زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

مقبره‌ی خانوادگی

شبنم شکوهی

Visits: 959

سلف‌پرتره: شبنم شکوهی

پنج سال پیش همین موقع‌ها بود که با خاله‌ام نشسته بودیم همین‌جا روی سکوی کنارِ درِ اتاقش به بالکن و داشتیم «یه مرغ دارم» بازی می‌کردیم. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی پنج تا تخم می ذاره.» خاله‌ام گفت: «چرا پنج تا؟» گفتم: «پس چند تا‌؟» گفت: سه تا. اوایل پنج نفر بودیم در خانه. من، خاله، عمه و پدر و مادرم. پدر و مادرم طبقه‌ی اول زندگی می‌کردند و ما طبقه‌ی دوم. اتاق هر سه‌مان یک در به بالکن داشت. پدرم از آن زمان که یادم است موهایش سفید و پرپشت و چشم‌هایش خطی کشیده به سمتِ پایین بود. ابروهایش پرپشت و صاف و بینی‌اش بدون انحنا بود. یکی از مهارت‌های پدرم قلمه زدن بود، درخت آلو را به زردآلو و درخت گیلاس را به آلبالو قلمه زده بود. درخت زرد‌آلوی‌مان از یک جایی به بعد، درخت آلو بود و بعضی شاخه‌های درخت گیلاس، آلبالو می داد. پدرم هم‌چنین ماهی‌گیر ماهری بود. خانه‌ی‌مان پر از چوب‌های ماهی‌گیری بود. بچه که بودم، حس می‌کردم یک ماهی مزاحم همیشه در گلویم است و همواره فکر می‌کردم و می‌دیدم که یک روز بالاخره با یکی از چوب‌های ماهی‌گیری بیرونش می‌آورم. مادرم هم مهارت خاصی در پخت انواع ماهی پیدا کرده بود. مادرم هیکلش چاق و پر از انحنا، موهایش شیب‌دار سیاه و تا کمر بلند، چشم‌هایش کشیده و گرد، ابروها و لب‌هایش منحنی‌های نیمه و نازک بودند. او منحنی‌های درهم‌تنیده بود. علاقه‌ی زیادی هم به گل‌های رونده داشت. رزِ رونده، آبشارِ طلا، اقاقیا، درختِ مو، یاسِ امین‌الدوله، برگ‌های رونده. برگ‌ها، چنگ انداخته بودند به دیوار حیاط، کل سطحِ دیوار را گرفته بودند. آبشار طلا دندان دندان، از دیوار بالا رفته بود، خودش را از شیروانیِ درِ حیاط آویزان کرده بود. یاسِ امین‌الدوله و اقاقی‌ها، پنجه پنجه، از نرده‌ی طبقه‌ی اول خودشان را کشیده بودند به نرده‌های بالکن بالا و گردن ِرز‌های رونده به سمت بالای درخت زردآلو می‌خزید. آن‌ها حریصانه با چنگ و دندان و گردن به رفتن‌شان ادامه می‌دادند.

