کند و می‌گوید: «تو چیزی راجع به جنگ نمی‌دونی.»

مجسمۀ یادبود جنگ جهانی دوم، مجموعه‌ای ست از مردان و زنان برهنه و نزار و غول پیکر، ایستاده پشت سر هم، در سیری قهقرایی و کوچک‌شونده، دگردیسی‌ای به گور، گورهای دسته‌جمعی. کشتارهای دسته‌جمعی. آشویتس. منظره‌ای خشن و بی‌رحم از سنگ‌ تیره دارد، سنگ قبر شاید. مهراد در رادیو-گوشی داستان می‌گوید. از سربازان آلمانی می‌گوید که فقط محض تفریح و سرگرمی، از دور، بینی کودکی را نشانه می‌گرفتند، از یهودی‌هایی که به صف می‌کردند لب گور و از انتهای صف شلیک می‌کردند و آن‌ها یک به یک مثل دومینو سقوط می‌کردند در گوری عمیق و حریص و وحشت‌انگیز پشت سرشان. صبا ایستاده کنار مهراد، منتظر است اشتباهی از او سر بزند تا مچ‌اش را بگیرد. مهراد اما سربلند از این مرحله بیرون می‌آید. اطلاعات تاریخی‌اش کامل است و همین ارج و قرب‌اش را حسابی پیش صبا بالا می‌برد. پیش من اما نه. وقتی از فیلم‌های جنگی می‌گوید، از فهرست شیندلر که ده‌ها بار دیده و به نظرش فیلم فوق‌العاده‌ای‌ست، دیگر گوش نمی‌کنم. آدم سانتی‌مانتالی هستم، اما نه آن‌قدر که فهرست شیندلر تحت تأثیر قرارم بدهد. با چیزهای دیگری گریه‌ام می‌گیرد. با چیزهای باشکوه، دردناک، زیبا. وقتی تماشاگران تیم‌شان را که شش گل خورده تشویق می‌کنند، در افتتاحیۀ المپیک و موقع تماشای استادیوم‌های بزرگ و پر از تماشاچی، آخر کارتون‌ها، موقع دیدن اخبار، موقع شنیدن سرود ملی – سرود ملی هر کشوری- وقتی پیرمردی غریبه می‌میرد، وقتی حیوانی فداکاری‌ای عجیب و احترام‌برانگیز می‌کند. اما نه برای احساسات شخصی، هیچ‌وقت. مجسمۀ جنگ باعث می‌شود صورتم سرخ و در اثر سرما کشیده شود، انگار پوستی پلاستیکی و عاریه‌ای باشد که به‌زور چسبانده شده. می‌روم گوشه‌ای که کسی مرا نبیند. آب‌نبات رنگارنگ توی دهانم، که عکس‌اش روی تمام بیلبوردها است، به‌ام حالت تهوع می‌دهد. با انزجار و شرمندگی دورش می‌اندازم. تنها چیزی که باعث می‌شود گریه‌ام نگیرد، بخش دوم مجسمه است. کنار پیکره‌های غول‌آسا روی زمین، مجسمۀ اشیایی‌ست نمایانگر متعلقات کشته‌شدگان. بیش‌ترش عروسک است و خرس پارچه‌ای و توپ و ساعت‌هایی که از تویش پرنده بیرون می‌آید، و چند عینک، چند کلاه، عصایی با سر احتمالاً یاقوت‌‌نشان عقاب، همه در بستری که انگار گدازۀ آتشفشانی است. این بخش به نظرم اضافی و برای سوءاستفاده از احساسات تماشاگر است. مصمم می‌شوم خودم را کنترل کنم و سوژه دست روبان سفید، و خانواده‌ام ندهم. روی چیزی بی‌ربط تمرکز می‌کنم. روی خس‌خس مهراد در گوشی مثلاً، یا تاتیانا که امروز پلیوری آبی زیر بارانی صورتی‌اش‌ پوشیده. اعضای روبان سفید، دسته‌دسته ایستاده‌اند با ژست‌هایی بی‌ربط، شاد و جلف، بدون هیچ درک انسانی یا تاریخی، با مجسمه عکس می‌گیرند. این میزان بی‌خیالی و بی‌حسی حتی از تحمل صبا خارج است. غرغرکنان دور می‌شود به سمت موزۀ جنگ می‌رود.

