زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

شیرینی زبان

علیرضا جاویدی

Visits: 1056

«به قرآن قسم اگه بگذارم دست به ظرف‌ها بزنی» این را نسترن خانم به عیال بنده گفت. عیال بنده هم ابرو و سر را بالا داد که یعنی نه! و ادامه داد: «دو تیکه که بیش‌تر نیست، نسترن جون. کار ده دقیقه‌ست» و اشاره کرد به تپه‌ی بلند ظرف‌های نشسته. من و بهروز آقا، آرام و بی‌صدا، انگار از روی ادب نخواهیم ناخواسته شنونده‌ی صحبت‌های خصوصی خانم‌ها باشیم، آشپزخانه را ترک کردیم. بهروز آقا خلال دندانی را که با مهارت به کمک دندان و زبان در دهان می‌چرخاند گذاشت کنار پیشدستی روی میز و رفت به سمت مستراح. من خودم را روی مبل استیل پایه بلند رها کردم. بهروز آقا که ابروهای کشیده و صورت سرخ و سفید گوشتی داشت، همسایه دیوار به دیوار ما بود و خانمش با عیال بنده دوستی و صمیمیتی به هم زده بود. این شده بود که بعد از چند بار تعارف سرسری جلو در حیاط، بهروز آقا بالاخره دعوت‌مان کرد برای این جمعه ناهار. غذا باقالی‌پلو بود و نسترن خانم مرغ را از شب قبل در آبلیمو و پیاز خوابانده بود و دم ظهر گذاشته بود در جوجه‌گردان اجاق گاز تا خوب بریان شود. این‌ها را نسترن خانم وقتی من از غذا تعریف کردم توضیح داده بود. عیال بنده هم البته کمی دمغ شده بود و درآمده بود: «ایرج خان چقدر گفتم که اجاق گاز با جوجه‌گردون بخر؟»
پسرم فرهاد، از اتاق علی، پسر بهروز آقا، فریاد زد: «بابایی جاهای خوب رو نگیرن؟ نجابتی می‌خواست با باباش قبل از ناهار بره.» من همان‌طور که به ساعت دیواری طلایی رنگ نگاه می‌کردم، شیرینی زبانی را که تازه در دهان گذاشته بودم با عجله قورت دادم و گفتم: «دو ساعتی مونده. راهی هم نیست. ولی ممکنه خیلی شلوغ بشه. شاید زودتر راه افتادیم.» عیال بنده همان‌طور که با نسترن خانم از آشپزخانه بیرون می‌آمد چادرش را روی سر مرتب کرد و گفت: «آخرش نگذاشت بشورم. خیلی مزاحم شدیم به خدا.» و از نسترن خانم جواب شنید: «این چه حرفیه؟ مراحمین. چار تیکه ظرف که بیش‌تر نیست. خودم شب که برگشتیم می‌شورم.» خانم‌ها که روی مبل نشستند، نسترن خانم حق به جانب گفت: «مملکت انگار صاحب نداره. یه کاری نمی‌کنن که مردم راحت باشن.» من قبل از این‌که یک زبان دیگر در دهان بگذارم جواب پراندم: «ای خانوم، چیمون درسته؟ همه چیمون باید به همه چیمون بیاد!» و عیال ادامه داد: «ایشالله درست می‌شه.» نسترن خانم آرام دستش را روی گونه‌اش گذاشت و گفت: «آخ! چای نیاوردم که…» و سراسیمه رفت به سمت آشپزخانه. عیال بنده کمی صدایش را بلند کرد تا نسترن خانم از آشپزخانه بشنود: «تو رو خدا خسته نکن خودتو نسترن جون!» وقتی جوابی جز صدای لیوان و نعلبکی نشنید، سرش را تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «خدا خیرت بده.» من رو به عیال با چشم و ابرو به زبان‌ها اشاره کردم که یعنی: «دیدی بهت گفتم، خیلی تازه‌ست.» او هم در جواب چشم‌هایش را گشاد کرد که یعنی: «این‌قدر نخور، زشته.» نسترن خانم سینی استکان‌های دسته‌مسی چای را روی میز شیشه‌ای وسط پذیرایی گذاشت و گفت: «بفرمائین تا سرد نشده.» فرهاد سرش را از اتاق علی بیرون کرد و پرسید: «پس کی