زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

سفرنامه روسیه- بخش اول: مسکو (هفت)

تارا فرسادفر

Valentin Serov

هفت.

هاوا ناگیلا – که من می‌شنیدم هاوانا گیلا و نمی‌فهمیدم هاوانا آن وسط چه می‌کند – نام ترانه‌ای‌ست اصالتاً یهودی و به عبری یعنی «بیایید شادی کنیم.». خیلی‌ها خوانده‌اندش. از جولی اندروز و باب دیلن و الویس گرفته تا لیلا فروهر و ویگن. در وایت‌هارت‌لین، ورزشگاه تاتنهام و آمستردام آرنای آژاکس هم می‌خوانندش. هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانستیم.

مهراد، تقریباً چهل ساله است، با موی فر کوتاه، قد نسبتاً بلند، شانه‌های پهن و بینی عقابی که به نگاهش حالتی واکاو و باهوش و بی‌خیال می‌دهد. چمدانی دارد سیاه و بزرگ، که نمی‌فهمیم چرا این‌قدر بزرگ است، و تویش چه دارد که منتظر در لابی هتل برای گرفتن اتاق، آن را از خودش دور نمی‌کند. زن و بچه ندارد. کسی را ندارد. تنها زندگی می‌کند و همیشه در سفر است. حقوق خوانده و کنارش گذاشته. می‌گوید این کاری نیست که دوست داشته باشد. مثل شاگرد زرنگ فیزیک و زیست که ناگهان سر از تئاتر درمی‌آورد و می‌گوید پزشکی و دندان‌پزشکی و داروسازی، کاری نبوده که او بخواهد بکند. ملغمۀ متناقضی‌ست از خودداری و درون‌گرایی (از آن نوع درون‌گرایی‌هایی که آدم حرف نمی‌زند و نمی‌زند تا یک روز سکتۀ قلبی می‌کند و می‌میرد.) بعد ناگهان شروع‌ کرد به حرف‌ زدن، و چیزی شخصی و احساسی گفت. یک روز کم‌نور و بی‌رمق مسکو بود. الکساندر و اتوبوس در کوچه‌های پهن و سربالایی و پر دار و درخت پیش می‌رفتند. یادم نیست چند روز از آمدن‌مان می‌گذشت، چند روز مانده بود، چه شد که شروع کرد به حرف ‌زدن. از خودش گفت. از پدرش که وکیل بوده و او هم زمانی پیش او کار کرده، از عشق‌اش به جهان و جهان‌گردی، از این‌که یک بار مترجم رییس‌جمهوری بوده از آمریکای جنوبی -از آن مترجم‌های هم‌زمان در مراسم‌های مهم- از علاقه‌اش به سیاست و اقتصاد گفت، و از مادرش. گفت مادرش تازگی‌ها مرده. درست نفهمیدیم چرا. نگفت. داستان را از جایی شروع کرد که مادرش دیگر مریض بود، و او مجبور بود از سفرهایش بگذرد و بماند خانه و از او نگهداری کند. سرطان لابد. سرطان معده، روده یا مغز، تومور. داستان‌ را ‌جایی تمام کرد که یک روز مجبور شد به مادرش تنفس مصنوعی یا ماساژ قلبی بدهد و کمی بیش‌تر زنده نگه‌اش دارد. شاید این را گفت که آخرش نتوانست زنده نگه‌اش دارد و مرد. شاید نگفت و خودمان فهمیدیم. از اول می‌دانستیم، از اولِ بغض و مکث‌های معذب‌کننده‌اش وقتی این‌ها را می‌گفت: صمیمیتی تنها و تنهایی‌ای بیهوده تقسیم ‌شده با روبان سفید. بیش‌تری‌ها ساکت بودند، و تاتیانا که حتماً از حرف‌هایش چیزی نفهمیده ‌بود، با دیدن چشم‌های سرخ و نم‌دار مهراد و این‌ همه سانتی‌مانتال ‌بودن، چینی به بینی انداخت و همان‌طور سرد و ساکت خیره ماند روبه‌رو. آقای گرامی گفت صلوات ختم کنید، یا فاتحه بفرستید و اتوبوس ساکت‌تر شد، گرفته میان حبابی از پچ‌پچ و لب ‌جنباندن‌های عجولانه. یادم نیست مهراد بعدش چه گفت. شاید از جاهایی گفت که رفته. از نیم‌روزی که پیاده و با یک نقشه تمام روم را گز کرد، از این که خلیج فنلاند به کجا راه دارد، کدام ساحل آمریکای جنوبی قشنگ‌تر است. شاید از هتل‌های ایران گفت که مناسب توریست‌ها نیستند، و از پل‌های اصفهان و حمام‌های کرمان. شاید هم بحث محبوب‌اش را دربارۀ رهبران شوروی پی گرفت. بحثی که از میدان سرخ نیمه‌کاره گذاشته بود و هر بار می‌خواست ادامه‌اش دهد کسی گوش نمی‌کرد. شاید هم دیگر هیچ نگفت، و الکساندر در چهارراه‌های شلوغ و سنگ‌فرش و پارک‌های بی‌شمار مسکو پیش رفت و شهرام شب‌پره گذاشت: همان آهنگ تکراری، بی‌مناسبت با مرگ مادر مهراد. بعد از آن روز، بیش‌تر خانم‌های روبان سفید، شب‌ها که او را می‌دیدند تنها در هتل پرسه می‌زند، یا می‌شنیدند که نیمه‌شب مست و با چشم‌های سرخ و ساکت به هتل برگشته، همه‌چیز را ربط می‌دادند به هم و چیزی می‌بافتند که هیچ به تن مهراد نمی‌رفت. می‌گفتند چارۀ او زن‌گرفتن است، و به دلسوزی و تأسف سر تکان می‌دادند. مادرم هم می‌خندید و سر تکان می‌داد نه به معنی تأیید، بلکه به معنای عدم علاقه به این‌جور حرف‌های خاله‌زنکی. آن خانم‌ها در تخیلات‌شان قصه‌هایی عاشقانه و سوزناک و آبکی می‌ساختند برای مهراد، و در ذهن‌شان دنبال دختری مناسب می‌گشتند میان فامیل تا به او قالب کنند. من و صبا هم قصه‌هایی می‌بافتیم. قصه‌هایی دور از قصه‌های بقیه، عجیب و ماجراجویانه و قهرمانانه. تصورش می‌کردیم در حال راهپیمایی در تبت، چادر زده در یکی از دشت‌های مغولستان، در حال تماشای مراسمی آیینی همراه مردی رنگین‌پوست با طلسم و تعویذ و لباس‌‌های رنگی، رییس جمهور یک کشور افریقایی لابد، و تصورش می‌کردیم در قطب شمال. کاپشن حجیم و سیاهی داشت که برای قطب مناسب بود، و شاید همان بود که تمام چمدان را پر کرده بود، نه خز روباه و خرگوش و خرس قطبی آن‌طور که مادرم می‌گفت. برای ما، راهنماهای تور دو دسته‌اند: یکی دستۀ راهنماهای سبک‌سر و سبک که دلت می‌خواهد سر به تن‌شان نباشد و از دست حرف‌های بی‌سر و ته و آهنگ‌های جلفی که می‌گذارند در ماشین، مجبوری هدفون را بچپانی در مغزت و دائم چشم‌غره‌های بی‌فایده بروی. یکی هم راهنماهایی مثل مهراد، دستۀ راهنماهای محترم و بانمک، با اطلاع عمومی‌ای مناسب شرکت در مسابقه‌های تلویزیونی، که همۀ مسافرها دوست‌شان دارند و می‌خواهند سوگولی‌شان باشند و ما هیچ‌وقت سوگولی نبوده‌ایم. من و صبا، در صف اول، پشت مهراد راه می‌رویم تا شاگرد زرنگ و خودشیرین باشیم. مهراد نمی‌شناسدمان، حتی نمی‌داند مال کدام خانواده‌ایم، اما برای‌مان مهم نیست. برای خانم‌هایی که خرید را به رهبران شوروی ترجیح می‌دهند سری به تأسف تکان می‌دهیم و صبح بدون دقیقه‌ای تأخیر در لابی حاضر می‌شویم و آب‌نبات تعارف‌اش می‌کنیم. مهم نیست که می‌گوید ارمیتاژ برایش کسل‌کننده است و از این‌ همه کلیسا خسته شده و فیلم‌های روسی، هیچ‌کدام جز رزم‌ناو پوتمکین خوب نیستند. حتی این هم مهم نیست که اطلاعات فوتبالی‌اش چنگی به دل نمی‌زند و معلوم نیست پرسپولیسی‌ست یا استقلالی، رئالی یا بارسایی. فکر می‌کنیم چیزی ورای تخیل هم‌سفران روبان سفید در او هست. چیزی مرموز و دست نیافتنی از جنس تنهایی قهرمانی حماسی، چیزی از جنس شوخی و شیطنت و پرگویی کسی که آخر شب می‌رود و یک گلوله توی مغزش خالی می‌کند؛ حسی مثل حس اسکیمویی که دل این را ندارد نیزه‌ای در پهلوی خرس سفید فرو کند و ترجیح می‌دهد خام‌گیاه‌خوار شود. چیزی محو و دور مثل فانوسی‌دریایی. نمی‌دانم از وقتی که اسم‌اش را نمی‌دانستیم تا وقتی که برای‌مان مهم و پررنگ شد چه‌قدر طول کشید. چند روز؟ چند ساعت؟ در سفر روزها کش می‌آیند. کش‌آمدنی خوب مثل کش‌آمدن یک تافی شاتوتی. من همیشه از آدم‌ها قهرمان می‌سازم، و قبل از این‌که ناامیدم کنند از زندگی‌ام حذف‌شان می‎‌کنم.