همان‌ سال خواهرم، از کالیفرنیا زنگ زد که دیگر نمی‌تواند با شوهرش زندگی کند، گریه می‌کرد و می‌گفت می‌خواهد طلاق بگیرد. پدر و مادرم صدای گریه‌اش را می‌شنیدند، با او صحبت می‌کردند تا متقاعدش کنند، راجع به بودن با شوهرش یا نبودن با شوهرش، ولی نمی‌خواستند بروند، حتی فکرش را هم نمی‌کردند. حتی فکرش را هم نمی‌کردند که گل‌های رونده، درخت‌‌های قلمه‌زده و ما، ناظرانِ بالکن را تنها بگذارند. اما وقتی صدای نوه‌شان را شنیدند که گریه می‌کند، ناگهان تصمیم گرفتند بروند. ناگهان تصمیم گرفتند که گل‌های رونده، درخت‌های قلمه‌زده و ما ناظرانِ بالکن را رها کنند و بروند. من فرق صدای گریه‌ها را همان زمان فهمیدم. بعد گوش کردم به صدای گریه‌هایی که به آن‌ها می‌گفت بروند یا نروند و آن‌ها با این‌که پدرم چند بار سکته‌ی مغزی کرده بود و همیشه خطری همراهش بود، رفتند. بعد ما ناظران بالکن، بی‌صدا نشستیم تا خشک شدنِ گل‌ها را تماشا کنیم.
یک روز خواهرم زنگ زد و خبری را داد که اولین گوشی که شنید، گوش من بود. گوش سمت راستم بود. گوش سمت راستی لعنتی من بود. گفت که وقتی پدرو مادرم با ماشین رفته‌اند تا برای بچه اسباب‌بازی بخرند، پدرم دوباره سکته کرده. ماشین خورده به درختی و بعد گوش سمت راستیِ لعنتی من شنید: فخخخخخ فففخخخخخ فففخخخخخ و جسمی از ته گلویم تا نزدیک دهانم بالا آمد و پایین رفت که حس کردم ماهی مزاحم کودکی‌هایم دوباره برگشته. ما جسدی ندیدیم. نتوانیستیم آن‌ها را بیاوریم این‌جا. خودمان هم نتوانستیم برویم آن‌جا و فقط نشستیم در بالکن تا خشک شدنِ گل‌ها، درخت‌ها… که عمه‌ام دلش نیامد، دست به کار شد و یک گل ساعتی خرید، گذاشت توی بالکن، نزدیک نرده، تا شروع کند به بالارفتن از نرده و من و خاله‌ام شروع کردیم به پایین آمدن از اعدادی. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی سه تا تخم می‌ذاره»، گفت: «چرا سه تا؟» گفتم: «پس چند تا؟» گفت: «دو تا.» بعد گوش سمت راستی من شنید: فففخخخخخ فففخخخخخ ففخخخخخ و ماهی درون گلویم شروع کرد بالا آمدن. بعد هرچه از بالکن نگاه کردیم، گل‌ها خشک نشدند، درخت‌ها خشک نشدند و صدای روندگی گل ساعتی هم به بقیه‌ی گل‌ها اضافه شد.

سه سال پیش، عمه‌ام دوباره کلیه‌هاش درد گرفت، بار اول درمانش را کامل نکرده بود و بار دوم دیگر برای درمان دیر شده بود. پله‌ها را آب و جارو می‌کشید. پله‌های داخل خانه که روی‌شان یک موکت قرمز بود و کنارشان گلدان‌های برگِ رونده. ترسیده بود. هیچ کس هیچ نمی‌گفت تا دکتر گفت باید آب خیلی کم بخورد و او مدام تشنه می‌شد. آب می‌خواست. هیچ‌کس آب نمی‌داد. گاهی با خودت می‌گویی: «یعنی بی‌رحم بودم یا کار درست را کردم؟» و حس می‌کنی بی‌رحم بودی و حس می‌کنی بی‌رحمی را همان موقع درونت کاشتی و حس می‌کنی بی‌رحمی گیاهی رونده بود که دورِ قلبت چرخید و بعد رو می‌کنی از خاله‌ات می‌پرسی: «یعنی کسی گل‌ها را آب می‌دهد؟» می‌گوید شب‌ها صدای آب می‌شنود، ولی جرات نمی‌کند برود نگاه کند. بعد از مراسم هفت پدر و مادرم، ما سه روز وقت گذاشته و طبقه‌ی اول را جمع کرده بودیم، لباس‌های کهنه را دور انداخته بودیم، و لباس‌های نوتر را شسته بودیم و به خیریه داده بودیم. چند یادگاری نگه داشته بودیم. من یکی از چوب‌های ماهی‌گیری پدرم را برداشته بودم و سنجاق قفلی یقه‌ی مادرم را به یقه‌ام زده بودم. روی مبل‌های مانده ملافه کشیده بودیم، شیرهای گاز را بسته بودیم و آمده بودیم بالا. دیگر هیچ کس پایین نمی‌رفت، پس گل‌ها را چه کسی آب می‌داد؟ وقتی عزیزت را خودت در خاک نمی‌گذاری، به مرگش همیشه مشکوکی، امیدواری هست انگار. به خودت می‌گویی شاید نمرده باشد. شاید پنهان شده جایی، شب‌ها می‌آید گل‌‌هایش را آب می‌دهد و می‌رود.
عمه‌ام، آدم ساکت و بی آزاری بود. موهای قهوه‌ایِ بلندش را می‌بافت و تنها می‌نشست روی صندلی لهستانی‌اش. گاهی نوار کاست‌های قدیمی‌اش را که باحوصله برچسب اسم و تاریخ و محتوا چسبانده بود، می‌گذاشت توی ضبط قرمزرنگِ قدیمی‌اش، گوش می‌داد. گاهی کتاب می‌خواند. گاهی قلیانِ قرمزِ طرح شاه‌عباسی‌اش را چاق می‌کرد و نمی‌کشید. همیشه هم لاک می‌زد و برقِ لاک‌هایش را به مخاطبانش نشان می‌داد. علاقه‌ی خاصی هم به گل ساعتی‌اش پیدا کرده بود، که داشت شمارش معکوس می‌کرد. وقتی ترسید، وقتی فهمید شمارش معکوس را، وقتی فهمید هیچ‌کس دیگر به او آب نمی‌دهد، شروع کرد با آب کثیفِ حوض، پله‌ها را شستن و ضبط را کنارِ پله‌ها گذاشت و تمام کاست‌ها را برای آخرین بار گوش کرد و تمام رنگ لاک‌ها را برای آخرین بار امتحان کرد و گوشش را سپرد به گل ساعتی، تا یک روز از پله‌ها افتاد و گوش سمت راستی ِمن، گوشِ سمت راستیِ لعنتی من شنید: فففخخخخخ فففخخخخخ فففخخخخخ و ماهی مزاحم بالا پرید.