می‌ریم؟» من گفتم: «عجله نکن بابا جون، می‌ریم.» نسترن خانم از فرهاد خواست برود به بهروز آقا بگوید که کمی عجله کند چون ممکن است جاهای خوب را بگیرند. فرهاد هم دوید سمت مستراح و جلوی در این پا و آن پا کرد و گفت: «آقا بهروز، نسترن خانم می‌گن که شاید دیر بشه، جاهای خوب رو بگیرن.» و منتظر جواب نماند و دوید سمت اتاق. من گفتم: «بگذارین راحت باشه. هنوز وقت هست.» نسترن خانم برای این‌که موضوع را عوض کرده باشد گفت: «عصرهای جمعه خیلی دل آدم می‌گیره.» عیال جواب داد: «تلویزیون هم که چیزی نداره.» نسترن خانم در گوش عیال بنده چیزی زمزمه کرد و هر دو ریز ریز خندیدند و عیال هم با دست زد روی پای نسترن خانم. صدای سیفون که در خانه پیچید، بهروز آقا پیدایش شد. فرهاد و علی دوان دوان خودشان را به او رساندند. علی هیجان‌زده پرسید: «بابایی مگه نگفتی به خودش می‌شاشه؟» بهروز آقا روی مبل نشست یک پایش را جمع کرد زیر زانوی پای دیگرش، صدای بادگلویی را در گلو خفه کرد و گاز آن را بیرون داد، یک استکان چای برداشت و با قیافه‌ی متفکری گفت: «همیشه که نه. ولی گاهی آره، می‌شاشه.» علی به فرهاد گفت: «دیدی گفتم!» فرهاد ما لبخندی زد و گفت: «مگه مُرده هم می‌شاشه؟» و خودش از حرف خودش خنده‌اش گرفت. علی هم چشم‌هایش را بست و دهانش را کج کرد و یکی از شیرینی‌های زبان را مثل زبان مرده از دهانش آویزان کرد و ادای مرده‌ای را درآورد که دارد ایستاده می‌شاشد و پاش پاش می‌کند. با این کار قهقهه‌ی بهروز آقا و فرهاد بلند شد. خانم‌ها هم خندیدند. من هم که دهانم پر از شیرینی بود، دستم را جلوی دهانم گرفتم و خندیدم. عیال بنده با مهربانی به بالا نگاهی کرد که یعنی: «خدا رو شکر.» بهروز آقا چایش را بدون قند هورت کشید و گفت: «چند وقت پیشا یکی بود آدم جالبی بود. از وقتی آوردنش می‌خندید. دستاش رو که از پشت بسته بودن می‌کشید کنارش با مردم بای‌بای می‌کرد. اولش مردم هو کردن. بعد شروع کردن براش دست تکون دادن. با یک طرف که بای‌بای می‌کرد اون طرفیا سر و صدا می‌کردن و سوت می‌کشیدن که برای ما هم دست تکون بده. اصلا یک بلبشویی شده بود. تا وقتی چارپایه رو کشیدن مردم براش کف می‌زدن. آخرشم خوب براش فاتحه خوندن.» فرهاد پرسید: «اونم شاشید؟» بهروز آقا دمغ شد و گفت: «چه می‌دونم عمو جون» و به من نگاه کرد و ادامه داد: «موافقین راه بیفتیم؟» من سوئیچ ماشین را از کنار جعبه‌ی شیرینی برداشتم و گفتم: «ما در خدمتیم.» بهروز آقا هم همان‌طور که به سمت اتاق خواب می‌رفت دو دستش را چند بار به هم زد و رو به پسرها گفت: «بچه‌ها جمع کنین بریم. دیر نرسیم.» نسترن خانم هم شوهر را تا اتاق خواب همراهی کرد و در را بست. فرهاد با صدای بلند خطاب به بهروز آقا پرسید: «آقا بهروز اگه امروز نشاشه چی؟» صدای بهروز آقا در جواب آمد:‌ «شانسیه عمو جون. تا ببینیم شانس‌مون چی باشه.» علی سرش را خاراند و گفت: «باید قبلش بهش هندونه بدن.» عیال بنده گفت: «تا قسمتش چی باشه.» بهروز آقا و نسترن خانم از اتاق خواب بیرون آمدند. همه آماده‌ی رفتن بودیم. جلوی در، فرهاد که خم شده بود تا پاشنه‌ی کفش مهمانی‌اش را صاف کند گفت: «خدا کنه جای خوب گیرمون بیاد. خدا کنه بشاشه».