در ورودی اصلی‌ست که صبا حسابی جوش می‌آورد. بچه‌های روبان سفید، که سر جمع می‌شوند چهار پسر و یک دختر، تمام بادکنک‌هاشان را از توی اتوبوس با خودشان آورده‌اند. صبا این بی‌احترامی به ساحت مقدس جنگ و هیتلر را تحمل نمی‌کند. بچه‌ها با بادکنک‌های رنگارنگ و خوش‌حال‌شان وارد موزۀ همیشه تلخ و همیشه سوگوار جنگ جهانی دوم می‌شوند. خانم مسئول موزه، که از معدود روس‌های خوش‌رو است، گیج می‌شود و نمی‌داند باید با بادکنک‌ها چه کنند. آن‌ها را در ورودی گره می‌زند به میله‌هایی، و موزه این تناقض عجیب، تناقض جنگ و مرگ با سرخوشی و بی‌خیالی کودکانه، با زندگی را هضم می‌کند. بادکنک‌های رنگی جمع می‌شوند با 72 میلیون زنجیری که به یاد 72 میلیون کشتۀ جنگ جهانی، از سقف سرسرای موزه آویخته است، با مجسمۀ ناشیانه و زیادی احساسی مادری بر جسد فرزند شهیدش که مخصوصاً برای در آوردن اشک بازدیدکنندگان ساخته شده و نمی‌دانم چرا مرا به یاد برنینی می‌اندازد. تقلیدی مذبوحانه از فیگورهای پرپیچ و التهاب برنینی شاید. فکر می‌کنم خوب است که آن‌قدرها دربارۀ جنگ نمی‌دانم. تحمل دیدن دندان‌های یک سرباز، لباس‌های فردی کشته شده در اتاق گاز و دفترهای حجیم خاطرات جنگاوران را ندارم. مهراد داستان جنگ را مفصل می‌گوید و صبا خشنود است و من امیدوارم یک بار برای همیشه همه‌اش یادم بماند. این را خوب یاد گرفته‌ام: سرمای روسیه باعث شد روس‌ها بر ارتش ناپلئون پیروز شوند، بر آلمانی‌ها هم. فقط یک روس می‌تواند آن سرما را تحمل کند و اسکیموها و خرس‌های قطبی. پس از سالن‌های کوچکی که مهراد روی نقاشی‌های بزرگ و پر از برف‌شان پرده‌خوانیِ جنگ می‌کند، به سرسرایی بزرگ می‌رسیم با پلکانی بزرگ میان‌اش به طبقۀ بالا. از دیوارهای بلند، چندین پرچم آویخته. پرچم نیروهای مختلف زمینی و دریایی و هوایی. گردان‌های مختلف، گروه‌های مختلف، آبی و سفید و قرمز، با نوشته‌های نامفهوم روسی و تصاویری نامفهوم‌تر. سپهر، یکی از چند بچۀ روبان سفید، می‌پرسد: «بابا، پرچم منچستریونایتد کدومه؟»

ساختمان موزه شبیه سپری‌ست رو به بالا که از میان‌اش شمشیری به هوا رفته. اطراف این سپر را دالان‌هایی شبیه دو بال، یا دو دست گرفته، با ستون‌کاری رومی. بیرون سایه است و هوای سرد و خوب. موزه میان پارکی بزرگ است که اسمش را نمی‌دانم. هزاران بچه دارند اسکیت بازی می‌کنند و پدران‌شان گوشه و کنار پیست ایستاده‌اند تا زانوبندهاشان را محکم کنند. سراشیبی را پایین می‌آییم تا به الکساندر برسیم. سنجابی در چمن‌ها می‌دود و از درختی بالا می‌رود. دم پرپشت و مخملیِ روباه‌وارش ردی مثل شهاب باقی می‌گذارد. جنگ را پشت سر می‌گذاریم و من باز درست یادم نمی‌آید آلمانی‌ها کدام شهر روسیه را محاصره کردند و خودشان در سرما گرفتار شدند؟ یا اصلاً داستان چیز دیگری بود؟ صبا ذهنش درگیر هزاران اسم وزیر و رییس و فرمانده جنگ است و ترتیب وقایع. غر می‌زند که موزۀ جنگ مسکو همه چیز را به نفع روس‌ها نشان داده و این که عظمت هیتلر در مغزهای کوچک ما نمی‌گنجد. فکر جنگ، جنگی نزدیک و در راه، جایی میان سرم می‌جوشد و سعی می‌کنم مثل دارویی تلخ پایین‌اش بفرستم‌. من آدم جنگ نیستم. آدم شرایط سخت، آدم چیزی این‌قدر ملموس و در دسترس. سعی می‌کنم ذهنم را روی چیز دیگری متمرکز کنم. مثلاً از مهراد بپرسم، این کدام استادیوم است که از دور پیدا است؟

Visits: 386

مطالب مرتبط

3 پاسخ

  1. سپاس از زحمات تمامی دوستانی که قبول زحمت میکنند و تجربیات باارزش و گران خودشون رو در اختیار دیگران قرار میدن. اینها نشان از علو درجه و تعالی شخصیتی است.

You cannot copy content of this page