سلف‌پرتره: شبنم شکوهی

وسایل عمه را جمع کردیم. لباس‌ها را هم برای خیریه فرستادیم. من گل سینه‌ی قرمزش را برداشتم و به سینه‌ام زدم. دوباره با خاله‌ام نشستیم و به حیاط نگاه کردیم. هیچ‌کس کاری نمی‌کرد. انتظار بود. انتظار برای خشکی حیاط. منتظر بودیم تا حیاط خشک شود. تا گل ساعتی خشک شود. با هر صدا و ضربه، می‌ترسیدیم. من شانه‌ی راستم می‌پرید، خاله پای چپ‌اش. بعد گوشِ سمت راستیِ من می‌گفت: فففخخخخخ. با کوچک‌ترین صدا، کوچک‌ترین ضربه، تمام این حرکات تکرار می شد. انگار شروع کرده بودیم به رقص. رقصی ممنوع بعد از عزاهای مکرر. من شب‌ها خوابم می‌برد، ولی خاله‌ام فهمیده بود که شب‌ها کسی می‌آید و گل‌ها را آب می‌دهد و ترسیده بود برود ببیند کیست. با هم قرار می‌گذاشتیم بیدار شویم تا برویم و باغبان را دستگیر کنیم. من خواب می‌ماندم و او می‌ترسید. یک روز صبح برای برداشتن یک گونیِ برنج، به طبقه‌ی پایین رفتیم، دیدیم موکتِ قرمزِ پله‌ها خیس است، مثل همان موقع که عمه آن‌ها را می‌شست و طبقه‌ی پایین تمیز بود، برق می‌زد، درست مثل همان موقع‌ها که مادر بود. و بعد ترسیدیم، آن‌قدر که با هر صدا، شانه‌ی راست من می‌پرید و پای چپِ خاله‌ام و گوش من می‌گفت: فففخخخخخ و ماهی مزاحم درونِ گلویم بالا می‌آمد. تا بالاخره یک شب خاله‌ام بر ترس‌اش غلبه کرده بود و آن‌که در حیاط دیده بود کسی نبود جز من. وقتی جریان را به من گفت، چیزی در من تغییر کرد. تمام خواب‌های هر شبم یادم آمد. این که چه طور هر شب با مادر و پدر و عمه زندگی می‌کنم.

… بالای قبرستان اسم ندارد. مثل همه‌ی قبرستان‌های خانوادگی دیگر نیست. قبرستان یک گودال عمیق و یک ماهی برای گرفتن یا نگرفتن دارد. پدرم هر از چند گاهی آن ماهی را می‌گیرد و دوباره در گودال می‌اندازد. طرح لباس همه، نقشه‌ی گلکاریِ قبرستان است. قبرها مدام سطر و ستون خود را عوض می‌کنند و میز قبرستان را به هم می‌زنند. منحنی‌های مادرم از هم جدا می‌شوند تا بتواند با میزِ از هم پاشیده، ماهی درست کند. عدد سطرها و ستون‌ها همراه یک اسم همگی به فارسی‌ست که عمه‌ام هر شب، با قلم‌موی قرمز بر روی قبرها می‌نویسد بعد آن‌ها را می‌شوید. تلاقیِ سطرها و ستون‌ها سه عمق، هر عمق نقطه‌ای از خون و پوست من. پدر و مادرم روی صندلی‌های لهستانی می‌نشینند و به من دستور چگونه آب دادن به گل‌ها را می‌دهند…