علیرضا جاویدی که اکنون در سوئد اقامت دارد خواننده‌ی ماهنامه‌ی «هفت» بوده، از همان سال‌ها داستان نوشتن را شروع کرده و حالا مجموعه داستانش با نام «نعناع» آماده‌ی انتشار است. آقای جاویدی اولین کسی‌ست از میان خوانندگان «چهار» که داستانش را منتشر می‌کنیم و از این بابت خوشحالیم.

مطالب مرتبط

12 پاسخ

  1. درود بر جناب جاویدی. آشنایی‌زدایی فوق‌العاده‌ای داشت: «مگه مرده‌ هم می‌شاشه؟!»

  2. اقای اسلامی نقدی درباره فیلم لوگان نوشتم و ایمیل سایت ارسال کردم انرا دریافت کردید؟

  3. یک داستان کوتاه از هر نظر کامل، خواندنی و شوکه کننده. تضاد نوع و ادبیات روایت و آدم های سر و ساده ی داستان با روایت درونی به شدت بی رحمانه و تاثر برانگیز ارکستری بی نظیر ساخته که می شود آن را حتی شنید. ?

  4. نوشته ای مبتنی بر غافلگیری است.شبیه معماست.وقتی می‌گوید”بابایی جاهای خوب را نگیرن” معما طرح می شود و وقتی می‌گوید”وقتی چارپایه را کشیدن” معما را حل می‌کند. بین این طرح و حل را هم با جمله های روتین، فیگورهای نخ نمای تلویزیونی پر می‌کند.چون داستان تنها بر همین طرح و حل معما استوار شده است، یکبار مصرف است.معما چون حل گردد آسان شود.
    از طرفی معما را هم به یک معضل اخلاقی گره زده است که از این نظر واقعا شبیه حکایتهای قدماست. حکایتی که تمام نیروی خلاقه اش را در جهت پند و نصیحت و … به کار می برد.در واقع اصلا کل زایش این حکایت برای همان پند بوده است و خود داستان به خودی خود اهمیتی نداشته است.به همین دلیل فکر می کنم اسم دست این نوشته حکایت است نه داستان کوتاه.
    از نظر تماتیک هم آشنایی زدایی صورت نگرفته است.تماشای اعدام بد است (چرا؟به چه دلیل؟)شخصیتها هم همانهایی هستند که ذهن انتظار دارد.آدمهای سنتی جامعه. که از عیال عیال گفتنش پیداست.

    1. غافلگیری مهم هست ولی نکته‌ی اصلی نیست. نکته‌ی اصلی آشکار شدن ذهنیت یک طیف از جامعه است که دلخوشی‌شان مراسمی‌ست که به شکل تکان‌دهنده‌ای به نمایش بدل شده و تازه این نمایش تعلیق هم دارد (این که قربانی خواهد شاشید یا نه). بگذریم که اگر داستان متکی به غافلگیری هم باشد هیچ عیبی ندارد. مشهورترین داستان کوتاه جهان («گردنبند» موپاسان) متکی به غافلگیری‌ست..

      1. مشکل غافلگیری نیست. مشکل دقیقا همان چیزی است که داستان موپاسان دارد و این داستان نه. به نظرم این داستان تمام تخم‌مرغ‌هایش را در سبد ترفند غافلگیری گذاشته است. بقیه حرفها و فیگورها همه زیر سایه غافلگیری مانده اند. اصلا دلیل اینکه این داستان اینقدر کوتاه است این است که نویسنده مفتون ایده غافلگیر کننده اش شده و به هیچ چیز دیگری توجه نکرده است. داستان موپاسان محدود به یک موقعیت نشده است و پیرنگ دارد (رسیدن دعوتنامه،بحث لباس،بحث جواهر،قرض گرفتنش و …) ولی اینجا محدود به یک موقعیت هستیم و دیالوگها و موقعیتها فقط جهت به تاخیر انداختن غافلگیری است.

        1. خب همه‌ی این حرف‌ها را سال‌ها طرفداران مدل چخوف درباره‌ی داستان «گردنبند» هم گفته‌اند، که یک بار مصرف است و غیره. خیلی کوتاه بودن این داستان حسن آن است. همه‌ی تعارف‌ها و حرف‌های پیش‌پاافتاده هم بافت داستان را تشکیل می‌دهد که نکته‌ی اصلی داستان است.حق دارید آن را دوست نداشته باشید ولی تعمیم دادن‌اش به ماهیت داستان کوتاه کار درستی نیست.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

You cannot copy content of this page