سه برادر جنوبی هاوا ناگیلای بی‌کلام را پیدا کردند. مهراد خواسته بود. پخش کردند و گذاشتند کنار میکروفون و مهراد شروع کرد به خواندن. نسخۀ ویگن‌اش را می‌خواند. می‌گفت: «شاید، شاید بیایی.» حرف رنج و انتظار بود. حرف شادی ‌کردن نبود، اما آهنگ شاد بود. آهنگ می‌گفت: «بیایید شادی کنیم.» و دیگر مهم نبود که مادر مهراد مرده، و مهراد جز او کسی را نداشته. اتوبوس در مسکوی رو به آفتابی ‌شدن پیش می‌رفت، در چهارراه‌های پرترافیک و از کنار ساختمان‌هایی همه یک‌شکل می‌گذشت که توی بعضی‌هاشان رهبران شوروی زندگی کرده ‌بودند: آپارتمان‌هایی خاکستری و رقت‌انگیز. درست یادم نماند چه می‌خواند. راستش خودش هم یادش نمی‌آمد. چند خطی می‌خواند و بقیه‌اش را بی‌کلام اجرا می‌کرد و باز چند کلمه‌ای می‌خواند. اوج آهنگ را یادش نبود، نمی‌دانم چه طور، چون می‌گفت این آهنگ محبوبش است. گمانم برنامۀ ویژۀ تمام تورهایش بود، اما باز یادش نمی‌آمد. و خیالش نبود که صدایش خوب نیست و می‌خواند و می‌رفتیم. می‌گفت ملودی را به خاطر داشته باشیم.

قسمت‌های پنج و شش

قسمت هشت

Visits: 284

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page