من و خاله‌ام روبه‌روی این مسئله فقط سکوت کردیم و دوباره شدیم ناظران بالکن. بدون انتظار برای خشک شدن. آن‌قدر نگاه کردیم و نگاه کردیم که خسته شدیم. بعد چیزی درون‌مان، درون کنجکاوِ هردوی‌مان، می‌خواست بداند بعد از یک دست دیگر بازی، چه می‌شود؟ این شد که من گفتم: «یک مرغ دارم روزی دو تا تخم می‌ذاره.» گفت: «چرا دو تا؟» گفتم: «پس چند تا؟» گفت: «یکی.»
خاله‌‌‌ام، گندمی بود و متوسط، در قد و در وزن. موهایش از ریشه تا نزدیکیِ سه سانت سفید شده بود. بعضی جاها بیش‌تر، بعضی موها کاملا سفید و همیشه بوی صابون می‌داد. بویِ خوشِ صابون. کمی قوز داشت. هیچ‌وقت ازدواج نکرده بود و از این موضوع همیشه غمگین بود و یک گردنبند داشت. حرفِ اول اسمش بود. همیشه گردنش بود. وقتی به آن دست می‌کشید انگار دست می‌کشید به غم، و مرا خیلی دوست داشت؛ مرا با چشم‌های رو به پایین و موهای لختِ سیاهم و مدام سعی می‌کرد برای من خواستگار پیدا کند. این شد که کنجکاوی‌اش برای بازی تبدیل به غم شد برای من و بیش‌تر به گردنبندش دست کشید و بیش‌تر دست کشید و بیش‌تر غم آمد درونش و بیش‌تر غم و روزی سر جایش از غم خشک شد. من دیگر کاری نکردم. نتوانستم. زنگ زدم به فامیل. مراسم گرفتند. لباس‌ها را جمع کردند برای خیریه فرستادند. من فقط گردنبند پرغمش را برداشتم.

تمام یادگاری‌ها را گذاشته‌ام روی سکوی کنارِ درِ اتاق خاله‌ام به بالکن. جواب می‌دهم به سنجاق قفلیِ مادرم: امید؟ نه امید نیست، این که هر روز همراه من است. وظیفه‌ای‌ست که داشتم برای بهتر و بهتر شدنِ مقبره‌ی خانوادگی. تا وقتی، من که مقبره‌ی خانوادگی‌ام؛ شب‌ها که به درونم می‌خزم با آب و گلاب که قبرها را می‌شویم همه از خانه‌های‌شان بیرون بیایند. جواب می‌دهم به چوبِ ماهی‌گیریِ پدرم: آرزو؟ آرزویی ندارم. جز این که هر شب که همه‌شان بلند می‌شوند، سالم باشند. جواب می‌دهم به گل سینه‌ی عمه: عشق؟ نه، یک بار عاشقِ یک نقاش شدم، ولی دیگر هیچ‌وقت. بعد نگاهم می‌افتد به، گردنبندِ مغمومِ خاله‌ی عزیزم. کمی مکث می‌کنم، بعد می‌گویم: «یک مرغ دارم روزی یک تخم می‌ذاره.»/
– «چرا یکی؟»
– «پس چند تا؟…»

شبنم شکوهی، فارغ‌التحصیل رشته کامپیوتر نرم‌افزار تهران مرکز، از بچه‌های دوره‌ی آخر کلاس‌های «آریا»ست که جدا از نوشتن، هفت هشت سالی هست که به شکل حرفه‌ای نقاشی می‌کشد و سال 90 (در نگارخانه اندیشه) نمایشگاه گروهی و سال 91 (در نگارخانه امیرکبیر) نمایشگاه انفرادی داشته. این داستان در کارگاه با موضوع «بازی» نوشته شده است.

مطالب مرتبط

13 پاسخ

  1. بسیار زیبا بود، شاید یک واقعیت تلخ… بازهم از این بازی ها -این داستان در کارگاه با موضوع «بازی» نوشته شده است- انجام بدید… اما اینبار دبنا بازی کنید شاید توش زاد و ولد هم باشه….

  2. هم نقاشی ها و هم داستان یه حس خوب و عمیق رو منتقل میکنن.

  3. تماشای پرتره‌های طرب انگیز هنگام خواندن داستانی این قدر غمناک حال عجیبی به آدم می‌دهد

  4. بینهایت زیبا بود مخصوصا سلف پرتره هایی که خودتان کشیده اید فوق العاده هستند حسی غیر قابل توصیف به داستانتون داشتم …..

  5. تماشای دو گرتره در کنار خوانده مقبره خانوادگی لذتی غیرقابل وصف ب من داد…ممنون

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

You cannot copy content of this page